شمارهی آذرماه، آخرین شمارهای است که در خدمت خوانندگان و علاقهمندان «همشهری داستان» هستم و از شمارهی آینده، این مجله به همت سردبیر دیگری منتشر خواهد شد.
در نامهی سردبیر خرداد ۸۹ که اولین شمارهی دورهی جدید بهدنیا آمد، نوشته بودم: «این مجلهی کوچک قرار نیست تئوری و نظریه بدهد یا جریانی در ادبیات بهوجود بیاورد، حتی بنا نیست حوالی کتابی جنجال و هیاهو راه بیندازد و تاثیری بر بازار یک کتاب بگذارد. این مجلهی کوچک بناست لذت خواندن را یادمان بیاورد؛ یک مجموعه روایت خواندنی. این مجله بناست آرام و صبور داستان را به سبد خانواده برگرداند.»
پس از سهسالونیم زنده نگهداشتن این مجله در فرازوفرودهای سخت -البته به کمک همکارانی خوب و همراه و کارآمد- خوشحالام که بخشی از آرزوهایی که در آن شمارهی اول بهنظر دور و دستنیافتنی میرسیدند، محقق شدهاند و بابت کاستیهایی که خودم هم از بخشیشان آگاهام، از مخاطبان خوب و صبور داستان عذرخواهی میکنم.
امیدوارم که سردبیر تازهنفس بتواند بسیار بهتر از قبل این مجله را پیش ببرد و این امکان درخشان برای داستان حالاحالاها برقرار بماند.
عجب، باید کماکان به دیدن و شنیدن آنچه انتظارش را نداریم عادت کنیم؟
«این مجلهی کوچک بناست لذت خواندن را یادمان بیاورد».
با داستان زندگی کردهام. خاطراتم پر از لحظاتی است که با داستان به خوبی گذشته. بارها از ته دل خواستهام لذت خواندنش را با دیگران سهیم شوم و همین کار را کردهام. نزدیکانم همه داستان را به خوبی میشناسند. خیلی حرفها برای گفتن دارم. کارگاه ترجمه، سخنان شما و آقای اسلامی را هیچوقت فراموش نمیکنم. میخواهم بگویم داستانیام و همیشه داستانی میمانم اما خانم مرشدزاده، این واقعا غمانگیز است.
امان از این خداحافظی کردن ها در اوج! ه. داستان از معدود مجله هایی است که همیشه منتظر آمدنش هستم. امیدوارم ه.داستان برخلاف ه.ج. بعد از تغییرات، افت نکند. برای خانم مرشدزاده هم همیشه آرزوی موفقیت دارم. خانم مرشد زاده! از وقت، انرژی و سلیقه ای که برای ه. داستان به خرج دادید، سپاس گزارم
سلام
چرا؟
خیلی متاثر شدم
من داستان را با شما می شناختم
حالا نمی دانم قرار است چه شود در داستان
یک پیشنهاد: یک بار دیگر ببینید نمی شود ماند؟ یک هفته بروید مرخصی و آنجا فکر کنید ببینید نمی شود ماند؟
اصلاً نمیتوانید درک کنید که چقدر از خواندن این خبر و تایید شدنش ناراحت شدم. قسمتی از این هم به ندانستن دلیل استعفا بر میگردد. به هر حال، بسیار بسیار از زحماتتان تشکر میکنم و جای خالی شما و یادداشتهایتان (که شاید کوچکترین زحمت شما در مجله بودند) کاملاً حس خواهد شد. امیدوارم هر جا که هستید موفق باشید.
سرکار خانم مرشد زاده
با اهدای سلام و احترام
به جد می توانم بگویم مجله محبوب « داستان همشهری » یک اتفاق نادر است که در دوران دانشجویی ام رخ داد. بزرگترین و بهترین اتفاقی که در خواندن برای من پیش آمد. از همه ی تلاش و استقامت حضرتعالی در راه هدف مشترکمان که همانا «خواندن » و به قول حضرتعالی اضافه نمودن داستان به سبد خانوار می باشد و علاوه بر آن پویایی و نوآوری های دوستان عزیز در صفحه آرایی مجله مان هماره سپاس گذارم. امید است هماره با مشورت و راهنمایی های ارزنده تان در شکوفایی هرچه بیشتر این کوچک دوست داشتنی با ما همیاری کنید. ما خوانندگان داستان از شما برای همه خوبی هایتان سپاس گذاریم. با احترام / بهروز ریاضی
با آرزوی موفقیت برای خانم مرشد زاده…
من که بشخصه ناراحت شدم اما خب امیدوارم همیشه موفق باشند چون واقعا باعث رقم خوردن لحظات شیرینی برای من و بسیاری دیگر شده اند
همشهری داستان بدون خانم مرشدزاده مثل یک آدم بدون سر است!
