سوغاتی

ساسان ابری

داستان

وقتی محسن از کیش برگشت، دکترها چشم مادربزرگش را دوخته بودند و منتظر بودند فیزیوتراپی و درمان اثر کند. اما صورت مادربزرگ هیچ تغییری نکرده بود. محسن این را وقتی فهمید که برگشت خانه و درِ اتاقش را باز کرد تا چمدان‌هایش را بگذارد آن‌جا و دید مادربزرگ روی تختش دراز کشیده. آن‌موقع برای یک لحظه جا خورد. هوای اتاقش تغییر کرده بود. بویی می‌آمد که همیشه توی خانه‌ی آدم‌های پیر حس کرده بود. پتو و ملافه‌ها عوض شده و پرده‌ها را هم کشیده بودند. مادربزرگ با یک چشمِ دوخته و یک چشمِ نیمه‌باز توی آن اتاق نیمه‌تاریک خواب بود و صورتش به همان اندازه‌ی روز اولِ بیماریِ عجیب‌وغریبش، کج بود.

قبل از این‌که برود کیش و توی مغازه‌ی دایی‌اش کار کند،‌ مادربزرگش برای همیشه به خانه‌ی آن‌ها آمده بود. اما آن‌موقع محسن اتاق خودش را داشت و برای مادربزرگ یک گوشه‌ی هال، تخت گذاشته بودند. وقتی رفته بود، اتاق را به مادربزرگ داده بودند و محسن تا وقتی برگشت، این را نمی‌دانست. با دیدن آن وضعیت، یاد دو سه‌ماهی افتاد که توی خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرده بودند. یازده دوازده‌سال پیش، آپارتمانی که پدرش پیش‌خرید کرده بود، خیلی دیر آماده شد. موعد اجاره‌شان هم که تمام شد، مجبور شدند بروند خانه‌ی آن‌ها. از آن دو سه‌ماه خاطره‌ی خوشی نداشت. روزهای گرم و بلندی که تمام نمی‌شدند. تابستان بود و محسن مدرسه نداشت. پدرش می‌رفت سرکار و مادرش به غذا و خانه می‌رسید. مادربزرگ که آن‌موقع هنوز سالم بود و فقط چشمش آب‌مروارید داشت، می‌چسبید به تلویزیون و با صدای بلند سریال می‌دید. پدربزرگ هم هروقت محسن را بی‌کار می‌دید می‌نشست به حرف‌زدن، آن‌هم با لحنی کند و یک‌نواخت درباره‌ی اوضاع کشور، تاریخ ایران، سیاست جهان و بی‌لیاقتی‌های پدر محسن که قدر شرایطش را ندانسته بود. محسن حتی نمی‌توانست درست‌وحسابی پلی‌استیشن بازی کند یا فوتبال تماشا کند. چون مادربزرگ همیشه با تلویزیون کار داشت. محله‌شان هم فرق کرده بود. آن‌جا دوستی نداشت و هیچ‌کس هم به خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگش نمی‌آمد.

یک‌بار توی همان روزها، قرار شد بروند خرید. محسن از تغییر برنامه‌ی روزانه‌شان خیلی خوشحال شد. وقتی به پاساژ رسیدند، سریع بقیه را ول کرد و رفت سمت مغازه‌های ورزشی تا برای خودش یک شلوار و یک کفش راحت پیدا کند. وقتی همه‌ی مغاز‌ه‌ها را گشت و یک جفت کفش را خیلی پسندید، دوید توی پاساژ تا پدرش را پیدا کند. پدرش راحت‌تر نرم می‌شد که چیزی بخرد اما هرچقدر گشت پیدایش نکرد و به‌جای او، مادر و مادربزرگش را دید که بین رگال‌های مانتو می‌چرخیدند. به‌زور جفت‌شان را کشاند سمت مغازه‌ی موردنظرش. کفش را توی ویترین نشان داد و قیمتش را به مادرش گفت. مادرش گفت درست شبیه همین کفش را سال پیش داشته و سه‌ماهه خرابش کرده و امکان ندارد که کفشی با این قیمت برایش بخرد. اما محسن فکر می‌کرد هیچ‌وقت کفشی شبیه به این نداشته و دوباره رفت توی مغازه که ببیند می‌تواند تخفیف بگیرد یا نه. مادربزرگش هم آمد تو. وقتی حرف‌هایش را با فروشنده زد، دید مادرش رفته. سریع فرار کرده بود سمت مغازه‌هایی که خودش دلش می‌خواست و حالا محسن و مادربزرگش جا مانده بودند. راه افتاد تا دنبال مادرش بگردد. جلوتر می‌رفت و مادربزرگ با قدم‌های کوتاه دنبالش. وقتی به پله‌برقی رسیدند، مادربزرگ سریع گفت: «محسن‌جان از پله‌های معمولی بریم.» محسن توی این فکر بود که زودتر مادرش را پیدا کند و مادربزرگ را برساند به‌اش و راحت شود. برای همین به فکرش نرسید که چرا مادربزرگ با آن پاهایش باید بخواهد از پله‌های معمولی بالا برود.

