عمورضا صادقبیگی از مفاخر ایران است در آمریکا. شریفی یا فرار مغزی هم نیست. پنجاهسال پیش در کلاسهای دکتر شکوه روبهروی لالهزار دو ترم انگلیسی دستوپاشکسته میخوانَد، پولی را که از بلال و بستنیفروشی در ورزشگاه امجدیه درآوردهبود جمع میکند و یکشب پاییزی، بیآنکه به خانواده بگوید با چهارصددلار در هفدهسالگی تَرک دیار میکند. مدتها هم خبری ازش نبوده تا نامهای مینویسد و میگوید دارد در بهترین دانشگاه تگزاس نفت میخواند. اتفاقاچندوقت بعد از مرگ پدربزرگم، در بقچهای توی زیرزمین، نامهی کاهی دیگری از عمورضا پیدا کردم. انگار همانموقع پدرم چیزی جواب داده بود با این مضمون که «خب همین ایران میماندی، آبادان خودمان هم که پالایشگاه داشت.» چون وقتی نامهی پیداشدهی عمورضا را خواندم در جوابِ جوابِ پدرم نوشته بود:«اگر ایران یک پالایشگاه دارد، آمریکا سیصدتا دارد.» و بهپدرم تاکید کردهبود که «اصلا من از دست این کوتهبینی تو فرار کردم.» قول میدهم الان معنی همین واژهی «کوتهبینی» را نمیداند، عمورضا چنان از گذشته و خانوادهی خود برید که دیگر نامه ننوشت، زن آلمانی گرفت و وقتی پانزدهسال پیش برای اولینبار آمد ایران اصلا بلد نبود فارسی حرف بزند.کلی منومن و اِ… اِ… میکرد تا یک جملهی نصف فارسی، نصف انگلیسی بگوید.
عمو رضا رفت و بورسیهی شاگرداولی گرفت و سالها سرمهندس بریتیشپترولیوم بود، بعدش هم جدا شد و در دههی نود، دورهی اقتصاد طلایی آمریکا شرکتی تاسیس کرد. میگوید تا الان تکتکِ همان سیصد پالایشگاه ایالات متحده را یا استاندارد کرده یا تویشان کنفرانس و سمینار داده است. هفتهای دوبار در سفر است و آنقدر ایالت به ایالت کرده که مسافر ویآیپیِ امریکن ایرلاینز است و از این کارتهای طلایی دارد که میتواند هر موقع و در هرجایی بدون خرید بلیط، از درِ پشتی، بیزینسکِلَس سوار شود.
کوبیدههای پدر که بین دوستانم «ممدآقا» صدایش میکردیم، زبانزد است. این «آقا»یی که بچهها سر اسمش میگذاشتند واکنشی بود از تحکم و لرزه و خطابی که داشت. بدبختی من هم از همین کوبیده شروع شد. همان پانزدهسال پیش، جمعهی آخری که عمورضا داشت برمیگشت آمریکا، ممدآقا همهی فامیل را جمع کرد که سور بدهد. بوی چربی گوشتِ روی منقل به مشام عمورضا نرسیده بود که یکهو با همان زبان نیمبند گفت: «ممد… تو چرا نمیآی آمریکا کبابی بزنی؟» همین کافی بود تا در سن پنجاهوپنجسالگی و بعدِ سیسال معلمیِ طاقتفرسا، اینبار بوی پول و دنیاگردی برود زیر دماغ ممدآقا. سر سفره فقط بحث همین بود. یکی گفت: «اتفاقا هیوستن ایرانی زیاد داره.»
ممدآقا گفت: «آخه چهجوری؟»
یکی گفت: «دعوتنامه.»
یکی دیگر گفت: «درخواست گرینکارت برادر برای برادر، ده پونزدهسال طول میکشه.»
آخرهای نهار بود که حرف آخر را خود عمورضا زد با همان زبان کانگولوسی، اینکه ویزایی هست بهنام H1. یک کارفرمای آمریکایی میتواند برای هر کسی در خارج آمریکا درخواست استخدام کند و سهماه بیشتر هم طول نمیکشد. همه گفتند: «خب؟»
«فقط باید تو رشتهی مرتبط درس خونده باشه.»
چشم ممدآقا برقی زد و براق به من خیره شد.
«تو باید پتروشیمی بخونی.»