از خوندن این خبر خیلی خیلی ناراحت شدم. هر شماره داستان منتظر نوشتههای خانم مرشدزاده بودم.
خیلی ناراحت شدم
امیدوارم برای شما و برای داستان اتفاقات خوب تری بیفتد
من هم از رفتن خانم مرشدزاده ناراحت شدم اما به نظرم تعبيرهايي مثل مال خانم (؟) «سوگند» منصفانه نيس. (شايد هم تحت تاثير طرح جلد اينطوري نوشتن!) اميدوارم خانم مرشدزاده هر جا هستن موفق باشن و سردبير جديد هم به كمك تحريريه، داستان رو ادامه بدن.
خانم مرشدزاده ی عزیز، هر ماه منتظر نوشته ی شما بودم و حالا که قرار است مجله بدون شما منتشر شود از صمیم قلب آرزو میکنم همچنان مثل این دو سال و نیم سردبیری شما، خوب و صمیمی بماند.
انشالله هرجا هستین سلامت و خوشحال باشین. لطفا نوشته های خوبتان را از ما دریغ نکنین.
کاش دوباره وبلاگتون رو راه اندازی کنین
خبر به دورترين نقطه جهان برسد
۱.ساعت حدود ۲ شب و تقريبا به خواب رفته بودم و در ناهشياري معلق ميانه ي خواب و بيداري داشتم اتفاقات روزم را مرور مي كردم. به غروب ش كه مي رسم ، ناگهان و در يك لحظه چشمانم باز و براق مي شود.درست مثل ناگهاني از خواب پريدن كه در فيلم ها مي بينيم. ياد خبر تغييرات در همشهري داستان افتادم. براي يك آن چنان دلتنگ شدم كه جمع شدن آب در گوشه چشمانم را احساس مي كردم.باورم نمي شد كه من ديشب را با بغضي دوست داشتني خوابيدم.
۲.ساعت حدود ۶ همان روز، تند و تند صفحات سايت مجله را مي گشتم تا حرف مهم تري پيدا كنم. همه چيز به طرز غريبي مشكوك بود. حتي خود نوشته ي خانم مرشدزاده . سرد و كوتاه!
حتي نظرات زير خبر هم اصلا ان طوري كه دلم مي خواست نبود. انگار نه انگار!!
بلند شدم و به عادت هميشگي اي وقت ها ، در اتاق م قدم زدم و راه رفتم.
۳.حتي كوچكترين واژه اميدوار كننده اي هم در پيام ش نيست.دريغ از يك به اميد ديدارِ تعارفي و دروغي حتي!!
دوستان! اين متن را سرزنش نكنيد. اين احساس را نصيحت نكنيد. مقصر من م!
من كسي هستم كه يادداشت هاي خانم مرشد زاده را از زمان همشهري جوان مي بريد و در دفترش مي چسباند. . .
كوتاهي از من بود.
۴.خانم مرشدزاده عزيز!
حق شما محفوظ! حق شما محفوظ!. . . .
نگران حال همه ي ما هم نباشيد. زمان هست. خودش كارش را مي كند.
فقط محض رضاي خدا، از اين در كه بيرون رفتيد هميشه جايي باشيد كه لااقل دست گوگل به شما برسد.اجازه مان بدهيد هر از گاهي ازين طريق پيگير احوالتان باشيم.
تقاضا مي كنم دستمان را به كلي و براي هميشه از دنيا ي تان كوتاه نكنيد.
باتشكر از اين همه لحظه هاي خوب كه بهانه اش شما بوديد.
صبح زود همان شب.
درود بر شما
داستان را با نوشته های دلربای شما می گشودم…
امیدوارم که داستان از اینی که هست بهتر شود.
خانوم مرشد زاده ، مرسی از مجله ی خوبی که ساختید .
مرسی به خاطر تمام ساعت های خوشی که با مجله برایم ساختید .
مرسی !
bazam salam khanome morshedzadeie aziz,aval az inke be latin type minevisam ozr mikham,ke be dalile moshkele fannist.
ama harfe asli:man hamishe vagti magalla ro mikharidam aval negah mikardam ke motmaen beshamsardabir avaz nashode bashe,ama in sery ke magalla ro kharidam in kabosam be hagigat peyvast
.shayad be nazareton maskhare bashe vali vagean hamishe az in mozo vahshat dashtam,chon midonestam ke age datan baram engadr ajr o gorb dare ellate aslish modiriiate shihe shomast.
inam doost daram ke bedonid man jozve adamaie hastam ke ziad soraghe dastan va injor sabke neveshtari nemiram,ama tanha dastan movaffag shode bood ke man ro be khondane dastan alagemand kone.
vali be har hal mamnoon ke dastan ro engadr arzeshmand edare kardin va in joori az ab o gel daresh avordin…va in neshan az jaygahe madarie shomast ke madari ro …dar hage majalle va khanandeganesh tamom kardin
از این که حس و حالی زنانه در آستانه ی داستان بود، همیشه لذت می بردم.
