یه جونش رفت

امید مهدی‌زاده (بخشی از اثر)

یک تجربه

چند روایت از هم‌نشینی با کنسول‌های بازی

در مدرسه دوستی داشتیم که پدرش معاونِ مدیر مدرسه بود. توی مدرسه دوستِ دیگری داشتیم که پدرش چیزی نبود. نه که چیزی نباشد، مدیرِ چیزی نبود. توی کار چوب بود. آن دوست‌مان که پدرش معاون بود، بعد از مدرسه با سرویس می‌رفت خانه. این دوست‌مان که پدرش چیزی نبود با سرویس نمی‌رفت خانه. باهم مسیر خانه‌هایمان را که یکی بود پیاده برمی‌گشتیم. توی راه کمتر پیش می‌آمد به جایی سرک نکشیم. ازقضا یک کلوپ هم کنار مدرسه‌مان بود. ما می‌گفتیم کلوپ. از همین مغازه‌ها که تویش «شورش در شهر» و از این‌قبیل مباحث بازی می‌کردند. دو طبقه بود. دروغ چرا، من تا حالا نرفته بودم. رفتیم طبقه‌ی بالا و دسته‌ها را برداشتیم و نشستیم فوتبال بازی کنیم. بازی هم کردیم. حتی می‌توانم بگویم خوب هم بازی می‌کردیم و لذت می‌بردیم و من خوشحال بودم که از این به بعد هرروز می‌آیم و بازی می‌کنیم. ولی این دوستِ ما  بازی‌ا‌ش خوب نبود (دروغ چرا، خیلی بازی‌اش خوب بود) و اصلا موقعیتِ گل گیرش نمی‌آمد. ولی یک‌بار گیرش آمد که کاش نمی‌آمد. شوت هم زد. نمی‌گویم نزد ولی بدجا زد. یعنی حدس می‌زنم بدجا زد. چون قبل از این‌که توپ به دروازه‌ی من برسد، تصویر سیاه شد و من ندیدم توپ کجا رفت. تا آمدم ببینم چی شده، دیدم دسته‌ها و دستگاه بازی و همه‌چیز جلوی چشم‌‌مان باهم رفت هوا و گرومب آمد زمین. البته قبل از این‌که برسد  زمین، متوجه شدم این دوست‌مان نه فقط با دسته که با پا هم واقعا شوت کرده و به اصطلاح کشیده بوده زیر سیم‌های دستگاه. صدای زمین‌خوردنِ دستگاه، کل کلوپ را ساکت کرد. من و دوستم همدیگر را نگاه می‌کردیم که صاحب کلوپ از پایین داد زد: «من نمی‌دونم این گاوها اون بالا دارن چه‌غلطی می کنن!» و صدای دویدنش را شنیدیم که دارد  می‌آید بالا. فقط سرعتِ عمل کمک‌مان کرد که آن روز کتک نخوریم. هم‌زمان توی راه که تا مترو می‌دویدیم، اصرار می‌کردم (هنوز هم می‌کنم) که آن توپ اوت می‌شد.

بعد از آن هربار که ایرادی توی مدرسه می‌دیدیم، یک نگاه به آن دوست‌مان که پدرش معاون مدیر بود می‌کردیم و آهسته می‌گفتیم: «من نمی‌دونم این گاوها اون بالا دارن چه غلطی می‌کنن.»