خانم تاچر از ماشین پیاده میشود. خبرنگارها پشت هم فلاش میزنند. تابانخانم با جیغ میگوید: «عوضیها!» ما و مردهایمان که دور سفره نشستهایم، ساکت میشویم. تابانخانم میگوید:«عوضیها! لایی یقه رو خوب نچسبوندن.» تبانی دولتهای غربی برای فروش اسلحه به عراق و دیپلماسی انگلیس فراموش میشود و ما و مردها یقهی مارگارت را نگاه میکنیم که از نظرمان طوریاش نیست. تابانخانم پشتِهم به خیاطهای خانم ِتاچر بهخاطر حرامشدن پارچهی به آن نازنینی فحش میدهد. شوهرش معذب دیس برنج را دوباره بین ما میگرداند شاید حرف عوض شود. فایده ندارد. «پدرسگها اگه اندازهی دامن رو درست میزدن، فاستونی انگلیسی اعلا خودش رو نشون میداد.»دامن از نظر ما و مردهایمان ایرادی ندارد.
مهم نیست کجا باشیم تابانخانم از اینکه لباسی میشد بهتر باشد ولی نیست حرصی میشود. بهنظرش پارچه باید رقص کند، فقط دوتا درز نیست که صاف و ناصاف بروند جلو و بعد بدهند اتوشویی، آهار بزنند کج و راستش معلوم نشود. دست خودش نیست وسط مهمانی یکهو با غریبهای سرِ یک ساسون حرفش میشود، عیبها اذیتش میکنند. عروسی که میرویم التماسمان میکند تندتند حرف بزنیم. یک چیزی تعریف کنیم. ما پشتِهم حرف تو حرف میآوریم و خاطرههایی تعریف میکنیم که به پارچه و الگو و دوخت ربطی نداشته باشد تا تابانخانم لباسها را نبیند و یکسره زیرلب با خودش حرص نخورد: «گیپورِ سفید باید میزده دمِ مچها»، «ببین تو رو خدا، سنگدوزی پیشسینه رو گند زده»، «احمق نفهمیده خطِ پهلو لقی میزنه»، «بیشعور این رو تو ژورنال با حریر دوخته بودن، فکر کردی با کرپدوشس هم درمیآد»… اگر مرتب برایش میوه پوست نکنیم و سرش را گرم نکنیم، حرفهایش گزندهتر میشود، فحشهایی میدهد که هیچوقت نمیدانستیم بلد است و اگر شام را خودمان برایش نکشیم و نیاوریم سر میز، ممکن است موقع کشیدن شویدپلو به عمهی عروس بگوید: «فنرِ بالاتنه رو یککاره میزد دورِ کمر اون بیسلیقهای که این رو بهت انداخته.» و المشنگهای درست شود که مجبور شویم دسرنخورده بزنیم بیرون. همه هم لطف میکنند برای تشکر از اینکه عمری لباسهایشان را دوخته، دعوتش میکنند عروسی. یکی از ما را هم همراهش دعوت میکنند که مواظبش باشیم. گاهی از ترسش مدتها توی دستشویی تالار میماند که یک وقت به یکی تکه نیندازد و فحش ندهد. عروسی دختر همسایهی روبهرویی یکهو گم شد، توی دستشویی هم نبود. پیغام دادیم مردانه با بلندگوی تالار صدایش کنند مبادا رفته باشد بیرون و گم شود. با هول لباس میپوشیدیم برویم دنبالش که دیدیم چمباتمه زده پشت جالباسی رختکن تالار، مثل دختربچهای در قایمباشک. پشت مانتوهای کرپِ مشکی نشسته بود و زانوهایش را گرفته بود بغل. گفت: «چرا اینقدر زیاد شدهاند؟» طرح لباسها را میگفت، سرش به گیج افتاده بوده بسکه هر لباس را درز به درز دید زده بود. میخواسته دیگر چیزی نبیند ولی باز وقتی نشسته بود آنجا، دیده بود دمپای مانتوی سرِ همان جالباسی که پشتش پنهان شده ناصافی دارد. با نخ و سوزنی که همیشه توی جیبهایش دارد، پایین مانتوی طرف را کوک زده بود.