بعدها فهمید آدم‌هایی هستند که از پله‌برقی می‌ترسند. چندبار توی مترو پیرزن‌هایی را دید که دست‌شان را به نرده گرفته‌ بودند و از پله‌های معمولی بالا می‌رفتند. یک‌بار هم زنی را دید که جلوی پله‌برقی ایستاده بود و مردد مانده بود که سوار شود یا نه. شوهرش پشت‌سرش بود و معلوم بود دارد تشویقش می‌کند که جرات داشته باشد. زن زیر پایش را نگاه می‌کرد و لبخندِ خاصی توی صورتش بود. محسن خیلی به این‌ لبخندها دقت کرده بود. موقعی که کسی توی یک وضعیت حقارت‌بار گیر می‌افتاد، این‌طوری لبخند می‌زد تا از سنگینیِ قضیه کم کرده باشد. مثلا وقتی کسی لای درِ مترو گیر می‌کرد یا بقیه را هل می‌داد تا خودش را توی واگن جا کند، از این‌جور لبخندها می‌زد. وقتی محسن با پله‌برقی رسید بالا، برگشت و یک‌بار دیگر پایین را نگاه کرد. آن دوتا هنوز هم آن پایین بودند. مردم از کنارشان رد می‌شدند و نگاه‌شان می‌کردند. زن از جایش تکان نخورده بود و فقط داشت چادرش را روی سرش محکم می‌کرد. همان موقع بود که محسن یاد مادربزرگش افتاد و این‌که چطور توی آن شرایط، وقتی جفت‌شان گم‌وگور شده بودند، گفته بود با پله‌های معمولی برویم و کلی محسن را معطل کرده بود.

محسن فکر می‌کرد مادربزرگش جزو آخرین نسلی است که از پله‌برقی می‌ترسند و تا سی چهل‌سال دیگر کوچک‌ترین اثری از هیچ‌کدام این آدم‌ها نخواهد بود. نمی‌فهمید چه‌چیزی توی پله‌برقی برای آن‌ها ترسناک است. شاید این‌که پله‌هایش یک‌جور عجیبی توی هم می‌رفتند و از یک طرف دیگر دوباره می‌آمدند بیرون. اما تمام این آدم‌ها توی زندگی‌شان چیزهای خیلی بدتری را تجربه کرده بودند، بدون این‌که چنین ترسی را احساس کنند. ویروسی که مادربزرگ گرفت و صورتش را از ریخت انداخت به‌نظر محسن از پله‌برقی خیلی ترسناک‌تر بود. حتی به فکرش نمی‌رسید که وقتی مادربزرگ صورت خودش را توی آینه دیده چه احساسی داشته است. چندسال پیش، قلبش را جراحیِ باز و آب‌مروارید چشمش را عمل کرده بود. وقتی جوان بود با پدربزرگ محسن توی جاده تصادف کرده بودند و دوتا از دنده‌هایش شکسته بود و توی زانویش پلاتین گذاشته بودند و درنهایت، همین یک‌سال پیش هم مرگ شوهرش را دیده بود، براثر سرطان روده و بعد از هفت هشت‌ماه شیمی‌درمانی و زجرکشیدن. همه‌ی این‌ها از پله‌برقی خیلی بدتر و ترسناک‌تر بود.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌ونهم، آبان‌ماه ۱۳۹۲ مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.

۱۱ دیدگاه در پاسخ به «سوغاتی»

  1. نادر -

    مثل همیشه تاثیرگذار و بسیار زیبا بود.آیین نوروزی بدون شک بهترین نویسندهٔ ایرانی‌ است که تاحالا ازش داستانی در مجله چاپ شده.و شاید بشه گفت بهترین نویسندهٔ ایرانی‌ که تاحالا خوندم ازش.احتمال میدم با زبان انگلیسی به خوبی مأنوس باشه.داستان هاش آدمو به یاد نویسنده‌های نازنین آمریکایی و البته آنتون چخوف میندازه.روان،کم افت و خیز،دور از اغراق و پر از تصویرهای تاثیر گذار.

