در آستانه

معلم ریاضی باردار است. خبر را شاگردی می‌آورد که رفته گچ بیاورد تا معلم ادبیات داد بزند «نیم ساعته رفتی دفتر برای یک گچ»، خبر تا آخر کلاس رفته. زنگ تفریح نشده، رسیده به کلاس‌های دیگر و تا بعد از ظهر، کارگرِ سوپر سرکوچه هم می‌‌داند دخترها اواسط بهمن بی‌معلم می‌شوند. در مهرماه، این پیشگویی تاریخی و سرنوشت‌ساز که امسال چه ماهی بی‌معلم می‌مانیم، سرگرمی مهم مدارس دخترانه است و دختران دبیرستانی معمولا از متخصص زنان و زایمان حدسشان دقیق‌تر از‌کار درمی‌آید.

داشتنِ معلم باردار آدابی دارد و در این چندماه حقایقی هست که دخترها می‌دانند و به رویِ هیچ‌کس نمی‌آورند: سه ماهِ اول به بوی روپوش‌ها و موها، کفش‌ها و جوراب‌ها، روی‌هم‌رفته به بویِ دخترها ویار دارد. شاید بی‌دلیل، با این‌که کلاس ساکت است دادی بزند و ناگهانی بدود بیرون و بعد مدیر بیاید بگوید خانم فلان را اذیت کردید و امروز دیگر قهر کرده‌اند و سرکلاس نمی‌آیند. دخترها سر می‌اندازند پایین و نمی‌گویند که صداهای ناهنجارِ توی راهرو و دستشویی معلم ها را شنیده‌اند و نمی‌گویند زمان‌شناسیِ این اتفاقات است که کمکشان‌ می‌کند تاریخ زایمان را درست حدس بزنند.

در میانه، ماه‌هایی می‌آید که رنگش مثل گچ‌های سفید تخته می‌شود. وسط درس پرسیدن از یکی، بی‌هوا چشمش روی‌هم می‌رود ودخترها دلشان می‌خواهد همه شیرینی‌ها و کیک‌های زنگ تفریحشان را بدهند بخورد ولی باید وانمود کنند خبری نیست و فقط آرزو کنند تمام تمرین‌ها را درست حل کرده باشند و هیچ‌کس حرف اضافی نزند.

بعد وقت‌هایی می‌رسد که دخترها باید از خانه ژاکت و کاپشن و شال اضافی بیاورند چون مدام فکر می‌کند کلاس، زیادی گرم است و همۀ پنجره‌ها را باید باز کرد. دخترها در عطسه و سرفه‌اند و او به زمستانِ بی‌بخار فحش می‌دهد. دوره‌ای که خوبی‌هایِ خودش را دارد: اگر داد بزند؛ به هن و هن می‌افتد. عصبانی بشود؛ نمی‌تواند درست نفس بکشد. روی پا زیاد بایستد؛ پایش باد می‌کند. پس بهتر است همان‌جا روی صندلی‌اش آرام و نشسته بماند. از فاصلۀ بینِ نیمکت‌ها راحت رد نمی‌شود و دخترها می‌توانند زیر میزها کتاب‌هایی که دوست دارند بخوانند و یواشکی خوراکی رد و بدل کنند.

پس از گُرگرفتگی، دورۀ بادکردگی آغاز می‌شود. هر صبح که دخترها می‌رسند کمی دیگر باد کرده و کمی زشت‌تر شده. با دخترها عکسِ یادگاری نمی‌اندازد و مرتب به مدیر تذکر می‌دهد که آوردن دوربین ممنوع است، چرا جلوی این دخترهای پررو را نمی‌گیری؟

بعد روزی می‌رسد که نمی‌آید. مدیر خبر می‌دهد معلم ریاضی رفته سه‌ماه مرخصی و به‌نظرش نمی‌آید توضیح دیگری لازم باشد. بازهم قرار نیست دخترها، قلمبۀ بزرگِ گمشده از کلاس را به روی خودشان بیاورند. کسی نمی‌آید بگوید بچه سالم بوده یا نه و اسمش را چی گذاشته‌اند. موجود گمشده، مثل یک همشاگردی غایب است و دخترها هم می‌توانند نگرانش باشند و کسی حواسش به این نیست. یکی بوده که چند ماه قلبش در این کلاس زده. یکی بوده که دخترها وقتِ بررسیِ دفترهای تمرین، تکان خوردنش را کنار پوستِ گونه‌هایشان حس کرده‌اند.

