تا وقتی پدرم سمت اجرایی داشت، رانندهای از طرف وزارتخانه ما را میبرد مدرسه و برمیگرداند. بعد از تمام شدن دورهی کار اجرایی پدرم، همه به صرافت افتادند تا برای چهارتا بچهی قد و نیم قد خانواده یک رانندهی مطمئن پیدا کنند. برندهی نهایی خانم خیّری بود که هرازچندگاهی برای کمک به نیازمندهایی که میشناخت با مادرم در ارتباط بود. آقای افسردهدل را او به ما معرفی کرد. درست به همان اندازه که بین اسمش و زندگیاش هماهنگی بود، بین اسم و اخلاقش ناهماهنگی بود. خلاصهاش میشود اینکه او یک آقای بیاندازه بدبخت بود با دلی بیاندازه شاد! بهخاطر یک قرض کوچک از یک نزولخوارِ بزرگ، همهی زندگیاش را باخته بود و باز هم در حال باختن باقی و تهماندهی زندگیاش بود. آقای افسردهدل مردی بود بیاندازه چاق که با تعریف علم پزشکی در دستهی morbid obese یا چاقهای مرگبار قرار میگرفت. پیکان سبز کهنهای داشت که ماهی یکبار دستهی بوقش را میشکاند و برایش یکی از نو میگرفت (چون هم چاق بود و هم زورش زیاد بود، یا دستهی بوق به شکمش گیر میکرد و میشکست یا آنقدر محکم بوق میزد که دستهی بیچاره بشکند). با پیراشکیفروشی خیابان ایران دوست میشد و برای همهمان پیراشکی مجانی میگرفت، بین ساعت هفت صبح تا سه بعد از ظهر که باید دنبال ما میآمد، به چلوکبابیهای مختلف میرفت و شرط میبست که اگر بیش از سه پرس چلوکباب را پشت هم بخورد، همه را برایش مجانی حساب کنند و صد البته هم برنده میشد. به جای یک لیوان آب، یک بطری نوشابه خانواده میخورد و گاهی هم شبها زنگ میزد و میگفت نمیتواند بیاید دنبالمان، چون رفته زندان. بعد از چند روز دوباره با روی گشاده و همان پیکان سبزش میآمد و تعریف میکرد که در زندان یک نفر میزده و او هم میرقصیده و کلی هم پول جمع کرده. بچهدار نمیشد و همانطور که برایمان تعریف میکرد که زنش میخواهد طلاق بگیرد، از دستفروشِ سرِ پل چوبی برایمان ویفر و تیتاپ میخرید و بقیهی پولش را هم از پسرک دستفروش نمیگرفت، انگار نه انگار که هشتِ زندگی خودش گرو نهاش است. برگههای جریمهاش را جلوی داشبُرد میگذاشت و وقتی به پلیس میدان هفت تیر میرسید که روی شیشه دنبال طرح ترافیکِ نداشتهاش میگشت، بخاری را (حتی در تابستان) روشن میکرد تا برگههای جریمه به شیشه بچسبند و پلیس آنها را ببیند و جریمهاش نکند و صدالبته که جواب میداد. یک نوارفروشی در میدان امام حسین(ع) بود که گاهی آنجا هم کار میکرد و از آنجا به خرج خودش برای خواهرهایم که قرآن حفظ میکردند کاستهای پرهیزگار را میآورد. هرکدام از دوستهایمان که برای اولینبار میدیدش، از صورت پفآلود، غبغب بزرگ، چشمهای ریز و سبیلهای سیاه نازکش میترسید اما ما چهار نفر، یعنی من و دو خواهر و یک برادرم عاشق قلب پاک، روی گشاده و دست و دلبازش بودیم.
سالها بعد که دیگر بچه مدرسهای نبودیم دورادور خبر داشتیم که با کمک همان خانم خیّر یک بچه از پرورشگاه آورده و زنش هم طلاق نگرفته. قرضش را هم داده و بالاخره زندگیاش میگذرد. اما یکی از غروبهای تابستان، زنگ تلفن، گرما و سکوت خانهمان را شکست. خانم خیّر اینبار برخلاف همیشه خیلی کوتاه با مامانم حرف زد. مامان گوشی را گذاشت. لب برچید و خیره ماند به قالی. گفت: «آقای افسرده دل مرد!» و دو قطرهی براق از گونههایش روی قالی چکید.