هر جایی که قدم می گذارید، حتما سبز می شود.
خسته نباشید
این روزها درگیرم .وحشتناک.آنقدر که هنوز وقت نکرده ام همه ی داستان آبان را بخوانم چه برسد به اذرش.دو سه شب پیش آذر را خریدم.پشت شیشه ی کیوسک بود و دلم نیامد از کنارش رد شوم.میدانستم وقت خواندنش را ندارم.گرفتمش ولی.همان صحفه ی سردبیر را همانجور سرپا خواندم.همانجا.سرد و بی روح و خلاصه و گنگ بود. سردبیر نوشته بود:من دارم میروم خداحافظ.کی دیگر حس و حال خواندن داستان را دارد…..هرکجا هست خدایا به سلامت دارش…
من که روزگاری خورۀ روزنامه و مجله بودم، زمانی نهچندان دور از همهشان بریده بودم تا اینکه روزی چشمم به داستان افتاد. خوب یاد دارم آن روز را. بعدازظهر بود و از میدان ونک به سمت پایین میرفتم تا به پرسش برسم و پای صحبتهای جناب ملکیان بنشینم. همان پایین میدان ونک، دکهای قرار داشت و هنوز هم دارد که با دیدنش بیاختیار لحظاتی ایستادم و غافل از هیاهوی شهر، مدهوش چشمربایی مجلهها و روزنامهها شدم. همینطور که مبهوت عکسها و نوشتهها بودم، چشمم را مجلهای گرفت با جلدی سپید و عکسی سپید. هزار تومن ناقابل دادم و بعد از یکسالواندی یک مجله خریدم: خردنامه، ویژهنامۀ داستان، شمارۀ ۵۶، شهریور ۱۳۸۹، ۲۲۸ صفحه، ۱۰۰۰ تومان. خردنامه میخواندم، اما نمیدانستم تبدیل شده به هلدینگ! داستان را خریدم و خواندم. خواندم و شیفتهاش شدم. سبک، ساده و دلنشین. بیادعا و بیتعصب. حرفهای. اینها را برای خوشامد شما نمیگویم؛ من جنسشناسم، شما خود اصل جنس بودید. شما تنها مجلهای بودید که میخواندم.
عادتم بود که همیشه مجله را که میگرفتم، از آخر به اول ورق میزدم و تبلیغات را میدیدم و عنوان بخشها را مرور میکردم تا میرسیدم به اول مجله. بعد دوباره و این بار از اول به آخر میرفتم، فهرست را میدیدم و تسلیتهای زیر معرفی هیئتتحریریه را میخواندم؛ به گمانم تنها خبر خوش این قسمت وقتی بود که جناب میرزاخانی پدر شده بودند. بگذریم. «در آستانه» همیشه اولین بخشی بود که میخواندم، انگار نوعی دستگرمی بود برای ورود به دالانی مرموز و هیجانانگیز. نوشتههاتان عطر و طعمی دیگر داشت. دلتنگ(نوشتهها)تان میشوم خانم سردبیر…
نمیدانم بعد از رفتن خانم مرشدزاده، مشتری داستان میمانم یا نه، ولی این دوران را فراموش نمیکنم. حالا، از شمارۀ آذر، داستان تبدیل میشود به خاطرهای دلنشین در گوشهای از قلبم. داستان همشهری شد نوستالژی دورانی از زندگیام که دوری گزیده بودم از سیاست و به دامان ادبیات پناه برده بودم. در این مدت من از محضرتان لذتها بردم و چیزها یاد گرفتم. همالان که اینها را مینویسم غمینم و خوشحال. یاد روزی میافتم که خانم مرشدزاده میگفت کلی مطلب برای آخرین شماره جمع کردهایم. نمیدانم چقدر از این پوشۀ آخر را در شمارۀ آذر چاپ کردید اما امیدوارم حسرت داستانهای چاپنشده بر دلتان نماند. راستی خانم مرشدزاده یادتان باشد سری دوم مسابقه ترجمه را برگزار نکردید و ما چشم به راه ماندیم تا همیشه. همشهری داستانی است که از آن برای فرزندان خواهم گفت و در تنهاییهایم و دلتنگیهایم یادش خواهم افتاد. همشهری داستان سری جدید (که حالا دیگر جدید نیست) به روایت نفیسه مرشدزاده و صد البته اعضای تحریریهاش پیوست به جمع باقی روزنامهها و مجلههای خاطرهسازی که هر کدام گوشهای از ذهنم و مهمتر از آن گوشهای از قلبم را پر کردهاند. زندگی هماره به کامتان باد اهالی داستان سری جدید و قدیم.
پینوشت: راستی الان که نگاه میکنم، میبینم آنموقعها چه تحریریۀ کوچکی داشتید و چه تبلیغات اندکی!