بدو بیروت، بدو

روایت

ما روی ابرهای پنبه‌ای در تعقیبِ ظلمت بودیم. الان که سه‌روز است توی هتل منتظرم می‌گویم ما، آن‌موقع هنوز نمی‌دانستم مایی در کار است، تنها نشسته بودم روی صندلیِ‌ای، ردیف ۲۱، روی بالِ ایرباس ۳۲۰ و به ابرها نگاه می‌کردم. البته جز همان سه‌باری که دیدمش هم جمعی در ما نشد. خورشید از پشتِ‌سرمان می‌تابید و هواپیمای ایران‌ایرِ تهران-‌‌بیروت در راه‌گشاییِ خورشید پیش‌می‌رفت. ما طلایه‌دار نبودیم، ذخیره‌ی لشکرِ خورشید، مطمئن از پیروزیِ نور بر ظلمت، فقط تاریکی را که رنگ شنگرف به ابرهای دور می‌زد تعقیب می‌کردیم. بارِ اولی که دیدمش همه‌چیز همین‌قدر شاعرانه بود، بعد انگار حلقه‌ی دومِ فیلم را آپارات‌چی اشتباه گذاشته باشد، یک بی‌مووی ایتالیایی شروع شد. صدای زنگ و بعد خلبان آمد که اگر کسی دکتر است خودش را به مهمان‌دار معر‌فی کند. من از پنجره بیرون را تماشا می‌کردم و ردِ بنفشِ خورشید را بر ابرهای پشتِ سرمان می‌دیدم. وقتی برای بارِ دوم صدای مهمان‌دار آمد و کسی از جایش بلند نشد، انگشتم را لای کتابم گذاشتم و دکمه‌ی بالاسرم را فشار دادم با آمادگی ذهنی این‌که به پیرمردی صدودوساله‌، غرقِ استفراغ، تنفسِ دهان‌به‌دهان بدهم. مهمان‌دار که بالای سرم آمد پرسید: «شما پزشکید؟»

گفتم: «نه ولی دوره‌های امداد و کمک‌های اولیه دیدم، دکتر هم که توی هواپیما نیست، کاچی بعضِ ‌هیچیه.»

مهمان‌دار گیج، ضرب‌المثلم را توی آن هیر و ویر نگرفت و حتی لبخند نزد، گفت: «همراه من بیا.»

تا از کنار مردِ خوابِ کنارم و زنش که چشم‌هایش را بسته بود و امن‌یُجیب می‌خواند پا شوم، تمام چیزهایی که از کمک‌های اولیه بلد بودم مرور کردم، احتمال سکته‌ی مغزی، احتمالِ گرفتگی عضلانی،احتمال بی‌هوشی ناشی از ارتفاع. از ‌ردیفِ یازده که منوچهری آن‌جا نشسته بود گذشتم. اگر سربرمی‌گرداندنم حتما چشم‌های بیرون‌زده‌ی منوچهری را می‌دیدم اما برنگشتم، تا آخر هم که ابرو می‌آمد و گردن می‌کشید، یک‌جوری رفتار کردم انگار نمی‌بینمش. قرارمان هم همین‌ بود. قرار بود ما هم را نشناسیم. وقتی بالاسر دختر رسیدم نشستم کفِ هواپیما. چندثانیه ‌نمی‌توانستم چیزی بگویم. دختری که تکیه داده بود به صندلی چرمی آبی، چشم‌هایش را بسته بود و از تکیدگی صورتش می‌شد گفت سال‌هاست مرده. سی‌ساله بود و می‌توانست بیست‌وچندسال هم از مردنش گذشته باشد. مثلا ‌وقت تاب‌خوردن توی پارک افتاده باشد و سرش خورده باشد به گوشه‌ی سیمانی جدول، یا وقتی از درِ دانشگاه بیرون می‌آمده با ماشین حمل زباله تصادف کرده باشد یا خودش را وقتِ بازی با بچه‌اش به مردن‌ زده و بازی‌اش را آن‌قدر ادامه‌داده تا اشک بچه درآمده.‌ قیافه‌اش همه‌چیز را همین‌طور قایم می‌کرد حتی مثل فکر توی سرِ کسی نبود که سعی می‌کند قایمش کند، نه خطی گوشه‌ی چشم‌ها داشت، نه خالی پشت لب، نه حتی تاج ابرویش تابه‌تا بود. آدم وقتی به این‌جور آدم‌ها نگاه می‌کند از هرجور گزارش نوشتن متنفر می‌شود، هیچ‌جور شناسه‌ای ندارند که آدم بنویسد. فقط می‌شود گفت زن، حدود سی‌ساله. لب‌هایش آرام لرزید و دندان‌هایش به‌هم ‌خورد، انگار لرز کرده باشد. به مهمان‌دار گفتم پتو بیاورد و به مسافرهای کنار دختر گفتم بروند یک جای دیگری بنشیند. دو زنِ میان‌سال با اکراه بلند شدند و توی راه به مهمان‌دار غُر زدند. دسته‌های بین صندلی‌ها را خواباندم، روی یکی از دسته‌ها لکه‌ی خون بود.

