«در حال شغل عوضکردن نبود، داشت هویتش را عوض میکرد. از زندگیکردن برای ادبیات دست کشیده بود و در مقابل، ادبیات هم دیگر زندگیاش را تامین نمیکرد.»
«آوای دوردست ورقها»/ اردیبهشت ۹۲
تازگیها هروقت در تحریریه حرفِ شمارههای گذشته میشود، افسوس راهش را به گفتوگوها باز میکند: «کریستالِ اردیبهشت» را خوانندهها از دست دادند. این کریستالِ ازدسترفته که مثل گلدان عتیقهی شکستهای دربارهاش صحبت میشود، مقالهای است از ویراستار و ژورنالیستِ آمریکایی، آرتور کریستال که باعنوان «آوای دوردست ورقها» در شمارهی اردیبهشت امسال چاپ شد. مقالهای دربارهی اینکه چرا دیگر کتاب نمیخوانیم. شمارههای اردیبهشت و خرداد ۹۲، در حالوهوای سیاست و امتحانات منتشر شدند و به خیال ما بعضی مطالبشان نخوانده ماندهاند. میگوییم نخوانده ماندهاند چون شک نداریم که خوانندهی خاص و سختگیرِ ما اگر این مطلب را میخواند، زود ذوقزدگیاش را از جسارت نگاه و زبانِ کریستال در این مطلب ابراز میکرد. تازگیِ مضمون و ساختار درست و دقیق مقاله برای نزدیکشدن به مضمون و دقت و وسواسی که در انتخاب و ترجمهی مقاله بهکار رفته بود، چیزی نبود که از چشمِ منصف و ریزبین خوانندگان مجله دور بماند.
آرتور کریستال که روزگاری در جوانی برای بعضی از معتبرترین نشریات ادبی آمریکا معرفیِ کتاب مینوشته و هرهفته دهها کتاب میخوانده، خورهی کتابی که در چهاردهسالگی خواندنِ شش رمان در هفته جیرهی معمولیاش بوده، در این مقاله با طرح و بافتی درهمتنیده و محکم، قاطع و با دلایلی متنوع، از نخواندن حرف میزند. مقاله بهظاهر صدای سیال و راحتِ ذهن اوست دربارهی اینکه چرا بعد از یک عمر شیفتگی به ادبیات، بهقول خودش بعد از اینهمه سال آدمِ ادبیبودن، در چهلوچندسالگی دیگر فقط روزنامه و مجلههای ساده میخواند و رمانهای پلیسی سرگرم کننده. متن بهظاهر دربارهی این است که چرا آرتور پنجاهساله بهاندازهی آرتورِ جوان کتاب نمیخواند ولی زیر این رویهی شخصی و معمولی، کریستال به شکلی صریح، عریان و گزنده آنطرف ماجرا یعنی نویسنده و امکان خلق رمان در دنیای جدید را به چالش میکشد. در حرکت آرام میان بهانههای شخصیِ خودش برای نخواندن «زمانی میرسد که آدم از رمانها بزرگتر میشود، لااقل از آن جهت که کلمات دیگر ژرفاهای تازهای را دربارهی یک تجربهی زیسته بیان نمیکنند» و دلایل عمومی و جهانی «یکی از لوازم زندگی ادبی، حداقلی از اتصال و وابستگی رمانتیک به خود زندگی است ولی زندگی این روزها رمانتیک نیست. در گذشته نیروی خیال را حسی از امکان پذیری واقعی شکل میداد و آدم تکانهی هنر را احساس میکرد»، ناگهان این شکِ بزرگ را میاندازد به جان خواننده که آیا دیگر امکان دارد داستانی نوشته شود که ما را به حیرت و شگفتی وادارد؟ آیا شیفتگی به ادبیات در آینده زنده میماند و آیا داستانها دیگر قدرتی برای برانگیختن و تکاندادن ما در آینده خواهند داشت؟
بهتر است دربارهی اینکه کریستال بعد از کاشت این شک، چهچیزی از این بافتِ درهم تنیدهی توصیفها و سببها درو میکند، حرف نزنیم تا طعم خواندن مقاله برای آنهایی که گذاشتهاند متن را در فرصتی مناسب بخوانند، از میان نرود ولی سومین مقاله از این نویسنده که در این شمارهی همشهری داستان چاپ میکنیم، بهانهی خوبی بود برای دعوت از سه گروهِ روزنامهنگاران، نظریهپردازان ادبی و نویسندگان جوان به خواندن هر سه متنی که از نویسنده چاپ کردهایم: شمارهی آبان ۹۱ دربارهی جدال ادبیات جریان اصلی با ژانر، شمارهی اردیبهشت ۹۲ دربارهی اینکه چرا کتاب نمیخوانیم و این شماره دربارهی اینکه چرا بهتر است خالقان متنهای محبوبمان را نبینیم. روزنامهنگاران را دعوت میکنیم به بررسی ساختار و معماریِ خلاقِ این مقالهها که چطور میشود از شکل خطی و کلیشهای مقالهنویسی دور شد و با چرخشها و هنرنماییهایِ روایی از همهسو به مضمون حمله کرد، بدون اینکه آشفتگی، رشتهی حرف را گم کند. نظریهپردازان و منتقدان و نویسندگان را دعوت میکنیم به زبان ساده و قابل فهم و دور از اظهارفضلهای نظری این نویسنده و نویسندگان جوان را به رویکرد هرسه مقاله که بیتردید به کارشان خواهد آمد.
