پای پنجره به گلدانها آب میدادم که صدای خشخش درِ ورودی و بعد افتادنِ کاغذی کف اتاق مرا به سوی در کشاند. مدیر ساختمان طبق معمول تمام دقت و ظرافتش را بهکار برده بود و دعوتنامهای برای جلسهی ساختمان تدارک دیده بود:
«با سلام
از اهالی محترم ساختمان دعوت میشود جهت رسیدگی به مشکلات اخیر ساختمان حضور بههم رسانند.
با تشکر
زمان: ۸ شبِ سهشنبه ۱۳۹۰/۰۷/۱۳
مکان: حیاط ساختمان»
امیر که به خانه آمد کاغذ را نشانش دادم و گفتم: «خانم زمانی باز جلسه ساختمون گذاشته! میبینی چقدر مدیریت ساختمون رو جدی گرفته؟ کاش به این بندهخدا حقوق میدادیم!» امیر جواب داد: «من که دیگه حوصلهش روندارم،خودت برو.»
شبِ جلسه فرا رسید و من بهعنوان سرپرست خانوار در حیاط ساختمان حضور بههم رسانیدم. خانم زمانی صندلیهای پلاستیکیِ رنگی را به ردیف کنار حیاط چیده بود و یک میز عسلی که معلوم بود از خانه آورده، جلوی صندلیها گذاشته بود، رویش یک رومیزیِ گلدار آبی و روی آن هم میوه و شیرینی! یاد پیشنهادم به امیر افتادم، ته دلم غنج میرفت برای اینهمه احساس مسؤولیتِ خانم زمانی در مدیریت ساختمانِ چهارطبقهی چهارواحدی که یک واحدِ آن هم خالی بود. خانم زمانی دستپاچه از خانه بیرون زد و بعد از سلام و احوالپرسی بهخاطر دودقیقه تاخیرش عذر خواست و کنار من منتظر همسایهی دیگر نشست! آقای حمیدی لنگلنگان پلهها را پایین آمد، انگار که حوصلهاش از خالهبازیهای خانم زمانی سررفته بود، همانطور بالای سرِ ما ایستاد و با بیحوصلگی گفت: «خانم زمانی چی شده دوباره؟»
خانم زمانی با هیجانی فروخورده گفت: «دودکش پشتبوم بهخاطر طوفان دهروز پیش شکسته، خردههای لوله افتاده تو پاسیوی ما، باید تعویض بشن، با چندتا شرکت تماس گرفتم، مناسبترینشون رو انتخاب کردم. هزینهاش میشه هر واحد پنجهزارتومن، میخواستم ببینم شما حاضرید تقبل کنید؟»
آقای حمیدی خشمگین پرید وسط حرف خانم زمانی و گفت: «خانم زمانی پنجهزار تومن هم پوله آخه؟ آره حاضریم تقبل کنیم!»
دستِ خانم زمانی را فشردم و درحالیکه از جا بلند میشدم، از لابهلای اسکناسهای مچالهی جیبم یک اسکناس پنجهزارتومانی بیرون آوردم، خانم زمانی گفت: «نه الان نه، باید رسید بهتون بدم، بچهها رو میفرستم بالا پول رو میگیرن و رسید رو میدن خدمتتون! بفرمایید پذیرایی بشید، آقای حمیدی بفرمایید!» آقای حمیدی بدون هیچ حرفی، همانطور لنگلنگان که آمده بود، بازگشت و من از سینی میوهها یک نارنگی کوچک برداشتم و خداحافظی کردم، بالا که آمدم از پنجره چشمم افتاد به حیاط، خانم زمانی تنها کنار حیاط، روی صندلی زردرنگ، پشت میز عسلی کوچک نشسته بود و پرتقال پوست میکند.