همۀ این‌ها را یادم رفته و شاید یادم نمی‌آمد اگر خواننده‌ای برایم کامنت نمی‌گذاشت «مادرم به شما سلام می‌رسانند.» می‌پرسم من مادرتان رامی‌شناسم؟ و می‌گوید مادرم خانم فلانی هستند معلم شما در دبیرستان. از سن و سال دختر می‌توانم حدس بزنم همانی است که با ما بود. بعد انگار توی یک فیلم باشیم می‌گوید که هم‌اسم من است. ناگهان همۀ حال و هوای دخترِ دبیرستانی بودن می‌ریزد در اتاق مجله.

اسمِ کدامِ ما را روی دخترش می‌گذارد؟ وقت‌هایی که برای مدت طولانی به فهرست اسم‌ها در پوشۀ کلاس خیره می‌ماندند می‌دانستیم که به ما؟ نه! به اسمش فکر می‌کنند. وقت‌هایی که نگاهشان روی صورت ما می‌چرخید می‌دانستیم مسالۀ واقعی، آنی نیست که شاگردی دارد پای تخته حل می‌کند، مساله این است که بچه، شبیه کدامِ ما می‌شود؟ شبیهِ شاگرد ردیف عقب که یک‌ریز حرف می‌زد و می‌خندید و از هیچ تنبیهی هم ککش نمی‌گزید یا شبیه آن یکی که به خاطر خط‌خوردگی اضافی توی دفترش به گریه می‌افتاد. ما می‌گذاشتیم فکر کنند سرمان به تمرین‌ها گرم است و نمی‌فهمیم کنجکاوانه ابروها و چشم‌ها و لب‌های همه‌مان را نگاه می‌کنند و برایش چشم و ابرو و لب انتخاب می‌کنند. می‌دانستیم در ذهنشان دارند تصمیم می‌گیرند «مثل این یکی تربیتش نمی‌کنم.» «مثل آن یکی نمی‌گذارم نامرتب بیاید مدرسه.» «یادش می‌دهم درست حرف بزند.» می‌گذاشتیم دل سیر نگاهمان کنند و تصمیم بگیرند که مادری شبیهِ مادر کدامِ ما می‌شوند؟

با دخترِ معلم قدیم که حرف می‌زنم در این فکرم که الان آن بیرون چقدر آدم هستند که ما در سرنوشت‌شان تاثیر داشتیم و خبر نداریم. مثل همین بچه معلم‌ها که لابد ما در سلامت روحی‌شان به‌خاطر وقت‌هایی که مادره را حرصی می‌کردیم موثریم. یکی از روزهایی که فشار خون مادره را می‌‌فرستادیم بالا، می‌شد بچه را بکُشیم. فکر کن. هیچ‌کس خبر نمی‌شد. جایی هم تیتر نمی‌زدند: «دخترانِ قاتل» ولی ‌می‌شد واقعا باشیم.

یادم می‌افتد که کلاف‌های تو‌در‌توی روابطِ انسانی را که بازکنند، معلوم می‌شود سرنوشتِ یک عالم آدم به هم گره‌خورده. ولی در شلوغیِ کلاف‌ها معلوم نیست. یادم می‌افتد سرِنخ ها را که بگیرند و از درون پیچیدگی‌ها آزاد کنند، خیلی از ما با هم آشنا درمی‌آییم.

۲۷ دیدگاه در پاسخ به «همشاگردی گمشده»

  1. فاطمه -

    ‌ممنون سردبیر عزیز.
    نبودن نامه ی سردبیر توی مجله ی ماه قبل کاملا حس می شد.

