عاطل و باطل بودن، کارِ تماموقتِ چارلز بوکفسکی است، دستکم کارِ تماموقتِ دوران کودکیاش. او در عالم بچگی تصمیم میگیرد شیوهی زندگی پدر عاقبتاندیشش را سرمشق زندگی قرار ندهد. متن پیشرو روایت تقابل او با همکلاسیِ پولدارش، آبه، است که شاید بوکفکسی در همان عالم بچگی ته قلبش آرزو میکرده جای او باشد.
مادرم گفت: «باید سعی کنی مثل آبه مورتِنسون باشی. اون همهش نمرهی A میگیره. چرا یه بار هم نشد تو نمرهی A بگیری؟»
پدرم گفت: «هِنری آدم بیمصرفییه. گاهی باورم نمیشه پسر من باشه.»
مادرم پرسید: «نمیخوای یه کم اخمات رو باز کنی؟ اصلا هیچوقت نمیخندی. بخند، خوشحال باش.»
پدرم گفت: «اینقدر بیخودی غصه نخور. مرد باش.»
«بخند هِنری.»
«پس بالاخره میخوای چه غلطی بکنی؟ وقتی زورت میآد از جات تکون بخوری، چهجوری میخوای به نتیجه برسی؟»
مادرم گفت: «چرا نمیری آبه رو ببینی؟ برو باهاش حرف بزن، یاد بگیر تو هم مثل اون بشی…»
درِ خانهی خانوادهی مورتنسون را کوبیدم. در باز شد. مادرِ آبه بود.
«نمیشه آبه رو ببینی. خیلی درس داره.»
«میدونم خانوم مورتنسون. فقط یه دقیقه باهاش کار دارم.»
«باشه. اتاقش اونجاست.»
رفتم تو. برای خودش میز تحریر داشت. نشسته بود پشت میز و کتابی جلویش باز بود. زیر این کتاب هم دوتا کتاب دیگر بود. کتاب را از رنگش میشناختم: تعلیمات اجتماعی. وای خدایا، آخر آدم روز یکشنبه تعلیمات اجتماعی میخوانَد؟!
آبه سرش را بالا آورد و من را دید. دستهایش را به هم مالید و دوباره سرش را کرد توی کتاب. همانطور که سرش پایین بود گفت: «سلام.»
«احمقجون، شرط میبندم اون صفحه رو دهبارهم بیشتر خوندی.»
«دلم میخواد همهچیز رو خوب حفظ کنم.»
«واقعا گندت بزنه.»
«خب امتحان دارم.»
«تا حالا هیچوقت با یکی دوست شدی؟»
باز دستهایش را به هم مالید: «چی؟»
«میگم شده بخوای به کسی نگاه بندازی؟»
«این کارا اهمیتی نداره.»
«برای اون اهمیت داره.»
«من باید درس بخونم.»
«قراره با بچههای مدرسه بریم بیسبال بازی کنیم.»
«یکشنبه؟»
«مگه یکشنبه چشه؟ مردم بیشتر کاراشون رو یکشنبهها انجام میدن.»
«بیسبال هم؟»
«پراسیها یکشنبه بازی میکنن.»
«آخه اونا پول میگیرن.»
«به تو هم بابت اینکه هر صفحه رو صدبار بخونی پول میدن؟ پاشو، پاشو بریم یه هوایی بخور، بلکه مغزت به کار بیفته.»
«باشه به شرط اینکه خیلی زود برگردیم.»
بلند شد و راه افتاد سمت درِ خانه و من هم پشت سرش. رسیدیم به در.
«آبه، کجا راه افتادی؟»
«زود برمیگردم.»
«باشه ولی سریع برگرد. باید درس بخونی.»
«میدونم…»
«پس هِنری خودت زود برگردونش.»
«بسپریدش به من، خانوم مورتنسون.»
بالدی و جیمی هاچر و چندتای دیگر از بچههای مدرسه بودند، چند نفری هم از بچههای محل آمده بودند. هر تیم فقط هفتنفر بود، برای همین یک جاهایی از زمین خالی بود ولی راضی بودم. من وسط زمین بازی میکردم. توی پُستم خوب بودم. وسط را کاملا پوشش میدادم. سرعتم هم زیاد بود. دوست داشتم خیلی نزدیک به حریف بازی کنم تا توپهای کوتاه را بقاپم. اما بیشتر از این، دوست داشتم توپهایی را جمع کنم که بلند بودند و از بالای سرم میگذشتند. جیگِر استاتز هم با تیم لوسآنجلس آنجلز همینطور بازی میکند.
هر یکشنبه ده دوازدهتا از دخترهای محل میآمدند و بازی ما را تماشا میکردند. من اصلا نگاهشان هم نمیکردم. به محض اینکه صحنهی هیجانانگیزی پیش میآمد جیغ میکشیدند. بیسبال بازی میکردیم و همه دستکش داشتیم، حتی مورتنسون. بهترین دستکش مال او بود که از همه هم کمتر ازش استفاده میکرد.