مرور چند نکته دربارهی مجله:
یک به لطف خدا، سایت مجله همشهری داستان (dastan.ourmag.ir) دوم مرداد ۱۳۹۲ کارش را آغاز کرد. گرچه سایت هنوز در وضعیت بازنگری، گسترش و نوسازی است ولی شروعش فال نیکی است برای ارتباط و مشارکت گستردهی ما و شما در فراهم شدن روایت و داستان برای مخاطبان بیشتر. از این شماره به بعد، در طول ماه هم میتوانیم از هم باخبر باشیم و به کمک این امکان تازه، کیفیت مجلهای را که به دست شما میرسد بالاتر ببریم. سایت در حال حاضر دوقسمتِ مجله و وبلاگ دارد که در بخش وبلاگ مثل قبل میتوانید اخبار و حاشیههای مربوط به مجله را پیگیری نمایید. پس سری بزنید و کلیک کنید.
دو این داستان «فیلمخانه» را در پایان خوش دنبال میکنید؟ داستان فیلمهای خانوادگیِ یک راویِ خاص که مادرش در لحظهی تولد او مرده است و شماره به شماره، پیش چشم شما در مسیر تجربهکردن اتفاقهای عجیب بزرگ میشود تا…؟
قرار ما با خوانندگان دربارهی پایان خوش این بود که بهطور خاص فقط این قسمت، حتما با سلیقهی مخاطب همخوانی داشته باشد و هر عنوان تازهای به این بخش اضافه میشود، بعد از سه قسمت به نظرسنجی مخاطب گذاشته شود. سومین قسمت فیلمخانه در همین شمارهی شهریور منتشر شده پس وقتش است دربارهی این فیلمخانه و همینطور یادداشتهای جین کر در قسمت «بنفش چرکتاب» که این عنوان هم سه قسمته شده، نظر بدهید. برای خوانندگانی که تا الان این دو داستان خوشساخت از دستشان رفته و از این شماره میخواهند همراهش شوند، قسمت اول این داستان را در سایت dastan.ourmag.ir بهطور کامل منتشر میکنیم. لطفا اگر میخواهید در بود و نبود این عنوانها در پایانِ خوش سهیم باشید نظرتان را با ایمیل baztab.dastan@gmail.com به تحریریه برسانید.
سه شمارهی مهرماه، مهمانی پاییزهی داستان است. شمارهای ویژه با داستانها و روایتهای زیاد که مدتی است در تدارک آن هستیم. اسباب پذیرایی را یکییکی و از پیش برایتان آماده کردهایم. تعداد صفحههای مجله بیشتر از معمول است و بهطور خاص داستانهای بیشتری دارد تا در حسوحال دوبارهی خواندن که پاییز همه را میگیرد، سهیم شده باشیم. پیشکشی به پادشاه فصلها. از دستتان نرود.
با عرض سلام خدمت سردبیر محترم سرکار خانم مرشد زاده
خواستم از این طریق از شما و همه ی دست اندرکاران و همکاران عزیزتان از صمیم قلب تشکر کنم به خاطر این همه زحمت و تلاش عاشقانه ای که برای ادبیات و کتاب خوان ها می کشید. و ذکر این نکته که شاید با توجه به باز خوردهای مجله خیلی ها مطلب ارتور کریستال را نخوانده باشند.
ولی من این مطلب را خواندم تمام و کمال و علاوه بر اینکه لذت بردم به دلیل اینکه حرف دل من را می زد و هم به دلیل اینکه تا حدود زیادی جواب سوال من را هم پاسخ می گفت.مقاله ی بسیار عمیق و روشن گرایانه ای بود به دلیل اینکه من با اینکه سن زیادی ندارم ( ۳۱ سال) ولی دچار این معضل شدم.قبلا یک خوره کتاب و حتی فیلم بودم ولی حالا خیلی به سختی می تونم کتاب بخوانم.و تا حدودی این مقاله برای من پاسخ گو بود.
و در اخر اینکه خواستم این نکته را به عنوان طرفدار و علاقه مند مجله داستان خدمت شما عرض کنم که این مطلب را من خواندم.
خب ، یک نفر هم یک نفر هست.پیام دریافت شد.
مرسی و ممنون و چشم به راه کارهای بعدی شما.
با ارزوی عمر طولانی برای مجله ی داستان
بهروز هنرمند از تبریز