  2. علیرضا -

    سلام …

    من دوباره از خانم مرشدزاده تشکر می کنم. این داستان همه چی توش داشت …

    احساس … جذابیت …

    من عاشق داستانایی ام که واژه ها دستمو بگیرن و بکشنم جلو … همشاگردی

    گمشده دقیقا همین طوریه …

    راستی تو پست قبلی یه کامنت درباره ی بریده ی داستان هویت بازی گذاشتم

    لطفا اگه میشه راهنمایی ام کنید … مرسی

  3. راحله فاضلی -

    سلام . خیلی خوبه که سرمقاله – می شه بهش گفت سرمقاله؟- رو دوباره گذاشتین! خیلی صمیمانه خواننده رو پرتاب می کنه به دل داستان ها و صفحات بعدی مجله. برای همین جای خالیش احساس می شد. گذاشتن اون توی این صفحه ی مجازی که دیگه پاتوق خواننده های مجله شده، هم فکر جالبیه!
    گمونم خیلی ها مثل من با این نوشته همذات پنداری کردن و یاد معلمها و مسافر کوچولوهاشون افتادن. من هم یاد معلم های کلاس سوم و پنجم خودم افتادم. چقدر اون روزا صبر ما شاگردا زیاد بود، نه؟
    به خاطر توصیف دقیق و خوب اون تجربه، ممنون!

  4. عطیه پژوهی -

    به نام او
    معلمی که من یادم می آید یک همشاگردی پنهان و یواشکی نداشت یا حداقل آن روزهایی که با ما بود نداشت. اما برای من که دانش آموز جدید اول راهنمایی بودم و همه جای مدرسه ی بی در و پیکر و بزرگمان برایم عجیب بود فقط ۱ کلاس برایم غریبه نبود و یک معلم و یک جا! زنگ کتابخوانی و معلمش و کتابخانه. هنوز سه جلسه نگذشته بود که معلمی که از زور خجالت همیشه سر کلاسش کز می کردم و به قشنگ حرف زدن و این همه کتاب خواندنش حسودی می کردم یواشکی بالای سرم آمد و پرسید: تو چرا انقدر کتاب می خونی؟! و لبخند و زد و منتظر جوابم نماند!
    من هنوز بعد از ۱۲ سال در بهت این حرف ساده اش مانده ام. هوز که هنوز است برای آمدن همشهری داستان لحظه شماری می کنم تا به حرفهای قشنگش حسودی کنم. چه فرقی می کند که نفیسه مرشدزاده معلم ۱۲ سال پیش من باشد یا سردبیر امروز همشهری داستانم؟!!!

  5. ف.وجدان -

    بی رودروایستی باید بگم که عاشق پاراگراف آخرتون شدم! به گونه ای کلاف سردرگم افکارم رو -که مدتی بود که به این موضوع فکر می کردم و نمی دوستم چجوری باید منظورم رو بنویسم یا حتی بیان کنم- باز کردید…

    همچنان تحسین کننده ی قلم زیبایتان هستم…ممنون

  6. محمد -

    سلام خدا قوت همون اول مهر که این داستان را خوندم با اینکه که پسر بودم تونستم همزاد پنداری کنم نشون میده که واقعا این کاره اید
    اما یک نکته خانم سردبیر حالا که شما و دوستانتان با نشریه داستان دراید فرهنگ مطالعه کردن و نوشتن و ثبت وقایع را جا میندازید کاش در جواب روایت ها و داستان هایی که برایتون ارسال میشه و اونهایی که رد میشه در یک ایمیلی اطلاع بدهید که به علت کدام تکنیک یا ضعفی مثلا روایت شما رد شده است تا در نوشته های بعدی و حتی نوشته هایی که برای خودمان می نویسیم آنها را رعایت کنیم هرچند بخش آموزشی هم در نشریه هست

