ما ساکن واحد شماره یک ساختمانی پانزدهطبقه با پنجاه واحد بودیم. ششماه بعد از ازدواج دیدم اسمم را روی تابلوی ساختمان زدهاند بهعنوان بدهکار؛ سیصدهزار تومان. با حسابوکتاب خودم فقط یک شارژ بدهکار بودم که میشد صدهزار تومان. مساله را با نگهبان ساختمان در میان گذاشتم. گفت هفتهی دیگر جلسهی ساختمان است و قرار است به حسابهای سالیانه رسیدگی شود.
جلسه در یک اتاق در پارکینگ ساختمان برگزار میشد که پیش از آن از وجودش خبر نداشتم. اتاق جلسه که در خوشبینانهترین حالت برای انباری یا جای پارک مناسب بود، گوشتاگوش پر شده بود از ساکنان محترمی با متوسط سنی شصتوپنجسال. خزانهدار هم یک حسابدار قدیمی بازنشسته بود. نشسته بود پشت میز و یک دفتر مالی بزرگ جلویش باز بود. از در که تو آمدم سلام کردم ولی هیچکسی نشنید. بدون اینکه کسی به من توجه کند یک جای خالی پیدا کردم و نشستم. لابد همه فکر میکردند پسر یکی از ساکنان هستم و همراه پدرم به جلسه آمدهام. همه همدیگر را میشناختند و بدون شک تنها آدم غریبهی جمع من بودم. اعضای جلسه یکییکی پیش جناب حسابدار میرفتند و لیست پرداختهای سالانهشان را با او چک میکردند. هرکسی همراه خودش کلی کاغذ آورده بود که خیلی زود فهمیدم کپی فیشهای واریزیشان است. مشکل دوتا شد؛ اصلا فکر نمیکردم باید از این فیشها کپی میگرفتم، بهخاطر کاربنهای مستعمل، اصل فیش قابل خواندننبود، چه برسد به کپی آن.
اما مشکل اصلی این بود که ساکنان بهنوبت پشت میز نمیرفتند. کار هرکسی که تمام میشد تعارفها و بفرماییدها شروع میشد و آخر یکی راضی میشد تا پیشِ حسابدار برود. طبیعتا هیچکس به من تعارف نمیکرد و حرمت بزرگترها هم حکم میکرد جلو نروم. بیستتا صندلی بود که هیچوقت خالی نمیشد. هر چنددقیقه یکبار یکنفر به جلسه اضافه میشد و یک حساب سرانگشتی نشان میداد باید حدود دوساعت دیگر هم منتظر بمانم. اما خب پای دویستهزار تومان پول در میان بود.
داشتم خودم را میباختم که بالاخره زندگی روی خوشش را هم نشان داد. میزِ حسابدار خالی شده بود و همسایهها باهم مشغول صحبت بودند و کسی حواسش نبود تا تعارف را شروع کند. خیلی مصمم، در حد یک ساکن و عضو اصلی ساختمان، از جایم بلند شدم و به سمت میز رفتم. در راه حرفهایم را یکبار دیگر مرور کردم. باید به حسابدار میگفتم که کپیها را گم کردهام اما میتوانم فردا برایش پرینت حسابم را بیاورم و بهنظرم دویستهزار تومان اشتباه شده است. فقط سه قدم مانده بود به میز برسم که دوباره تعارفها شروع شد. انگار اصلا وجود نداشتم. دیگر تحمل اینهمه تحقیر را نداشتم. مسیرم را کج کردم و از اتاق جلسه بیرون رفتم. دیگر مطمئن شده بودم اگر تا آخر جلسه هم منتظر بمانم نوبت من نمیشود و حسابدار دفترش را جمع میکند و میرود. همانطور که فکر میکردم، هیچکس حتی متوجه رفتنم هم نشد.
البته از خیر دویستهزار تومان نگذشتم. فردایش از نگهبان پرسیدم؛ پول اضافه مالیات سالانه بود و عوارض نوسازی و عیدی نگهبان. اینجوری شد که اولین جلسهی ساختمان، آخرینش هم بود.