سیفون را که کشیدم صدای پر کردنِ آب نیامد. از همانجا به نیره گفتم: «چهارتا خونه که مدیر ساختمون نمیخواد.» شیر روشویی را باز و بسته کردم. فشار کم بود. اسپری زد و گفت: «طبقه دومیا اصرار داشتن.» زنگزدگی شیر، کاشیها را قرمز کرده بود. طبقه دومیها همیشه برایمان دردسر داشتند. پرسیدم: «نمیدونی انبر قفلی کجاست؟» بهدو آمد جلوی در. فهمیدم نگران است دوباره انباری را منفجر کنم. کشیدم کنار. «حالا کِی هست؟» از زیر چمدان جعبهابزار را دودستی بیرون کشید و گفت: «عصر.» میگفت طبقه دومیها ولی خودش فکرش را توی سرشان انداخته بود. دوشنبهی قبل پایین راهپله کثیف شده بود، آقای روضاتی بازنشستهی طبقهی اول را دیده بود که داشت جارو میکرد. دلش سوخته بود. حالا هم میگوید طبقه دومیها اصرار داشتند. از دهنهی در گفت: «قبلِ رفتن کفشات رو پاک کن خیلی گلی شده.» نوار تفلون را گذاشتم توی جعبه ابزار. دمِ دستشویی ایستاده بود. لبخند زد و گفت: «واسه پمپ هم صحبت کن.»
ساکن طبقهی سوم آقای فروزنده شروع کرد. فامیلیِ طبقهدومیها عامری بود. یکسالی بود که آمده بودند. با اینکه نیره و خانمش همصحبت بودند ولی «طبقهدومیها» صدایشان میکردیم. روضاتی را بهخاطر کهولت سن نگفته بودند بیاید. فروزنده سوپرمارکت داشت. جا افتاده بود و صبور. سلاموعلیکمان هم از آنجا شروع شده بود. فنجان چایی را برداشتم. نیره میگفت فروزنده ته ماندهی چایهای تهِ کارتن را میآورد خانه. جلسهی سهنفره برایم مسخره بود. یک بیسکویت برداشتم تا مزهی نامشخص چای محو شود. نظرم برایشان مهم بود. یاد بیسکویتهایی افتادم که فروزنده اصرار داشت بخرم. عامری هم بدش نمیآمد مدیر بشود. از عامری خوشم نمیآمد. گیرندهی دیجیتال را بهخاطر حرفهای او مجبور شده بودم بخرم. چای دوم را که آوردند، فروزنده مدیر شده بود.
عامری جوانتر از همهمان بود. پیراهنش همیشه روی شلوار بود و تمام دکمهها را میبست. پیشنهاد فروزنده ریموتدار شدنِ درِ پارکینگ بود. همه موافق بودیم. چندهفته پیش کوچه پایینی دزدی شده بود. کمین کرده بودند. صاحبِ ماشینِ روشن داشته درِ پارکینگ را میبسته که صدای ویژ را شنیده بود. نیره از صدای داد و فریادش برایم تعریف کرده بود. گفتم: «پمپ آب.» عامری مخالف بود. گفت: «هزینهها باید طوری باشه که توان پرداختش رو داشته باشیم. یه منبع همون کارو میکنه.» توی مبل جابهجا شدم و به فروزنده نگاه کردم. متوجه شد که منتظر بهانهام که پا شوم. گفت: «اول منبع رو میزنیم اگه جواب نداد بعد پمپ آب.» دوباره توی مبل لم دادم. فراموش کرده بودم کفشهایم را تمیز کنم. نوبت عامری بود. هواکش مرکزیِ دستشوییها خراب شده بود. به عامری حسادت کردم. با اینکه دوست داشتم لجبازی کنم ولی چارهای نداشتم. دم در دست دادیم و با لبخند خداحافظی کردیم. از توی راهپله صدای خشخش جاروی روضاتی میآمد.