  7. حسین -

    کته بینید خیلی.ما در آن حال و هوا نبودیم.معلم هایمان مرد بودند و ما هم حواسمان هر جای دیگری بود غیر از حال و روزشان.نهایت اش پچ پچ و خنده ای می شد از تعریف یکی از بچه ها که مثلا معلم دو متر و ده سانتی سبیل استالینی را با پیژامه راه راه ،دم درشان و موقع آب دادن به گلها دیده بوده یا معلم زبان زیادی جدیمان که با بیش از چهل سال سن عزب بود هنوز، با مادرش توی خیابان دیده شده بود آنهم با آن تیپ جالب ؛کت پیچازی زرد و پیراهن زرشکی و شلوار سرمه ای.تقریبا همیشه لباسهایش چنین تناسبی داشتند.الان تازه می فهمم معلم ادبیات جوانمان را که برای بچه هایی که نهایت درک و فهمشان از زندگی لایه کردن توپ پلاستیکی بود، روی تخته سیاه با خط خوش اشعار عاشقانه می نوشت و جاهای سختش را برایمان معنی می کرد به زبان خودمانی.الان تازه تا حدودی می توانم تاویل کنم حالاتشان ، شکل لباس پوشیدن و راه رفتنشان را.
    بعضی اوقات تقاطع های دنیاهای موازیمان که آشکار می شود می ترسم.سخت نیست گاهی تصورش،کمی که ذهنم درگیر می شود، یک نمه تخیل هم که چاشنی اش بشود خیلی سخت می شود تصمیم گیری.شبیه راه رفتن در میدان مین.نمی دانم، شاید خوب است که اغلب حواسمان نیست.
    بنویسید،لطف کنید و بنویسید.رفقای نویسنده هر کدام رنگی شده اند و از دغدغه های روزشان می نویسند و البته هر کدام طبق مرام و مسلک خودش.لطف کنید و از زندگی برایمان بنویسید.می ترسم آن روز زیبا، آن روزی که همه چیز خوب می شود، آنروزی که همه گذشته از مرام و مسلک و دینشان معتقدند می آید و همه چیز عالی می شود ، بیاید و ما زندگی یادمان رفته باشد، گم شده باشیم در این دعوا های روزمره.

  8. سید محمد عبداللهیان -

    هیچ داستانی خلق نمی شود این روایت های زندگی ماست که تبدیل به داستان می شوند. روایت هایی که یک جور دیگر دیده می شوند و نوشته می شوند. داستان شما را خیلی های ذیگر هم دیده اند ولی هیچ کس حتا به فکرش هم نرسیده که می تواند یک داستان جذاب باشد. تنها یک چشم و گوش حساس است که می تواند صدای اسرار دنیا بیبند بشنود و باور کند.

  9. سحر سجادنیا -

    سلام،همشاگردی گمشده عالی بود خیلی ملموس بود وقتی می خوندم واقعا همه رو حس میکردم!
    مرسی

  10. بهاره ب . . . -

    سلام خانوم مرشد زاده عزیز
    فقط میتونم بگم نوشته تونو با بند بند وجودم احساس کردم و قدم زدم در کوچه باغ روزهای زیبای مدرسه…
    شادزی مهرافزون

  11. جعفر مرجانی -

    سلام
    من مطلبو تو مجله خوندم . یاد ترم دو افتادم که بعد از دو سه جلسه تعطیلی و نیم بند برگزار شدن کلاس آمارمون کاشف به عمل اومد استادمون پدر شدن .

