حاجی عبدالله امیرنظام قراگوزلو، از رجال قاجاری بوده که در سال ۱۳۱۹ قمری به سفر حج رفته. راهي که او رفت، راهِ معروف به نجد یا جبل بوده. حاجیانی که این راه را برمیگزیدند، اول بهجهت زیارتِ عتبات میرفتند عراق، بعد راهی صحرای عرب میشدند و خودشان را به مکه میرساندند. سختیِ اصلیِ این راه، علاوه بر دشواریهای طاقتفرسای عبور از صحراهای خشک و بیآبوعلف، خطر قتل و غارت کاروان توسط اعرابِ بدوی بود. فارغ از راهزنان وطنی، برخی از قبایل بدوی اعراب، دشمنانِ درجهیکِ کاروانهای ایرانی بودند. گرچه حکومت عثمانی، در قبال مخارج گزافی که برای ایجاد امنیتِ مسیر از حاجیان میگرفت و در راه، قلعهها و سربازانی برای مقابله با این راهزنان میگماشت اما خیلی مواقع نه نگهبانان عثمانی و نه ایرانی از پس غارتگران عرب برنمیآمدند.
در کاروانِ اميرنظام، جمعی از رجال و سرشناسانِ وقت حاضر بودند، شیخ فضلالله نوری و میرزاحسنِ رشدیه از همسفرانش بودند و به همينجهت، كاروان به هرجا ميرسيد مورد استقبال مقامات دولتي قرار ميگرفت اما همين كاروان به دليل مسافرانش هر دزد و راهزني را به طمع ميانداخت. این خطر و ناامنی بهقدری جدی بود که شیخ فضلالله نوری، بعدِ تشرف از این مسیر، در سال ۱۳۲۰ قمری به حرمت استفاده از این راه، فتوا داد و نوشت: «تاملی نیست که الیوم، اقدام به استطراق از راه جبل ذهابا و ایابا مظنون الضرر مالا و عِرْضا و نفسا بلکه مقطوعالضرر است و در این صورت استطراق حرام است.»
امسال قریبِ صدهزار نفر از ایران به مکه مشرّف شدهاند و رسما نفری شش تومان در اسلامبول، در جده پولِ تذکره گرفتهاند و روی هم از کرایهي مال و شتری که از جبل و شام آمده يا از راه دریا آمدهاند، نفری ده تومان به سفارت اسلامبول و قونسولخانهي جده، فائده رسیده است، که میشود دو کرور تومان ایران.
به هیات اجتماع، بیرون دروازه منتظر بودیم که عسکر برسد و مدتی در پهلوی قهوهخانهي شهر معطل شدیم، عسکری نیامد. من گفتم حالا که دو ساعت از روز گذشته است و یک ساعتِ دیگر قافله حرکت میکند، لازم نیست ما برای یک ساعت پیش برویم و آفتاب بخوریم. شیخ هم راضی شد. در این بین، یک نفر سوارهنظامِ سیاه رسید. گفت: «من مامورم همراه شما باشم و در این راه هر فرسخی یک قراولخانه هست. از هر قراولخانه تفنگچی بر میداریم و شما را سلامت میرسانم.» باز من اصرار کردم که حالا دیگر موقع رفتن نیست ولی حضرات همه حرکت کردند. من هم لاعلاج، همراهی کردم ولی به مشکوهطبیب و تمام همراهان گفتم که حکایت «چوب و پول و پیاز» است. هم گرمای دو روز را خوردیم، هم امروز نمیرسیم، فردا میرسیم و بُنه و اسباب ما هم که عقب ماند و خدا میداند امروز چهوقت اعراب به سرِ ما بریزند. گویا به قلب من نازل شده که امروز برای ما خطر هست. الحاصل، ظهر رسیدیم به بَحره. قهوهخانهای است با چند کَپر از نی ساختهاند. در یکی افتادیم با کمال کثافت، خسته و مانده به حالتِ فلاکت که دو سه ساعتی آنجا خوابیدیم. هندوانه هست، یکی را بیست قروش خریدیم. چای خوردیم، آب بسیار بدی دارد. حصیر کثیفی انداختهاند. در روی آنها بیاختیار از شدت خستگی غلتیدیم.