فقیر بودم و بدم نمیآمد که فقیر بمانم. راستش گرایشی به پول نداشتم. نمیدانستم چه میخواهم. نه، میدانستم. یکجایی را لازم داشتم که در آنجا مخفی بشوم، یکجایی که مجبور نباشی کاری بکنی. فکرِ چیزیشدن علاوه بر ترسناک بودن، حالبههمزن هم بود. اصلا نمیتوانستم فکرش را هم بکنم که روزی وکیل یا عضو شورای شهر یا یک مهندس یا چیزی شبیه اینها بشوم. ازدواج کردن، بچهدار شدن، افتادن به دامِ رسمورسوم خانوادگی، هر روز سرِ کار رفتن و برگشتن غیرممکن بود. اینکه آدم بالاخره یک کاری بکند هرقدر هم که کار سادهای باشد، اینکه در گردشهای خانوادگی شرکت داشته باشد، کریسمس، چهارم ژوئیه، روز کارگر، روز مادر و… راستی راستی آدم به دنیا آمده تا این کارها را بکند و بمیرد؟ ترجیح میدادم ظرفشویی کنم، تنهایی به اتاق محقرم برگردم، بخورم و بخوابم.
پدرم یک برنامهی کلی داشت. به من میگفت: «پسرم، هر مردی باید توی زندگیش یک خونه بخره. بعد که مُرد خونه بمونه برای پسرش. این پسر هم خونهی خودش رو میخره و میمیره و دوتا خونه رو میذاره برای پسر خودش. اون پسر هم خونهی خودش رو میخره، این سهتا خونه…»
رسم و رسوم خانواده. پیروز شدن بر سختیها با کمک خانواده. پدرم اینطور فکرمیکند. خانواده تشکیل بده، ده ساعت کار کن، اینطوری هر چیزی که لازم داری بهدست میآوری.
به پدرم نگاه کردم، به دستهایش، صورتش، ابروهایش، میدانستم که این مرد چیزی برای من ندارد. با من بیگانه است. مادرم که اصلا انگار وجود نداشت. من لعنتشده بودم. با خیره شدن به پدرم چیزی نمیدیدم جز کندذهنیِ مبتذل. حتی بدتر اینکه پدرم نسبت به بقیهی مردم، خیلی ترس داشت که شکست بخورد و به چیزی نرسد. پدرم عصارهی چند قرن اصلونسب و خون و تربیت دهاتی بود. اجداد چیناسکی یک دسته بیسواد نوکرمآب بودند که زندگی واقعیشان را فدای منافع ناچیز و باطل کرده بودند. یکنفر هم در این سلسلهی آبا و اجدادی وجود نداشته که بگوید: «من یک خونه نمیخوام، هزارتا خونه میخوام، اونم همین الان!»
پدرم من را فرستاد به دبیرستان پولدارها به این امید که وقتی بچهمایهدارها با ماشینهای کرمرنگِ دو درشان میآیند و جیغ لاستیکهایشان بلند میشود روی من تاثیر بگذارد، رفتار بالادستیها. ولی چیزی که من یاد گرفتم این بود که فقیرها همیشه فقیر میمانند. یاد گرفتم که بچهپولدارها، فقیرها را بوگندو میدانند و سرگرمی به حساب میآورند. آنها باید میخندیدند، غیر از این، شرایط بدجوری وحشتناک میشد. پولدارها این را در طول چند قرن یاد گرفته بودند. ثروت به معنای قدرت بود و قدرت تنها واقعیت موجود بود. کدام زنی حاضر میشود با یک ظرفشو زندگی کند؟
در طول دورهی دبیرستان به خودم زحمت ندادم فکر کنم که بالاخره عاقبتم چه خواهد شد. به نظر میرسید لفت دادن بهتر باشد.
تا اینکه بالاخره شبِ جشنِ آخر سالبالاییها رسید. نمیدانم چرا ولی من هم راهافتادم رفتم. محل برگزاری مراسم سهچهار کیلومتری خانهی ما بود. بیرون توی تاریکی ایستادم و از پنجره، تو را نگاه کردم. ماتم برد. پسرها و دخترها همه سرتاپا خوشتیپ کرده بودند. غرق شادی و خوشگذرانی بودند.
یکدفعه متوجه سر و وضع خودم شدم، زخم و جوشهای روی صورتم، لباس پارهپورهام. مثل یک آدمجنگلی بودم که با دیدنِ نور جذب شده و آمده از پشت شیشه نگاه میکند. چرا باید چنین جایی میآمدم؟ حس ناجوری داشتم ولی همینطور داشتم نگاه میکردم. موسیقی تمام شد. چند لحظهای مکث کردند. دوتادوتا باهم حرف میزدند. رفتار خیلی طبیعی و متمدنانهای بود. این چیزها را از کجا یاد گرفته بودند؟ هرکسی یک چیزی بلد بود که من بلد نبودم.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی بیستوهشتم، مهر ۱۳۹۲ مجلهی داستان همشهری بخوانید.