تابستانهای داغ نیویورک برای آرتور میلر یادآور خاطرهی کشرفتن یخ از یخفروشهای دورهگرد و ترامواسواری در برادوی است بهخاطر کمی نسیم خنک. نویسنده و نمایشنامهنویس بزرگ آمریکا در این متن تابستانهایی را در نیویورک بهیاد میآورد که حتی فکرکردن به آن هم عرق آدم را درمیآورد.
دیگر خاطرم نیست دقیقا چه سالی بود، شاید ۱۹۲۷ یا ۲۸ که سپتامبرش فوقالعاده داغ بود. گرمای هوا حتی تا پس از باز شدن مدرسهها هم دوام میآورد و ما هم تازه از خانهی ویلاییمان در ساحل راکِوِی برگشته بودیم. همهی پنجرهها در نیویورک باز بودند، فروشندههای دورهگرد هم توی خیابانها پشتِ گاریدستیهای کوچک ایستاده بودند، یخ را خُرد میکردند و روی کپهای از آن شکرِ رنگی میپاشیدند و به چندسنت میفروختند. ما بچهها میپریدیم روی پلههای عقبِ گاریهای اسبیِ حمل یخ که بهآرامی حرکت میکردند و یکیدو تکه کش میرفتیم. یخها کمی بوی کود میدادند اما دست و زبانمان را خنک میکردند.
ساکنان خیابان صدودهم غربی، جایی که من زندگی میکردم، بورژواتر از آن بودند که روی پلکان اضطراری خانههایشان بنشینند اما در همان نزدیکی در خیابان صدویازدهم و بالاتر به سمت شمال شهر، با فرا رسیدن شب، تشکها را بیرون خانهها پهن میکردند و همهی اعضای خانواده با لباس راحتی روی بالکنهای آهنی دراز میکشیدند.
حتی شبها هم از هُرم گرما کم نمیشد. من همراه چند بچهی دیگر به سنترالپارک در آنطرف خیابان صدودهم میرفتیم و میان صدهانفر که مجرد یا همراه خانواده بودند، قدم میزدیم، آدمهایی که روی چمنها و کنار ساعتهای شماطهدار بزرگشان میخوابیدند. این ساعتها آوای ناهماهنگ ملایمی برای لحظههای درحال گذر ایجاد کرده بودند، تیکتاکِ یکی، میان صدای دیگری میدوید. بچهها در تاریکی گریه میکردند، مردها با صدایی کلفت پچپچ میکردند و گاهوبیگاه زنی کنار دریاچه خندهی بلندی سرمیداد. خاطرم هست که فقط سفیدپوستها روی چمنها پخشوپلا بودند. آن وقتها محلهی هارلِم بعد از خیابان صدوشانزدهم شروع میشد.
بعدها در دوران رکود اقتصادیِ دههی سی، گرمای روزهای تابستان حتی بیشتر هم شد. دورانِ آفتابِ سوزان و طوفانِ گردوغبار در غرب آمریکا بود، زمانی که باد، خاکِ خشک مزارع را با خود میبرد و ساکنان فقرزدهی اوکلاهما را که اشتاینبک جاودانهشان کرد، ناگزیر راهی سفری به سمت سواحل اقیانوس آرام میکرد. پدرم آن وقتها یک تولیدی کوچک کت و پالتو در خیابان سیونهم داشت با ده دوازده مردی که روی ماشینهای خیاطی کار میکردند. حتی تماشای آنها حین کار روی پالتوهای پشمی ضخیم زمستانی در آن گرما، برای من شکنجه بود. برشکارها کارمزدی بودند و براساس تعداد درزهایی که تمام میکردند دستمزد میگرفتند، بهخاطر همین، زمان ناهارشان کوتاه بود، پانزده یا بیستدقیقه. غذا را خودشان میآوردند، چنددسته تربچه، گاهی یک دانه گوجهفرنگی، خیار و یک شیشه خامهی ترش غلیظ که همهشان را میریختند توی کاسهای که زیر دستگاهها نگهمیداشتند. یک قرص کوچک نان چاودار هم بود که آن را پاره میکردند و بهجای قاشق برای برداشتن خامه و سبزیجات استفاده میکردند.
متن کامل این روایت را میتوانید در شمارهی بیستوششم، مردادماه مجلهی داستان همشهری بخوانید.
* این متن در ژوئن ۱۹۹۸ با عنوان Before Air-Conditioning در هفتهنامهی نیویورکر منتشر شده است.