گفت يک مجيدی بدهيد
دوساعتونیم به غروب مانده، برخاسته، حرکت کردیم. از جده تا اینجا هر فرسخی یک قهوهخانه هست که از نی و کپر ساختهاند. قهوه و چایی بسیار کثیفی دارد. در هر چادر قدری ایستادیم. صاحبان الاغها میگویند: «حاجی، حشیش» یعنی پول علف برای الاغ بدهید. در جده، الاغی دو قروش الی پنج قروش، پول علف دادیم. به قدری وحشی هستند که برای دو قروش همدیگر را میخواهند بکشند. برای دعوای دو سه قروش، قریب دو ساعت باهم جنگ کردند. ضابطِ عسکرِ عثمانی که همراه اول آمد، گفت یک مجیدی[۱] بدهید و من برای تمام الاغها پول علف میدهم، دیگر یکییکی ندهید. مجیدی را دادیم، رفت و به جیب خود انداخت و اعراب بر سر حاجی ریختند برای پول علف الاغ. آنچه خواستند گرفته، برای دو ساعت از هر حاجی نفری دو قروش کرایهي قهوهخانه را گرفته و با این سختی و مصیبت، عیبِ کار این است که ناخوشیِ وبا هم چند روز است در جده و مکه طلوع کرده و در این قهوهخانهها، بعضی را میبینم ناخوش افتاده، پناه به خدا.
حاجی انزل، انزل
دوساعتونیم به غروب مانده، از بحره حرکت کردیم. یکدفعه دیدم از طرف جنوبِ راه، صدای شلیک بلند شد و گلولهباران کردند. نگاه کردم که قریب صدوپنجاه نفر عربِ سیاه، پیاده مثل برق، رو به ما میآیند و متصل تفنگ میزنند. بهمحض اینکه صدای تفنگ بلند شد و گلولهها به اطراف الاغها به زمین خورد، غالب این مردم از ترسِ گلوله، خود را از الاغ به زمین انداختند. هنوز اعراب به قافله نرسیده که دیدم چند الاغ دویدند جلو و گلولهها را به طرف ما که جلو بودند انداخته و غالبا به اطراف یابوی من، به زمین میخورد. عربهای صاحب یابو و الاغ اصرار کردند: «حاجی انزل، انزل.» یعنی پیاده شوید. یوسف و آقارضا پسرِ حاجیمحمدحسینِ صرافِ تبریزی، همراه من بودند. از اطراف هم فریاد زدند که پیاده شوید. من دیدم پیاده شدن غلط است. پیاده نشدم، قدری ایستادم. دیدم گلوله مثل تگرگ میریزد. استخارهي بایستم، بد آمد، عقب برگردم پیش حاجی شیخ فضلالله و سایرین بد آمد، جلو بروم خوب آمد. دیدم برگشتن تعریفی ندارد چراکه جز دو قدیفهي اِحرام، چیزی ندارم، فقط تسبیحی در دست دارم جواب عرب را میدهد، به حکم استخاره راندم جلو، در حالتی که از تمام اطراف و جلو و عقب، هیچیک اطمینان نیست و نمیدانم در کدام طرف هستم ولی به حکم استخاره راندم جلو. یک نفر عسکرِ سواره و دو سهنفر تفنگچیِ پیاده که همراه بودند، در همان تیر اول فرار کردند. یابوی من مثل الاغ است ولی باز حیوان تاخت. قدری جلو رفتم، دیدم عسکر هم میرود، تاخته رسیدم. گفتم: «کجا فرار میکنی، بایست.»
گفت: «ما اجازهي تفنگ زدن نداریم.»
گفتم: «تفنگ خودتان را به من بدهید.»
هرقدراصرار کردم، گفت: «مأذون نیستم تفنگ به شما بدهم.» و فرار کرد. اعراب، به اشخاصی که عقب بودند، رسیده، در کمر و روی الاغ آنچه داشتند، بُرده و یک حربه به گوش حاجی امجدالدوله زده، زخم کرده و با سنگ، سرِ حاجی میرزاسیدعلی را شکافته و دو سه قداره به طرف حاجی نایبالصدر انداخته بودند ولی زخم، کاری نشده فقط خراشیده است. دخترِ حاجی امجدالدوله سرش شکافته و آنچه پول داشته گرفته بودند و خورجینها و الاغها را بُردهاند. یک جامهدانِ کوچک من، جلوي حاجی عباس بود. در جنگ اول کشته شد و رفت. خلاصه، جناب شیخ و حاجی امجدالدوله و سایرین پیاده رسیدند. از آدمها پیاده کرده، آنها را سوار کردیم. خیلی حالت بدی داشتیم. خون از سروصورتِ حاجی امجدالدوله و حاجی سیدعلی ریخته، لبیکگویان میآمدند. حالت رقتی دست داد. به هرطور بود، سواره و پیاده خود را رساندیم به حدّه که نصف راه مکه و جده است.