اینها همه البته تابانخانمِ دورهی سخت است. تابانخانمیکه دوسال است لباس ندوخته. تابستانِ دوسال پیش آرتروز شانه و گردنش طوری شد که شبها صدای گریهاش تا خانهی همهی ما میآمد. چندماه دارودرمان کرد. فیزیوتراپی و ورزش و شنا و حجامت هم اثر نکرد. دکترها همه گفتند باید بگذارد کنار. دکترِ آخری گفته بود یک کوک هم ممنوع. شوهرش شبانه چرخ سینگر مشکی را که ما صدایش میکردیم عشقِ تابان، از اتاق خوابِ کوچکه که کرده بودش خیاطخانه، برد انباری و کلید انباری را روزها با خودش میبرد اداره. آینههای قدی و رگالها را هم فروخت. از ترسش قوطی سوزنونخ را هم قایم کرده بود ولی تابانخانم هنوز هم هرجا میرفت یک قرقرهی سوزنزده توی جیبهایش داشت. مجبورش کرد اسم بنویسد کلاسهای مختلف. تابانخانم پولها را میداد، ثبتنام میکرد ولی کلاسها را نمیرفت. بیهدف راه میرفت توی کوچهها یا میآمد خانهی یکی از ما و شب بهاش میگفت: «رفته بودم سفرهآرایی.» روزهای اول که پایش به خانههای ما باز شد، سخت بود. انگار غریبه باشد. عادت نداشتیم جایی غیرِ آن اتاق کوچک و لای الگوها و لاییها او را ببینیم. همیشه او را با تیشرت ساده و شلوارخانهای یادمان میآمد که گُله به گُلهاش خردهنخهای سفیدِ کوک چسبیده بود. روزهای اول صدایش برایمان ناآشنا بود. پیش از آرتروزِ لعنتی وقتی هنوز سینگر مشکی سرجایش بود، صدای این زن را خیلی کم شنیده بودیم. کلمههایی هم که ازش یادمان میآمد سوتوار از لای دو ردیف دندانِ بههمفشرده ادا شده بودند چون وقتی هم داشت بهمان میگفت: «بچرخ!»، «دستات رو بنداز پایین!»، «شکم رو بده تو!» لای دندانها یا لبهای به هم فشردهش سوزنتهگرد بود. پُرو که میرفتیم کار نداشت برای کمکردن عذابمان از سکوت اتاق چه میگوییم، حرفهای ما بهنظرش سوزنچرخهایی بودند که بیپارچه بالاوپایین میرفتند. ما را مثل عروسکی پلاستیکی میچرخاند طرف آینه و خودش توی آینه عیب و ایرادها را پیدا میکرد و سوزن یا کوک میزد. موقع کارکردن روی لباسها اتاقش سنگینی سکوتِ نیمهشب را داشت و اگر یکیمان برای گرفتن چیزی میرفتیم، خجالت میکشیدیم. مثلِ بیوقت سرککشیدن به شبِ کسی بود. موقع اندازهگیریِ اول و مترزدن هم عادتش نبود حرف بزند. اندازهگیری برای خودش آیینِ بیصدایی داشت، میرفت عقب و از دور نگاهمان میکرد، کاملترین نگاهی که کسی در تمام عمر به سرتاپای ما انداخته بود. بیهیچ حس و فکرِ مزاحم دیگری تمام تنمان یادمان میآمد. نگاهش بیشتر از تصویری که در آینه میافتد حسِ بهخاطرآوردن کاملِ تن را میداد. مترِ دور گردنش را هم که بهآرامی میکشید پایین و میگذاشت دورِ کمرمان، عادت نداشت عدد را بلند بگوید. بعضی خیاطها عدد را دستکم