نمی‌دانم این جزئیات را بعد از گزارش دربیاورم یا نه ولی تا منوچهری بیاید یک‌چیزهایی را باید بنویسم. اگر بود می‌گفت چی‌ها را ننویسم که بعد پای خودم گیر نباشد اما سه‌روز است پیدایش نیست. تلفنش را هم جواب نمی‌دهد. زنگ‌ زده‌ام ناهارم را بیاورند توی اتاق ولی هنوز نیاورده‌اند، رسپشنِ خوش‌خنده‌‌ی هتل که موهایش را ماشین‌می‌زند، دیگر قلقم دستش آمده. خدمت‌کارها را نمی‌فرستد اتاق را تمیز کنند، حواسش به غذا هست و سگ را هم برده توی پارکینگ برایش جا درست‌کرده. برایش استخوان تشویقی گرفته و مجبورش می‌کند روی دوپا بایستد و استخوان را از دستش بگیرد، دیروز توی پارکینگ دیدم که با سگ تمرینِ دست‌دادن می‌کند. تا مرا دید دهانش تا بناگوش بازشد و گفت: «ببینید سگ‌تان چی یادگرفته.»

گفتم: «اگه دوست داری می‌تونی ببریش خونه.»

گفت در خانه نمی‌تواند سگ نگه‌دارد و اسمش هم شریف است. اسمش را خیلی بی‌ربط گفت، بین‌ حرف‌هایش راجع به پانسیونِ سگ‌ها که قبلا آن‌جا کار می‌کرد. زنش از سگ‌ها متنفر است، احتمالا از کارش متنفر بوده اما نمی‌توانسته بگوید. زنش می‌گوید همان چندوقتی که با سگ‌ها سر کرده بس است. سرش را خاراند و همان دستش را دراز کرد و با سگ دست داد. گفت این‌جوری سگ بوی آدم را می‌فهمد، یک چیزی هم صدایش می‌کرد که اسمِ سگ نبود، صدایش می‌کرد «تناح» اما سگ با اسم عوضی هم دستش را جلو می‌آورد و دست می‌داد. گفتم: «اسمش یه چیزِ دیگه است.»

انگشت‌هایش را برد نزدیک دماغِ عقابی‌اش و بو کرد، گفت: «سگا براشون فرق نمی‌کنه چی صداشون کنی، مهم اینه استخون دستِ کیه.»