ديدم هميانش را خاک میکند
اطراف حدّه خانوار زیادی است که از نی خانهها ساخته منزل دارند و منزلگاه قهوهخانه است. در کمال کثافت رسیده، پیاده شدیم و باز اطمینان نداریم که آیا امشب در آنجا سالم خواهیم بود یا خیر. عسکری که باز به ما ملحق شد میگوید در بالای بامِ مسجد، منزل کنید. رفتم، مسجدی است کوچک. بالای بامِ آن فرشی انداخته، همراهان خسته و مانده، مثل مُردهی بیچارهها افتاده. دیدیم این بنا هم شکست خورده و احتمالِ خرابی دارد. در بالای بام که راه میروند، حرکت میکند و بعضی جاها فرو میرود و نزدیک است خراب شود. این درد، بالاترینِ دردها است که از جنگ اعراب، جانی سلامت دربُردهایم و حالا در زیر آوار مسجد بمانیم. باز نقلِ مکان به جلوي قهوهخانه کرده. فرش، آنچه باقی مانده بود انداختیم. باقی را هم حصیر فرش کردند، افتادیم. هر کسی هرچه داشته رفته، یک پول نداریم. نان و آذوقهي ماکول نداریم. در پیش یوسف قدری نان خشک باقی بود، با پنیر و چند دانه تخممرغ هم از قهوهخانه خریده، نیمرو کرده و هرکسی لقمهای خورده. من و حاجی امجدالدوله از شدت خستگی و گرمای روز هم نهار نخورده بودیم، دو سه نفر از تُجارِ تبریزی که همراه بودند و از جلو سلامت در رفتهاند، چای داشته، قدری خوردیم و نمازی خواندیم. صحبت با حالت کسالت و ملامت و خستگی، مختصری شرح و بیانِ بعضی ریختن اعراب است و بر هرکسی هر صدمه وارد شده، حکایت میکند.
در بین آنکه گلولهباران بود، دیدم آقامیرزاحسن، مدیر مدرسهي رشدیه پیاده و خاکها را جمع میکند. من اول گمان کردم، چون تیرباران است، برای اینکه مبادا گلوله بخورد و کشته شود، تیمم میکند، بعد دیدم همیانش را خاک میکند. ملتفت شدم که خیال خوبی است، خاک کرد و آمد. صبح با یک نفر عسکر فرستادیم رفت، همیانِ لیره را عینا از خاک بیرون آورده، آورد.
افسوس در این است که درتمام این مردم، ابدا حربهای نبود و اََحدی به این خیال نبود که تهیه از سابق نماید. حتی یک چاقو هم در پیش کسی نبود. فقط دو پارچهي احرام و یک تسبیح. اینچنین واقعه، گویا در قرنها اتفاق نیفتاده، فقط من و چندنفر که همراه من بودند به چنگ اعراب نیفتادیم ولی چیزی همراه نداشتیم، مگر یک ساعتِ خودم كه در کمر من بود و سلامت ماند و باقی آنچه بود در میان جامهدان، جلوي حاجیعباس بود که رفت.
همراهان از شدتِ خستگی، تمام افتادهاند و میترسم امشب هم حادثهای رُخ بنماید. گفتم باید به نوبه کشیک کشید. اول من خودم با یک نفر تبریزی، مدتی کشیک کشیدیم و حضرات خوابیدند. یوسف بعد از مدتی بیدار شد، دید من نشستهام، آمد اصرار کرد که شما بخوابید من کشیک میکشم. هرقدر اصرار کردم بخوابید، قبول نکرد. حاجی رضاقلیخان هم بیدار شد. با هم مشغول کشیک شدند و من خوابیدم. آنچه معین است، قریب یکصد لیره از کمرِ حاجی محمدحسنخان آدمِ امجدالدوله، قریبِ دویست لیره از حاجی رضاقلیخان و قریب دویست لیره از حاجی عمدهالملک بُردهاند. از سایرین چیز قابلی نبوده. قدری از حاجی سیدعلی، که در میان خورجین بوده، از جناب شیخ چنددانه پنجهزاری طلا و شصتوهشت لیره بُردهاند و من آنچه همراه داشتم، میان جامهدان بُردهاند. از پول و اسباب، قریب ششهزار تومان بُرده. من هم لیرههایی که در حین حرکت، قونسول داده بود، قدری را گذاشته و قدری آوردهایم، نشمار است. معلوم نميكند چقدر بُردهاند.
الحاصل، بحمدالله علیالسلامه، شکر باید کرد که از همراهان کسی تلف نشده، به هرطور بود شب را روز آورده و همان شبانه شرح حال به شریفِ مکه نوشته، یک لیره داده، قاصدی فرستادیم.
* سفرنامهی حاجی عبدالله امیرنظام قراگوزلو، به کوشش عنایتالله مجیدی، از مجموعهی «پنجاه سفرنامه حج قاجاری»، جلد هفتم