با خودشان تکرار میکنند تا برسند نزدیک دفترچه و یادداشتش کنند. تابانخانم فقط وقت نوشتن عدد در سررسید قدیمیاش کنار ستون قبلیِ اندازههای ما، گاهی لبخند پنهانی میزد که از همان میفهمیدیم سایز کم کردهایم یا چاق شدهایم. خوبترین لحظهی اندازهگیریاش وقتی بود که متر را میگذاشت پشت شانههای آدم و سرانگشتهایش از پشت، بازوهایمان را لمس میکرد. بعد از آن روبهروییِ ناگهانی با تصویر کامل بدن که هنوز ترسش در تنمان بود، مترِ روی شانهها مثل این بود که کسی اطمینان بدهد همه چیز خوب است و بدنت را با دنیای روبهرو تنظیم کند. آن روزها فقط وقتی حرفزدن تابانخانم را میشنیدیم که یک لباس کامل، اتوکرده و کاورزده، به رگال فلزی خیاطخانهی کوچک آویزان بود. این وقت که میرسید، با اینکه قراری نداشتیم یکییکی پیدایمان میشد. هیچکدام دلمان نمیآمد این عصر تابان را از دست بدهیم. دور میز آشپرخانه مینشستیم و میدیدیمش که در آشپزخانه میچرخد، چای و شیرینی خانگی برایمان میآورد و زیر لب آوازهای قدیمی میخواند. تلویزیون و رادیو را همزمان روشن میکرد. بعد همینطور که با ما چای میخورد، صحنههای سریال عصرگاهی را طوری نگاه میکرد که انگار تلویزیون را همین الان خریدهاند یا همین لحظه برای اولینبار تصویری به خانهی مردم مخابره شده. اصرار میکرد شام بمانیم. درِ کابینتها را باز و بسته میکرد، تویشان را نگاه میکرد، چیزهایی را میکشید بیرون و چیزهایی را میگذاشت تو. بهنظر میآمد هویج و گوجهفرنگی و قابلمه را تازه دارد میبیند و لمس میکند، مثل عروسی که صبحانهی روز اول را برای شوهرش در اولین آشپزخانهای که مالک آن است، آماده میکند و همهی اشیا و خوراکیهایی که به آن دست میزند با سلیقه و وسواس برای این لحظه آماده شدهاند.
شوهره مجبور شد تابانخانم را ببرد روانپزشک. هم رفتوآمدها و حرفهایش را نمیشد کنترل کرد هم کارهای عجیب میکرد. یک روز از شرکت که رسیده بود خانه، دیده بود تابان یک سوزن کرده زیر پوست دستش و از طرف دیگر درآورده و با همان دست دارد زمین آشپزخانه را حوله میکشد. تابانخانم چندوقت بود کارهای خانه را نمیکرد. غذا هم نمیپخت. روانپزشک، قرصهای معمول را داده بود ولی گفته بود حتی اگر شانههایش از درد بترکد، باید بگذارند یک نیمروز در هفته، فقط یک نیمروز، خیاطی کند. بعد هم آمده بود بیرون و به شوهره گفته بود:«آرامآرام برسانیدش به دوسهساعت در هفته، کمکم خودش میگذارد کنار.» شوهر تابانخانم نیمروزِ خیاطی را گذاشته بود پنجشنبهصبح که خودش ظهر از اداره میآمد و میتوانست مراقب باشد تابان ادامه ندهد: «چهارشنبه چرخ رو برات درمیآرم و پنجشنبه ظهر هم که اومدم میذارمش توی انباری.»
