در نظام آموزش مکتبی کهن، چوبوفلک همانقدر کارکرد دارد که گچوتخته در نظام آموزشی مدرن. دانشآموز خاطی را باید به زبان ترکههای خیسخوردهی آلبالو به راه آورد نه به زبان نرمِ پرعطوفت معلمانه. والدین دانشآموزانِ چموش هم خود گاهی با رضا و رغبت، فرزندِ دلبند را به دست ملای مکتب میسپردهاند با این سودا که رام شود: «گوشت و پوستش مال شما، ناخن و استخوانش برای ما.»
شمس تبریزی از مردان پررمزورازِ تاریخ فرهنگ این سرزمین است. انسانی چون مولوی محو او میشود و زندگیاش پس از دیدار با او زیروزبر میگردد. برخلاف مولوی که آثار بسیار زیادی از خود بهجا گذاشته، از شمس اثر چندانی باقی نیست؛ تعدادی یادداشت پراکنده که بیشترشان بازتاب وقایعِ سالیانی از عمر اوست و اندیشهها و درگیریهای فکری او در این سالها. یکی از رخدادهای زندگی او که به نوشته درآمده و نوعِ نوشتارش هم به همان عجیبیِ خود او و سرنوشتشست، خاطرهای است از یکسال تدریس شمس و ماجرایش با یک دانشآموزِ سرکش که درنهایت رامِ روش تدریس او شده و به بهترین دانشآموزِ مکتبِ شمس تبدیل میشود.
متن زیر با تلخیص برای مجلهی داستان بازتنظیم شده است.
معلّمی میکردم. کودکی آوردند شوخ. دو چشم همچنین سرخ ـ گویی خون استی متحرّک. درآمد. «سلامٌ علیکم، استاد. من مؤذّنی کنم. آوازِ خوش دارم. خلیفه[۱] باشم؟ آری؟» آنجا نشست.
با پدرومادرش شرط کردم که «اگر دستشکسته برِ شما آید، هیچ تغیّری نکنید.»
گفتند «ما را از رقّتِ فرزندی دل نمیدهد که با دست خود بزنیم. اما اگر تو بکنی، بر تو هیچ ملامت نیست ـ خطی بدهیم. این پسر ما را به سرِ دار رسانیده است.»
کودکانِ مکتبِ ما همه سر فرو بُردند. مشغولوار، گِرد مینگرد، کسی را میجوید که با او لاغ[۲] کند یا بازی. هیچکس را نمیبیند که به او فراغت دارد. میگوید با خود که «اینها چه قومند؟» موی آن یکی را دزدیده میکشد و آن یکی را پنهان میشکنجد.
ایشان از آنسوتر مینشینند و نمییارند ماجرا درازتر کردن. من خود را به آن بدادم که مرا هیچ خبر نیست. میگویم «چه بود؟ چه غلبه میکنید؟» میگویند «هیچ، اُستا.»
آنجا از بیرون، کسی اشارت کرد «این!» بانگ برزدم. او را دل از جای برفت.
نمازِ دیگر، پیشتر برجست که «اکنون، من بروم اُستا بهگهتَرَک؟ ـ که هنوز نواَم.»
روزِ دوم، آمد. گفتم «چه خواندهای؟»
«تا طلاق»
گفتم «مبارک. بیا، بخوان!»
مُصحَف را باز کرد پیشِ من. از اِشتاب، پارهای دریده شد.
گفتم «مُصحَف را چهگونه میگیری؟» یک سیلیش زدم ـ تپانچهای[۳] که بر زمین افتاد و دیگری و مویش را پارهپاره کردم و همه برکندم و دستهاش بخاییدم ـ که خون روان شد. بستمش در فَلَق[۴] .
حاصل: برداشتش حمّال و به خانه بردند. تا هفتهای، از خانه برون نیامد.
روزِ دیگر، بامداد، درنماز بودم، پدر و مادرش آمدند، در پای من غلتیدند همچنین که«شکرِ تو چون گزاریم؟ زنده شدیم.» گفتم باشد که نیاید، برَهَم.
حاصل: بعدِ هفتهای آمد. در بست و دور نشست، دزدیده ـ ترسانترسان.
خواندمش که «به جایِ خود بنشین!» اینبار، مُصحَف باز کرد به ادب و درس گرفت و میخواند ـ از اینهمه مؤدبتر. روزی چند، فراموش کرد. گفتند که «بیرون،کَعب میبازد.»[۵] کاشکی آن غَمّاز[۶] غَمّازی نکردی! اکنون، میروم و آن کودکِ غمّاز پسِ من میآید. چوبی بود که جهتِ ترسانیدن بود، نه جهتِ زدن، برگرفتهام.
اکنون، آن جایها را پاک کردهاند و بازی میکنند. پشتِ او این سوی است و من میگویم «کاشکی مرا بدیدی، بگریختی!» آن کودکان همه بیگانهاند، نمیدانند که احوالِ او با من چیست تا او را بگویند که «بگریز!»
آن کودک که پسِ من است، حیاتِ او رفته است، هزار رنگ میگردد و فرصت میخواهد که آن کودک سوی او نگرد تا اشارتش کند که «بگریز!»
پشتِ او این سوی است و مستغرَق شده است. در پیش درآمدم که «سلامٌ علیک.»
بر خاک بیفتاد. دستش لرزان شد. رنگش برفت. خشک شد.
میگویم «هلا! خیز تا برویم!»
آمدیم. به کُتّاب[۷] بردمش. بعد از آن، چوب را در آب نهادم. آن خود نرم بود. چیزی شد که لاتَسأل[۸] ! در فلق کشیدندش. کسی که دوازده کودک را بزدی، گفت «هلا! اُستا!» یک کودک ضعیف در فلقش کرد و برپیچید.
خلیفه را میگویم «تو بزن!» ـ که دستم درد کرد از زدن. خلیفه نیز چندی بزد. گفتم «خلیفه را بگیرید! چنین زنند؟» او مینگرد. چوب برداشتم و خلیفه را بزدم و خود کودک را میزدم.
چهارم چوب، پوست پای او با چوب برخاست. چیزی از دل من فرو برید، فرو افتاد.
اولین و دومین را بانگ میزد. دگر بانگ نزد.
حاصل: به خانه بردندش. تا ماهی، برون نیامد. بعد از آن، برون آمد.
مادرش میگوید «کجا میروی؟»
گفت «برِ اُستا»
گفت «چون؟»
گفت «او خدای من است. چه جای استاد است؟ و من از او نَسِگُلَم[۹] ، تا درِ مرگ. خدای داند که چه خواستم شدن، بر کدام دار خواستم خشک شدن. مرا به اصلاح آورد.»
پدر را و مادر دعا میکرد که «مرا آنجا بردید!» پدر و مادر هم دعا میکردند مرا. همسایگان دستها برداشته، دعا میکردند که «یکی فدایی[۱۰] بود که نه خُرد را و نه بزرگ را میگذاشت. شاهِ شهر اگر گفتی، دشنام دادی و سنگ انداختی.» چنان دلیر، چنان که کسی صدخون کرده بود لااُبالی شده، باری آمد از همه باادبتر و باخِرَدتر. هرکه با او اشارت میکند، دست بر دهان مینهد به اشارت که «خاموش!»
حاصل: در مدّت اندک، همهی «قرآن» او را تلقین کردم. و بانگِ نماز میکرد به آوازِ خوش.
عوض دویست، پانصد درم از او به من رسید.
* مقالات شمس تبریزی ویرایش جعفر مدرس صادقی نشر مرکز.