همین ‌جمله مثل برق توی سرم چرخید. من استخوان را گرفته بودم. یعنی از همان اول که دختر را دیدم استخوان را گرفته بودم، هرچه فکر کردم دختر را در فرودگاه ندیده بودم. نه توی صفِ مهر کردنِ پاسپورت نه وقت تحویل بار. به دختر گفتم پاهایش را دراز کند و پتو را کشیدم رویش. کبودی بزرگی کف دست راست دختر بود. آن‌موقع نمی‌دانستم چی این طوری‌اش کرده، برای این‌که دکتری‌ام رسمی شود، پرسیدم: «سابقه‌ی بیماری قلبی دارید؟»

دختر چشم‌هایش را باز کرد، چشم‌هایش از چرمِ صندلی‌های ایران‌ایر آبی‌تر بود، یک جور آبیِ غیرانسانی، بعدها می‌توانستم بگویم شبیه وقتی از لای ابرها به دریای مدیترانه آفتاب بتابد و در ساحل باران ببارد اما آن‌وقت چیزی به‌نظرم نمی‌آمد. دختر سرتکان داد که نه. گفتم: «باردارید؟»

دختر با ته‌مانده‌ی صدایش گفت: «نه.»

جرات نمی‌کردم نبضش را بگیرم، سوال دیگری نداشتم. این‌ لرز و تنفسِ نامرتب و حالِ غثیان که در دختر بود فقط علایم مصرف مخدر بود، مثلا اُوردُز کوکائین. به مهمان‌دار گفتم لیوان آب ولرم بیاورد و توی ذهنم بود بروم از کوله‌ام مولتی‌ویتامین بیاورم بدهم به دختر. داروی بی‌ضرر دادن از لحاظ ذهنی به بیمار کمک می‌کند، آن‌موقع نمی‌دانستم مرضش با این چیزها درمان نمی‌شود. زیر سرش بالش گذاشتم و لیوان آب ولرم را جرعه‌جرعه به خوردش ‌دادم، ‌اسمش را پرسیدم و گفت آناهید. فکر کردم کلمه‌هایش را توی جرعه‌های آب‌ نشنیده‌ام، گفتم: «آناهیدِ مخفف آناهیتا؟»

گفت: «آناهید خالی.» و صلیبِ توی گردنش را دیدم. نپرسیدم ارمنی هستی یا نه، لیوان را جلوی دهانش گرفتم و جرعه‌ای دیگر آب خورد. دستش را گرفت جلوی صورتم و بی‌رمق گفت: «اولین کاری که همه می‌کنن بهم تنفس مصنوعی می‌دن.»

طاقتِ باز نگه‌داشتن چشم‌هایش را نداشت و دائم می‌افتادند روی‌هم. پتو را رویش کشیدم و خوابید. یعنی چشم‌هایش را بست و دیگر باز نکرد. نیم‌ساعتی کنارش نشستم و به بالا و پایین رفتنِ نامنظمِ پتو نگاه کردم. از همه‌ی نشانه‌های حیات فقط گاهی نفس می‌کشید. به مهمان‌دار دروغکی گفتم دیگر خطری نیست و رفتم سرجایم نشستم. وسوسه‌ی بردن لیوان و پاکت استفراغ و ظرف غذای هواپیما توی سرم می‌گشت. منوچهری هیچ‌وقت چیزی در هواپیما نمی‌خورد و همه‌ی چیزهایی که می‌دادند، از آب‌میوه و نمک‌ بسته‌بندی تا بالش و پتوی هواپیما را برای من و بچه‌های شرکت سوغات می‌آورد، یک‌باری حتی جلیقه‌ی نجات زیر صندلی را آورد. معلوم نشد چطور ردیابِ جلیقه‌ی نجات را ازکار انداخته که سرِ گیت صدا ندهد. کسی در بیروت منتظرم نبود، دلیلی نبود چیزی برای کسی ببرم. در هتل ریتس دو سوئیت مجزا برای من و منوچهری رزرو کرده بودند. باید باهم ‌کار می‌کردیم اما قرار نبود آشنایی بدهیم، فقط شماره‌ی موبایلِ هم را داشتیم. این‌ را که در بیروت چه می‌کردیم احتیاجی نیست بنویسم، پوستش این است که رفته بودم از مسابقه‌ی ماراتنِ بیروت گزارش بگیرم. قبلش یک مسابقه‌ی ده‌هزار متر و یک نیمه‌ماراتن هم برگزار می‌شد. قصد داشتم توی یکی از این دوهای استقامتِ‌ قبل از ماراتن بدوم، برای همین هر روز می‌رفتم در مسیر کناره‌‌ی ساحل می‌دویدم. بار بعدی که دیدمش توی راه سربالایی بود که به صخره‌های روشه می‌رسید.