چهارشنبه روز عجیبی شد. چند نفرمان وقتی برگشتیم خانه گریه کردیم. یکییکی ما را میبرد دمِ در خیاطخانهی قبلی که این دوسال شده بود اتاقکارِ شوهره و همهجایش فاکتورها و حسابهای شرکت ریخته بود. میبردمان دم اتاق و میگفت: «بیا ببین همهچی هست؟ دلم شور میزنه.» پدال چرخ را چندبار آزمایش کردیم. خشک نشده بود. روان و راحت کار میکرد ولی باز مجبورمان کرد روغنکاری کنیم. سوزنش سالم بود. قیچیها را دوسهبار باز و بسته کردیم. زنگ نزده بودند. در هوا پارچهای خیالی را بریدیم که مطمئن شود هنوز تیزند و پارچه را دالبر نمیاندازند. سوزن اضافه برای اینکه اگر سوزن چرخ شکست، وقت تلف نشود. محض دلخوشی متر را مثل حلقهی گل قهرمانها انداختیم دورگردنش و خندیدیم. میگفت: «این قرصها حواسم رو پرت کرده پارچهی مردم رو خراب میکنم. نمیتونم الگو دربیارم. نمیتونم.» پارچههای ندوختهمان را پهن کردیم روی زمین که اولین سفارشهای جدیدش باشند. آماده برای بریدن. خودش فقط تندتند دور اتاق راه میرفت و میگفت: «دیگه نمیتونم.»، «شاید دستم درست نره.»، «فکرم دیگه مرتب نیست اندازهها رو قاطی میکنم.» و…
پنجشنبهصبح هیچکدام نرفتیم آنجا.
پنجشنبهبعدازظهر یکییکی پیدایمان شد. معلوم بود دلمان تمام صبح شور زده. توی راهپله دیدیمش. دیفنباخیاهای پاگرد را آب میداد. منتظر بودیم مثل روزهای قبل پشتهم حرف بزند. هیچی نگفت. لبهایش سفت رویهم بودند انگار که بترسد سوزنتهگرد لای لبهایش بیفتد. سوزنی نبود. سلام که کردیم فقط سرش را آورد بالا و نگاهمان کرد. چشمهایش به درخشش چشم زنهای باردار بود در اولین شکم وقتی هنوز نتیجهی آزمایش را به مادرشان هم نگفتهاند. تابانخانمِ خودمان بود.
این سهسالونیمِ گذشته که همشهریداستان را درمیآوردیم زیاد یاد تابانخانم افتادهام چون گذارم زیاد به نویسندههایی افتاده که مدتهاست ننوشتهاند. نویسندههایی که از کاغذ دور میشوند، زبان تیزی پیدا میکنند. حرفهایی میزنند که هیچوقت باور نمیکردی بزنند و بیش از هر کس دیگری همدیگر را با زبانهای تلخ آزار میدهند. چون دنیای دومشان را گم کردهاند، از عیبها، از بهقاعده و بهکمال نبودن دنیای اول بیشتر از آنکه حدش است حرص میخورند. شفاهی میشوند. حرف میزنند و حرف میزنند.
در طول این سالهای همشهریداستان همیشه دلم خواسته مجله، چهارشنبهی تابانخانم باشد، اتاقی که آماده میکنند، همه چیزش را سرجا میچینند، ابزارهایش را روغن میزنند تا شاید وسوسهی آفرینش بیدار شود و راهش را به جان آدم باز کند. در این سالها مدام آرزو کردهام چهارشنبهی ما لحظهی پیش از فرصت دوم باشد.
کاش پنجشنبهی تابان همهی نویسندههای ما بیاید. شک دارم در دنیا نعمتی به لذت آرامش، اقناع و شکوهِ رازآلود لحظهی بعد از آفرینش وجود داشته باشد. برای همهمان سکوتِ پس از خلق آرزو میکنم.
پایان روز ششم، در قیاسی معالفارق، میشه شبیه «ثُمَّ اسْتَوَىٰ عَلَى الْعَرْشِ» و «فَتَبَارَكَ …».
سلام
بدون اغراق می گویم که یکی از بهترین متن هایی که از خانم مرشدزاده خوندم همین متن بود. واقعا حال خسته و خراب اون روز من را خوب کرد وقتی که شب مجله را باز کردم و شروع به خواندنش کردم. شاید این حس را کسانی که بیشتر با داستان درگیر هستند بهتر درک کنند.
موفق باشید.
ممنون از شما