انگار رفته بود تو دیگ زودپز. بخار از همهجایش بیرون میزد. مادرش نمیگذاشت سرفه یا عطسه کند، آنهم با صدای بلند.
گوجهفرنگی داشت میمرد.
«دارم خفه میشم. آ… آ… پیش… پیشته!»
«سرت رو بکن زیر لحاف. حوصلهی جیغجیغها و نقنقهای این یکی خانوم مدیر و اون خانوم معاون رو ندارم. این میره اون میآد.»
زیور کاسهی بخور را گذاشت تو بغل امیر. سراند جلوتر. داغیِ بخور خورد به گردن و سر و سینهی گوجه. لحاف را کشید رویش. گوشهوکنار و پروبال لحاف را کرد زیر تشک و پکوپهلوی او. میخواست صدای بلندِ سرفهها و عطسهها و همینجور بخور داغ اکالیپتوس و آب شلغم از جایی بیرون نزند. هی تند و تند بخورها را عوض میکرد و غلیظ میکرد. میگذاشت زیر لحاف. تازه به تازه.
پسر از زیر لحاف داد زد: «بسه. دارم خفه میشم مادر. نفسم بند اومد.»
«طاقت بیار. زود خوب میشی.»
«یه خرده صدای ضبط رو بلند کن.»
«از این بیشتر؟ نه.»
«نمیشنوم. زیر لحاف نمیشنوم.»
سیسال پیش گوجه توی همان اتاق بهدنیا آمده بود. بچهها کلی چیز برایش آوردند؛ لباس و اسباببازی، همهجور. یواشکی میرفتند توی اتاق، کفشهایشان را درمیآوردند، پاورچین پاورچین میرفتند جلو. انگشت اشارهشان را میگذاشتند روی لبهای او. «او… غه… او… غا» میکرد و بیصدا میخندید. سرخ و گرد و تپل بود. بغلش میکردند میآوردند توی حیاط، پشت کلاسها توی حیات خلوت. دورش جمع میشدند. صدای زیور میآمد، میدوید: «بچهم رو بدین. اذیتش نکنین. لوسش نکنین. خانوم ناظم از این کارها خوشش نمیآد. فکر میکنه من به شما میگم که بچهم رو نگهدارین.»
گوجه چهاردستوپا دور اتاق راه میرفت. دست میگرفت به دیوار، پا میشد، تاتیتاتی میکرد. دخترها میرفتند او را با التماس از زیورخانم میگرفتند و پنهان از مدیر و معاون و معلم میآوردند سرکلاس، دورش جمع میشدند. یکی لپش را میکشید، یکی رانش را نیشگون میگرفت، دستهجمعی شکمش را قلقلک میدادند و هِروهِر میخندیدند. گوجهفرنگی خندهی شیرینی داشت، موقع خنده لپهایش باد میشد و عقب میرفت و دندانهای تازهدرآمدهاش بیرون میافتاد. بچهها لواشک و حلواارده و پفک و ترشی و خیارشور و هرچه دستشان میرسید، میکردند توی دهانش. ترشی که توی دهانش میرفت لبولوچهاش را میکشید توی هم. پوزهاش جمع میشد. سرش را تکان میداد. لپهای نرم و شلش را میلرزاند. قیافهاش بامزه میشد. بچهها میخندیدند. هرکس هرچه در جیب و کیفش داشت میخواست بکند توی حلق او. شلوغپلوغی راه میانداختند که بیا و تماشا کن.
«پسته، نه. میپره تو گلوش. کار دستمون میدی، یلدا. پسته رو بجو، بعد بکن تو دهنش.»
«اَه… بیمزه. حالم بههم خورد.»
«مرجان، آدامس بهش نده. نمیتونه بجوئه. قورت میده. میره پایین، رودههاش میچسبه بههم.»
«زهرا، نگاه کن، توی شیرینیهات مورچه نباشه. میخوره، بیتربیت میشه. آخه سابقهی مورچه داری.»
زیور پسرش را پیدا نمیکرد. هرجا را میگشت نمیدیدش. زنگ تفریح دخترها گوشهی کلاس دوم که ته راهرو بود و توی چشم نبود، دور گوجه جمع میشدند. رجبعلی صدایشان را میشنید و میرفت پیش خانم ناظم: «دارن بچهمون رو میکشن، به دادش برسین!»
«خجالت بکشید. مگه شما درس ندارید. منیژه بچه رو ببر بده مادرش.»
زیور میآمد، هراسان. خانم ناظم میتوپید بهاش: «زیورخانوم چندبار بگم بچه رو دست اینها نده. اگر مسالهای پیش آمد مسؤولش خودتون هستین. اینجا ناسلامتی مدرسه است. کودکستان که نیست.»
گوجهفرنگی خوب میدوید. خوب میچرخید، چرخ میزد، مثل گود زورخانه بچهها دَم میگرفتند، دست میزدند: «گوجهفرنگی… خروس جنگی…»
گوجه دنبالشان میدوید، دخترها جیغ میکشیدند و فرار میکردند. اگر گوجه بهشان میرسید، گازشان میگرفت. دندانهای تیز و برندهای داشت. بچهها دورهاش میکردند، کف میزدند و او میچرخید، عالی! انواع و اقسام، معرکه. مدام از اتاق زیور صدای موسیقی میآمد. شاد و قدیمی و جدید. بزن و بکوب، بچهها جمع میشدند پشت دیوار اتاق. ناظمها و خانم مدیرها بارها زیور و رجبعلی را نصیحت کردند که «کار درستی نیست.»
رجبعلی و زیور پسرشان را با شلوار بردند درمانگاه سرکوچه و با لنگ آوردند. بچهها خندیدند و دَم گوش هم پچپچ کردند. پولشان را گذاشتند روی هم، برای گوجه قطاری خریدند که با باتری میرفت، روی ریل میخزید، میدوید، سوت میزد و چراغهایش روشن میشد.
خانم اسماعیلی بهجای خانم مسلمی آمده بود. گوجه بدون ترس همینجور میچرخید، چرخ میزد، تاب میخورد، کباده میگرفت. در هوا شنا میکرد بیتختهی شنا، بچگانه و پهلوانانه، در گوشهی حیاط خنده و شادی بچهها جور بود. عمویش میبردش زورخانهای که سردرش نوشته بود: «بیا قوی شو اگر راحت جهان طلبی» نمیدید، نمیفهمید. مینشست کنار گود.
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی سیام، آذر ۱۳۹۲ بخوانید.
داستان دلنشین و زیبایی بود . عنوان زیبایی نیز داشت.