شماره‌ی رسپشن را گرفتم و به شریف گفتم اگر تا حالا غذایم را حاضر نکرده‌اند، دیگر نفرستد، می‌روم بیرون چیزی می‌خورم و رفتم سمت کالج آمریکایی بیروت. خیلی بعید بود آناهید را آن‌جا ببینم، بیشتر منتظر منوچهری بودم. در رستوارنِ ارزانی فتوش و پنیر سفارش دادم و از پنجره دختر و پسری را می‌دیدم که توی کلونادِ دانشگاه سیگار می‌کشند. پسر دود را از گوشه‌ی لب می‌‌داد بیرون و گردنش را جوری کج گرفته بود که نرمه‌ی گوشش می‌خورد به شانه‌اش. دختر دستش را حلقه‌کرده بود دور خودش. روی سالاد، روغن‌زیتونِ زیاد ریختم و پنیر را باچنگال توی روغن له کردم. دستم به گزارش نوشتن نمی‌رفت، ماجراهای این دوهفته را یاد می‌آوردم تا طعم چیزهایی را که سال‌ها زیر زبانم نیامده بود مزمزه کنم. طعمِ آب‌غوره‌ی در آفتاب مانده وقتی روی بریده‌های خیار می‌ریزی، طعم زرشک‌تازه و انارِ دان و گلپر، طعمِ روزی که قلبِ آدم بتپد و آدم تپیدنش را بفهمد. قبل از این‌که به آناهید برسم سرعتم را کم کرده بودم. عرق کرده بودم، از دور بدون این‌که بدانم اوست هم می‌شناختمش. انگار از جورِ ایستادنش شناخته بودمش، با این‌که قبلا هیچ‌وقت سرپا ندیده بودمش. دو زن ایستاده بودند در پیاده‌رو و یکی کاغذی دست داشت که رویش انگلیسی نوشته بود «مسیح می‌آید» و یکی دیگر نوشته‌ای که می‌گفت «خشم خدا زمین را پاک می‌کند» زن‌ها بسیار شبیه هم بودند، مادر و دختر انگار، یا دونفر که آن‌قدر به چیزِ مشترکی فکر کرده‌اند شبیه هم شده‌اند. آناهید کنارِ این دو زن با پیراهن گل‌دارِ بلندی ایستاده بود. دو برگه مقوا توی دستش بود، روی یکی نوشته بود «کِی» و روی یکی «کجا». بعضی وقت‌ها کنارِ زنِ جوان‌تر می‌ایستاد که نوشته‌اش را می‌کرد«کی مسیح می‌آید» و گاهی کنارِ زنِ پیر که نوشته‌اش می‌شد «خشم خدا کجا را پاک می‌کند» سرخوشانه این کار را می‌کرد. برعکسِ آن مادر و دختر که عبوس ایستاده بودند و سعی می‌کردند آناهید را ندید بگیرند.

نادیده گرفتنِ آناهید اما از عهده‌ی من برنمی‌آمد. کنارِ زن‌ها ایستادم و عینکِ آفتابی‌ام را برداشتم. سربازی لبنانی بالای برجک چوبی رو به دریا نشسته بود، تفنگِ اِم‌ شانزدهش را مثل بچه توی بغل گرفته بود و سیگار می‌کشید. رفتم کنار آناهید ایستادم. نشناخت، پابه‌پا کردم تا به‌خاطر بیاورد. فکر کردم خودش را به ناآشنایی زده یا دوست ندارد آدمی را که در آن حالِ خراب دیده بودش، یاد بیاورد. مجبور شدم سلام کنم ولی این کار را جورِ آشنایی کردم یعنی جای سلام گفتم: «بارو.» و لابد چیزی را به خاطرش آورد، گفت: «باری لوئیس.»

