یه جونش رفت

امید مهدی‌زاده (بخشی از اثر)

یک تجربه

چند روایت از هم‌نشینی با کنسول‌های بازی

حتما برایتان پیش آمده که در خیابان یا راهروی تنگ یک ساختمان با فرد دیگری که خلاف جهت شما می‌آید برخورد کنید. به‌طور کلیشه‌ای هردو تصمیم می‌گیرید مسیرتان را به یک سمت کج کنید. دوباره باهم برخورد می‌کنید. این‌بار هم به‌صورت کلیشه‌ای هم‌زمان راه‌تان را اصلاح می‌کنید و باز با یکدیگر برخورد می‌کنید و این روند تا زمانی که یکی از شما دیرتر از دیگری تصمیم بگیرد، ادامه دارد. حالا دنیایی را تصور کنید که شما اجازه‌ی به چپ یا راست رفتن را ندارید پس در صورت برخورد با فردِ متقاطع تنها راهِ شما و فرد مقابل، پریدن از روی دیگری است. در چنین دنیایی بسیار طبیعی به‌نظر می‌رسد که هرکسی را که از روبه‌رو می‌آید دشمن فرض کنیم و حذفِ دیگران به انواع روش‌ها مثل پریدن روی سرشان یا شلیک مستقیم با انواع سلاح، با هدیه‌ای همراه باشد. چون در چنین جهانی منابع و فضا بسیار محدودند. رفاه در چنین جهانی به عرض و ارتفاعی که شما توان اشغال آن را دارید مربوط خواهد شد. پس هرچه فردی که با او در این راهروی فرضی روبه‌رو می‌شوید، قدرت شلیک و سطح وسیع‌تری داشته باشد، باید بیشتر از او بترسید اما مسلما طبق قاعده‌ای که در بالا گفتم، شکست‌دادن چنین دشمنی فضای بیشتری از جهان را آزاد خواهد کرد و جایزه‌ی شما بیشتر خواهد شد. با چه‌هدفی در چنین جهان پر از خطر و غیرقابل‌پیش‌بینی‌ای باید حرکت کرد؟ تنها دلیلی که برای زنده ماندن در چنین جهانی می‌توانید تعریف کنید، رسیدن به آن‌سو است. جایی که شما ندیده‌اید. چون مگر در یک دنیای دوبعدی چه‌کار دیگری می‌شود انجام داد؟! و البته همیشه هدف انسان‌های مهربان، کمک‌رساندن به دوستان و آشنایان‌ هم هست که احتمالا طبق فرض اولیه، یا حرکت نمی‌کنند و یا از شما رد می‌شوند چون در غیراین‌صورت تضاد منافع، مانع از ادامه‌ی دوستی‌شان خواهد بود. چنین دنیای سخت و آزاردهنده‌ای بیشتر شبیه به یک فرض ریاضی است تا یک تفریح بسیار محبوب. اما بسیاری از کودکان نسل من با عشق به چنین دنیایی بزرگ شدند و هرگز کسی خود را جای ماریوی بیچاره یا دیگر شخصیت‌ها قرار نداد و یا اگر مثلا من در کودکی خودم را بلانکا، یک جنگلی برزیلی می‌دیدم که بی‌هیچ ‌دلیل خاصی با دیگران مبارزه می‌کرد، هیچ حسی از محدودیت و یا دل‌سوزی نسبت به او نداشتم و اتفاقا به او غبطه می‌خوردم. وقتی پلی‌استیشنِ سونی آمد، ناگهان جهانی از منطق پیشِ روی ما باز شد و سقف رویاهایمان کوتاه شد. حالا می‌توانستیم از بغل یکدیگر رد شویم و نیاز به مبارزه‌ی همیشگی برای بقا نبود. شاید دنیایی که کنسول‌های ساده‌تر و ضعیف‌تر مثل آتاری و میکرو و سگا برای ما می‌ساختند، چیزی بیش از نوستالژی برای ما داشت که با نگاه به گذشته هنوز حسی از علاقه‌ی قلبی درون ما موج می‌زند. آن‌ها با دنیای ما یک تفاوت ریشه‌ای داشتند که تخیل ما را پرواز می‌داد و تنها اصل مشترک‌شان با دنیای ما رقابتی همیشگی با موجوداتی بود که راه ما را سد کرده‌اند.