«تا به حال از هیچ بچهای نشنیدهایم که قصد دارد در آینده، بهجای خلبان و دکتر و مهندس، رستوراندار بشود اما بهجایش تا دلتان بخواهد بزرگسالانی داریم که آرزویشان باز کردن رستوران است. رستورانداری شاید سختترین شغل عالم باشد، چون از هفت و هشتِ صبح که آمادهسازی و طبخ غذاها آغاز میشود، تا یکِ نیمهشب که کارگران رستوران میروند بخوابند، درگیرید و باید حواستان به همهچیز و همهکس باشد وگرنه ممکن است دردسرهای بزرگی پیش بیاید.»
حسین جاوید بیستوهشتسال دارد و بعد از چند سال فعالیت ادبی و روزنامهنگاری، مدتی هم رستورانداری کرده. شغلی که بهقول او با وجود سختیها و دردسرهایش خالی از ماجراهای شیرین نیست. روایت شغلی این شماره خاطرات اوست از دو سال رستورانداری.
چند روزی است رستوران را راه انداختهایم. دوباره از ادارهی بهداشت آمدهاند تا اوضاع آشپزخانه و نیروها را بازرسی کنند. معمولا خیلی سختگیر هستند و نمیشود سر هیچ موضوعی «زیرآبی» رفت! هرچه توضیح و توجیه بیاوری، تا ضوابطشان دقیقا رعایت نشود، کوتاه نمیآیند. دارند همهچیز را بررسی میکنند که یکی از بازرسها چشمش به سقف میافتد. کنار هواکشهای بزرگ، چند حفرهی کوچک است. شستم خبردار میشود که اوضاع از چه قرار است، شروع میکنم به پرچانگی و سخنرانی. «بله، شما خودتون ملاحظه فرمودین که اغلب پرسنل ما لیسانس دارن و تحصیلکردهان. خودم هم مدام بالاسر کار هستم و دقت میکنم که همهچیز کاملا طبق…» قصد دارم حواس خانم بازرس را پرت کنم اما صحبتهایم را قطع میکند و محکم میگوید: «پرسنلتون لیسانس دارن، مارمولکها و سوسکها که لیسانس ندارن! از شکافهای سقف میآن و میافتن تو دیگهای غذا.» از حاضرجوابیاش خندهام میگیرد. همان روز میدهم فضاهای خالی دور هواکشها را مسدود کنند.
ساعت دهونیم صبح است. موبایلم زنگ میخورد و سرآشپز از آنطرف خط با نگرانی میگوید که گاز قطع شده است. فقط رستوراندارها میدانند که قطع شدن گاز، آنهم درست ساعت دهونیم صبح، چه مصیبت عظمایی است. معنیاش این است که امروز باید رستوران تعطیل باشد چون نه میشود برنج را دم گذاشت، نه میشود مرغها را سرخ کرد و نه میشود خورشتها را جاانداخت. غذاهای نیمپز و نیمهآماده هم دیگر قابل استفاده نیستند و بخش عمدهای از مواد اولیه که برای تهیهی غذاهای آن روز کنار گذاشته شده، خراب میشود. خودم را بهسرعت به رستوران میرسانم. کل پیادهرو را کندهاند و مشغول کار روی لولهها هستند. با ناامیدی به ادارهی گاز زنگ میزنم. قصدم فقط تخلیهی عصبانیت است و هیچ چشماندازی از همکاری موثر ندارم. تلفن را به مافوقشان وصل میکنند و من برای مسؤول ادارهی گاز توضیح میدهم که ما بهعنوان یک صنف مالیات میدهیم و هزینهی اشتراک گاز و قبوض را هم مرتب پرداخت میکنیم، حالا چه کسی پاسخگوی ضرر چندصدهزار تومانی ناشی از قطعی گاز است؟ با طمانینه به حرفهایم گوش میدهد. بعد من با دهان باز و چشمان ورقلمبیده حرفهایش را از پشت گوشی میشنوم، میگوید: «حق با شماست. الان تماس میگیرم که جریان گاز منطقهی شما رو تا بعد از ساعت ناهار موقتا وصل کنن و تعمیرات رو بعدازظهر انجام بدن.» یکربع بعد، گاز وصل میشود و کار ما راه میافتد. «جوّ خارجه» آدم را میگیرد!
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی بیستونهم، آبانماه ۱۳۹۲ مجلهی داستان همشهری بخوانید.