اولِ صبح بود. اول صبح در بیروت یعنی یازده صبح به بعد، باری لوئیس یعنی صبح‌به‌خیر. یعنی آناهید خیلی زود با زندگی در بیروت هماهنگ شده بود یا اولین‌بارش نبود و عادت‌های زندگی در بیروت را می‌‌دانست. گفتم: «من همونی‌ام که تو هواپیما اومدم بالاسرتون.»

تعجب نکرد، فقط کجا را برداشت و رفت کنارِ زنِ مسن‌تر ایستاد، گفت: «یعنی باز تو هواپیما حالم بد شده؟» مجبور شدم دنبالش بروم: «حتی یادت نمی‌مونه؟»

«همه دلشون می‌خواد ناجی باشن.» وقتی این را می‌‌‌‌‌گفت جوری خندید که زنِ جوان چپ‌چپ نگاهش کرد. گفتم: «نشون به اون نشون که زنِ کنار‌ت یه دست‌بند از این طلاها که با چرم می‌بندن، دستش بود.»

دست‌نوشته‌هایش را که با ماژیک سبز روی مقوا نوشته بود زیر بغل زد و آمد کنارم ایستاد، یک جوری انگار راه برویم و کِی را داد به من. گفت: «می‌خوام یه‌کم قانون‌شکنی کنم، این رو دستت می‌گیری؟»

پیاده راه افتادیم در خط ِساحلیِ بیروت، با دو نوشته‌ی کی و کجا. قرار شد هر هزار‌قدم کجا را بدهد دست من و کی را خودش بیاورد، بعد جایمان را عوض کنیم. قدم‌شمار نداشتیم، یک جایی همین‌جوری می‌گفت: «دیگه هزار قدم کِی بودی بسه، جات رو عوض کن.» و من واقعا کاغذم را عوض می‌کردم و به آدم‌های متعجبی که از کنارمان می‌گذشتند لبخند می‌زدم. بخشی از این مایی که ساخته‌ام در همین پیاده‌روی درست شد، اعتراف کردم دکتر نیستم و برای قهرمان‌بازی و خودشیرینی آمده‌ام بالای سرش و او بین کی و کجا بودن‌مان داستانش را تعریف کرد. وقتی شش‌ساله بوده مننژیت گرفته. پدرومادرش نذر کرده‌اند اگر زنده بماند بسپارندش به صومعه‌ی گغارت. زنده مانده و پدرومادرش از هجده‌سالگی فرستاده‌اندش به صومعه. گفتم: «همیشه فکر می‌کردم هیجان‌طلبانه‌ترین کارِ جهان اینه که آدم بره تو یه دیری، صومعه‌ای، خانقاهی درِ دنیا رو روی خودش ببنده.»

«از بیرون همین‌جوری به نظر می‌‌آد.»

اولش خوب بوده، کیف می‌کرده وقتی از پنجره‌ی صومعه‌ جبل را دمِ غروب می‌دیده، ریحان‌هایی که خودش کاشته صبح‌ها می‌چیده یا پای پیاده راه می‌افتاده برود صیدانا شمع روشن کند ولی دیگر خسته شده. توی صومعه اینترنت ندارند، تلفن آنتن نمی‌دهد، نمی‌شود زمستان خودش را گرم کند، نمی‌شود برود دبنهامز برای خودش شال و کلاه بخرد، اگر چیزی بخواهد باید خودش ببافد. در صومعه‌شان هرکسی چیزی بخواهد خودش باید درست کند، درخواست ممنوع است، مهم‌ترین فضیلت این است که چیزی نخواهی ولی اگر خواستی دیگری را برای برآوردنش اجیر نکنی. زندگی این‌جوری عذاب است.