  2. کسرا -

    داستان سوغاتی به واقع داستان ضعیفی بود. اونقدر که من تاحالا در این اندازه نیاز احساس نکرده بودم که بیام و سایت داستان رو باز کنم و بنویسم که نه، خوب نبود دوستان. بیشتر شبیه یک خاطره بود که در زندگی همه‌مون فراوانه از این دست خاطرات. با نثر شل و ول و چندتا توصیف و فضای تکراری تلاش شده موقعیت داستانی بخشیده بشه به متن. از این دوست‌مون هم تعجب می‌کنم که با کارای چخوف مقایسه می‌کنن همچین داستانی رو. نظر ایشانه و راستش عادت و علاقه‌ای به سرک کشیدن و نظر دادن درباره‌ی دیگر نظرات ندارم، اما از نظر من مهمل و سرتاپا تعریف کورکورانه‌س نوشته‌شون.

  3. نسیم -

    به نظر من هم نوشته های ایشون منحصر به فرده. مشخصه های خودش رو دار و عالیه.

  4. یاسمن -

    چیزی که برام عجیبه اینکه آیا واقعا نویسنده اینقدر کم سنّ و سال؟

    کسی‌ میتونه اینهارو نوشته باشه که دید خیلی‌ خوبی نسبت به آدمهای مسن داره.

    من واقعا دوست داشتم.

  5. قصه گو -

    درست حدس زده بودم.سوغاتی در ادامه ی داستان کیش است که در خرداد ۹۱ در مجله چاپ شده بود.آن روزها شنیده بودم وصف ویروسی که مادربزرگ محسن دچارش شده بود و به استناد دکترهای مادر بزرگ می گفتم خوب می شود و پایدار نیست.پس خوب نشد مادر بزرگ…

  6. هــانیه -

    بی نظیرو زیبا بود.پر از معنیو مفهومی که دراطرافمونن وما هیچ وقت بهشون دقیق تر نمیشیم و برای ما یک اتفاق میمونن درست مثل خیلی چیزهای دیگه :’

  7. فرداد -

    از بقیه داستان های ایشون ضعیفتر بود اما این هم خوب بود. با قصه گو موافقم من هم رابطه بین این داستان و داستان کیش دیدم که به نظرم جذاب و تازه بود. موفق باشید

  8. امیر -

    خیلی خوب و تاثیر گذار بود.
    مخصوصاً این تیکه:
    بعدها فهمید آدم‌هایی هستند که از پله‌برقی می‌ترسند. چندبار توی مترو پیرزن‌هایی را دید که دست‌شان را به نرده گرفته‌ بودند و از پله‌های معمولی بالا می‌رفتند. یک‌بار هم زنی را دید که جلوی پله‌برقی ایستاده بود و مردد مانده بود که سوار شود یا نه. شوهرش پشت‌سرش بود و معلوم بود دارد تشویقش می‌کند که جرات داشته باشد. زن زیر پایش را نگاه می‌کرد و لبخندِ خاصی توی صورتش بود. محسن خیلی به این‌ لبخندها دقت کرده بود. موقعی که کسی توی یک وضعیت حقارت‌بار گیر می‌افتاد، این‌طوری لبخند می‌زد تا از سنگینیِ قضیه کم کرده باشد. مثلا وقتی کسی لای درِ مترو گیر می‌کرد یا بقیه را هل می‌داد تا خودش را توی واگن جا کند، از این‌جور لبخندها می‌زد.

  9. سروش -

    اگه ميشه اسم كتاب يا كتاب هاى اين نويسنده رو بگين. من نتونستم چيزى پيدا كنم. كارش درسته
    چند بار خوندم داستاناشو

  10. محمدرضا -

    سلام
    من این داستانو خوندم و به نظرم پیرنگ نسبتا ضعیفی داشت و کلیات داستان آنچنان سیر مشخص و منطقی را طی نمیکرد ولی جزئیات خوب ساخته پرداخته شده بود مثلا همین عبارت که امیر در بالا نوشته است.بانظر کسرا در مورد خاطره وار بودن داستان موافقم چون هیچ جای داستان اوج و فرودی ندارد و روی یک خط راست پیش میرود.
    درنظرها اشاره به سن نویسنده شد میشه یکی بگه ایشون چند سالشه؟!