  12. ایمان عابدین -

    عالی بود…توی مجله هم که خوندم ازش خوشم اومد…یک مستند نگاری یا حال و هوای داستانی…

    شاد باشی
    حق نگه دار

  13. مرشدزاده -

    ممنون از همه که نظر دادند. خوشحالم که حس های زندگی برای یک عده بیدار شده. فکر کنم من هم همان ترسی را دارم که حسین آقا نوشته. می ترسم زندگی کردن یاد آدمها برود در این جنجال ها و رنگ ها

  14. بهاره ب ... (بهزادی) -

    سلام خانوم مرشد زاده مهربان . ما هم از شما ممنونیم که دوستی به نام همشهری داستان رو با یه دنیا حس های خوب به ما بخشیدین و با همشاگردی گمشده ما رو یاد همشاگردی های گمشدمون انداختید…
    من سه ماهه با همشهری داستان آشنا شدم اما به اندازه سه سال ازش یاد گرفتم…
    همچنان روزشماری میکنیم تا اول آبان…

    قلمتون مانا / شادزی مهرافزون

  15. رجبعلی محبی -

    ۱
    دقیقاً همین تجربه را داشتم وقتی سال اول ابتدایی بودم و خانم معلم باردارمون موقع دیدن مشق‌هامون … . کلاً یادداشت‌های خانم مرشدزاده یک آن و گره و تعلیقی دارد که چند ماهی درگیر می کند آدم را.

    ۲
    دیروز تماس گرفتید برای نشست روز جمعه با آقای مستور؛ الآن با همان شماره تماس گرفتم اما کسی جواب نداد. خیلی دوس دارم بیام اما متاسفانه نمی‌تونم. ممنون از دعوت‌تون.

  16. سید محمد حسین میرباقری -

    به ندرت پیش می آد که یادداشت سردبیر را که ابتدای مجله هم هست بخونم. ولی یادداشت این شماره را با ولع تمام خوندم. داستان زیابیی است. لذت بردم. مرحبا…

    سپاس.

  17. مهتاب چهارطاقی -

    سلام خانم مرشد زاده به خاطر به اشتراک گذاشتن نوشته زیباتون یک دنیا ممنون هرچند که اول هر ماه مجله رو میخرم و اول هم با یادداشت سردبیر شروع میکنم .برای چندمین بار اعتراف میکنم که مجله داستان واهالی اون حرف ندارن و سالها جای یه همچین چیزی تو دنیای ادبیات خالی بود .این نوشته شما منو به سالهای دور برد وخاطرات شیرین اون سالها رو زنده کرد بطوریکه احساس کردم من هم یک دنیا قصه وخاطره از دل اون کلاسها میتونم بیرون بکشم

  18. سید محمد حسین میرباقری -

    اعتراف می کنم که شدیدا حسرت می خورم که چرا همه ی نوشته های خانم مرشد زاده را توی مجله نخوندم.

    شماره ی مهر اولین شماره ست که تموم مجله را می خونم . می بلعم!

    نشست دیروز هم خوب بود… ولی انتظار می رفت گرم تر باشه… متفاوت از اون چیزی بود که تصورشو می کردم… در هر صورت دست همگی درد نکنه . تشکر… استفاده کردیم…

    برقرار باشید.

  19. شصت -

    دنبال یه جا می گشتم از خانم مرشدزاده به خاطر همشاگردی گمشده تشکرکنم
    عالی بود.ممنون

  20. جیغ و جار حروف -

    چه سردبیر فعالی داریم ما (خودم رو هم قاطی بچه های همشهری داستان حساب کردم!) چه خوب که میشه از این طریق هم با شما در ارتباط بود.
    نوشته های سردبیر به دلیل روایی بودن، مثل همه ی بخشهای روایی داستان همشهری، فوق العاده ست. چقدر همشهری داستان رو دوست دارم. اصلا به تصور در نمیاد.

    پاینده باشید.

  21. نیایش -

    چه جالب! به همه چیز معلم ها فکر کرده بودم و همه جوره باهاشون قاطی شده بودم غیر از این مسئله!آخه معلمای من همه یا آقا بودن یا خانمایی که ازدواج نکرده بودن! اما جزییات داستان خیلی قشنگ و لطیف بود.مرسی.

  22. نیایش -

    ببخشید چرا فروشگاه اینترنتیتون فعال نیست؟پس چطور میشه اشتراک گرفت؟


    سلام
    برای گرفتن اشتراک با تلفن واحد اشتراک در صفحه شناسنامه مجله تماس بگیرید.
    تحریریه داستان