«نمی‌شه به کسی گفت‌ لطفا یه چای برام بیار؟»

زندگی بدون این‌که از کسی چیزی بخواهی مثل مردن است، فقط مرده‌ها دیگر خواسته‌ای ندارند. باران توی ساحل شروع شد و خورشید وسط دریا می‌تابید. تا قبلش مثل هر روز آسمان بیروت حالی بین خنده و گریه داشت، آسمانی صاف با خورشیدی درخشان، بعد ابر و ابر و ابر تا جایی که انگار همین حالا باران می‌بارد و دوباره خورشید می‌آمد اما این‌دفعه واقعا باران بارید. دویدیم. دویدیم تا به جایی برسیم که سقف داشته باشد، انگشت‌های دستش توی هوا تاب می‌خورد، فکر کردم اگر دستِ آناهید را بگیرم مثل آدم‌های توی خواب به هزاران ذره تقسیم می‌شود یا مثل شن‌ریزه‌های توی ساعت شنی می‌ریزد و کف خیابان محو می‌شود.
 

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی سی‌ام، آذر ۱۳۹۲ بخوانید.

۶ دیدگاه در پاسخ به «بدو بیروت، بدو»

  1. جواد -

    با سلام

    بدون در نظر گرفتن محتوای داستان که باید دوبار دیگه بخونمش تا ایشالا دستم بیاد چی بوده، تو تموم طول خوندن داستان، یه حسی مبنی بر این که نویسنده داره اطلاعات عمومیش رو به رخ من می کشه بهم القا می شد. خیلی جاها لازم نیست اسم و مدل ماشین یه شخصیت رو بخونیم (اکثرا هیچ شناختی هم از اون ماشین ها من نداشتم) یا بدونیم نژاد یا نوع یه سگ چیه.
    با این که مطمئنم از محتوای خوب و فنی بودن داستان (با توجه به داستانهای قبلی از آقای طلوعی) اما حین خوندن این یکی، هی اون حس رو داشتم.

  2. وحید -

    سلام ،
    مسلما قصد بی احترامی به جناب طلوعی ندارم ، قبلا نوشته های خواندنی از ایشان خوانده ام و لذت برده ام .اما درباره این داستان :
    داستان های طولانی خواندنی هم در شماره های قبلی داشتیم اما این داستان از آن دسته نبود ، یعنی خواندنی نبود . فکر می کنم یک مقدار آقای طلوعی از مخاطبانش فاصله گرفته اند . استاد مرادی کرمانی را در ساده نویسی ببینید که چقدر نوشته های ایشان خواندنی می شود . و یا در همین شماره ، اصغر عبدالهی و خیلی های دیگر .
    داستان خیلی خیلی خسته کننده ای بود . یک جورایی خاطره بود ، سفرنامه بود و یا به قول دوستمان به رخ کشیدن اطلاعات عمومی نویسنده و … خلاصه اینکه نه سر داشت نه ته !

  3. مژگان -

    از مجله ی فرهنگی شما بعیده به خدا !
    فقط نظرای موافق و مثبت تایید میشه دیگه ؟
    هرچی ماها انتقاد کرده بودیم سانسور شد ؟ دمتون گرم دمتون گرم دمتون گرم ….

  4. پوریا -

    بسیار داستان گیرایی بود. با فضاسازی و شخصیت پردازی عالی. برای من از بهترین های محمد طلوعیه!

  5. بهمن محدثی -

    اتفاقا من نظرم برعکس دوستان هست. این داستان من رو کاملا جذب کرد و حتی روی پله های مترو و توی ایستگاه هم از خوندنش دست بر نمی داشتم. البته به قول جواد باید یکی دو بار دیگه بخونمش تا کامل دستم بیاد قضیه چی بود. اما به نظرم اینکه از مدل ماشین و نژاد سگ و در و دیوار حرف زده بشه توی داستان ، ایرادی که نداره هیچ ، به کسی مثل من که در موقع خواندن داستان ، توی ذهنش تصویر سازی می کنه ، خیلی کمک می کنه تا دنیای ذهنی کامل تر و فضاسازی بهتری بکنه.