ممدآقا هیبت و سطوت قلندری را داشت که حرفی روی حرفش نبود. میخواست کوتهبینیِ سالهای دورش را پسر بدبختش جبران کند. آن ظهرِ جمعه با رویای خوشبختیای که من میروم و بعد یکییکی پدرومادر و بعد خواهر و برادر میآیند، به شب رسید. از آنموقع چشم همه دوخته شد به تنها منجی این خانوادهی متوسطالحال یعنی من.
بهلطف پدرومادر فرهنگی، درسم خوب بود اما شیمیام خوب نبود، کاش این فخر ایران لااقل ریاضیدان یا مثلا کارهای بود توی ناسا تا مهندس نفت. هر چه با ریاضیفیزیک پاکیزهدلی داشتم با شیمی، عداوت. آخر این هم شد درس؟ در هر چیزی استثنایی دارد، مثلا چرا آلومینیوم فقط با اکسیژن پیوندیونی تشکیل میدهد اما با دیگر نافلزات نه، یا چرا نقطه جوش پروپان با اتانول فرق دارد وقتی وزن مولکولیشان یکی است؟ شیمی همیشه یکجایش میلنگد، روراست و حقطلب نیست مثل ریاضی.
سوم دبیرستان به اصرار ممدآقا کنکور دانشگاه آزاد دادم، آن زمان اسم آدمکه توی روزنامه درمیآمد، میشد برای سال بعد رزرو کرد تا پیشدانشگاهی را بخواند و بعد بروددانشگاه. شوربختی من هم زد و پتروشیمیِ آزاد قبول شدم. ممدآقا بهاین در و آندر زد و هشتادهزار تومان پول رزرو را جور کرد اما شرط کرد که توانش همین است و خداتومان پول دانشگاه آزاد را ندارد و حتما باید سال بعد پتروشیمی دولتی قبول شوم که نشدم، مکانیک طراحی جامدات دانشگاه صنعتی قبول شدم اما پتروشیمی نه. ممدآقا با سرکوفت ثبتنامم کرد همان پتروشیمی دانشگاه آزاد.
توی آن بیاختیاری مطلق و بیعلاقگی مفرط به شیمی، یکی دو ترمی بکوب خواندم اما دیگر طاقتم طاق شدهبود، فهمیدم افتادهام دریک رودربایستی احمقانه با خودم. ترم سه، پولی را که ممدآقای بیچاره با هزار مصیبت جور کردهبود گرفتم اما فقط رفتم شهریهی ثابت دادم، با مابقی پول واحدها شروع کردم به انجام کار پنهانی خودم؛ سینمای جوان ثبتنام کردم. دانشگاه نمیرفتم و هفتهای
دو روز انجمن بودم، باقی روزهای هفته هم پاتوقم شدهبود گیمنتی در آن سرِ شهر؛ پلیاستیشنِ فیفا نودونه. شیمی آلی موریسون هم جایش را داد به مجلهی فیلم و گزارش فیلم خواندن. دو ترم بعدی هم همین کار را کردم، فتورمان و فیلم ساختم و با تیم منتخب جهانِ فیفا هم شدم قهرمان یک مشت بیکارالدوله مثل خودم. همان شب قهرمانی بود که رفتم خانه و دیدم ممدآقا با چشم خونگرفته ایستاده توی چارچوب در. نگو صبحش نامهای از دانشگاه آمده و گفته این آقا سه ترم غیبت داشته و مشروط شده. ممدآقا بهخود میپیچید، نامه را برد بالا و گفت: «کدوم گوری بودی این سه ترم؟» گفتم: «خب چیه؟ بیژن الهی هم قرار بود پزشک بشه، سال پنجم دبیرستان البرز رو ول کرد.» ممدآقا گفت:«فلان فلانِ تو و شعر و داستان و سینما باهم» و از خانه بیرونم کرد.
حالا بعد از پانزدهسال، ممدآقا با حقوق بازنشستگی آمال دنیاگردیهایش را در شبکههای ماهوارهای دنبال میکند. من هم که مجاهدت کردم و ادبیاتنمایشیام را قبول شدم، نه گلشیری شدم نه بیژن الهی، الان هم زیاد کار مهمی نمیکنم. میماند عمورضا که تازگیها جزیرهای خریده و فقط سالی شصتهزار دلار میدهد برای اشتراک باشگاه گلفی که یکشنبهها میرود.
کوتهبینی ارثی بود که سینه به سینه از پدر به پسر رسید.