کارت شما سوراخ می‌شود

هادی آذری

یک تجربه

آن پسر سربه‌زیر که دم در اتاق استاد چهره‌ی ماندگار می‌رفت و می‌آمد تا شاید آقای دکترِ همیشه سیگاربه‌دست کَرَمی کند و به او اجازه‌ی دخول دهد، من بودم. بیست‌سالم بود و هنوز باورم نشده بود که مکانیک، دومین عشقِ زندگی‌ام بعد از ادبیات، این‌چنین به من پشت کرده. مرا تنها گذاشته که حالا برای سومین یا چهارمین ترم پیاپی هر روز دم در اتاق اساتید منتظر بایستم تا شاید نیفتم و مشروط نشوم و طناب پوسیده‌ای که من را به این دانشگاه وصل نگه‌داشته پاره نشود که سقوط کنم. استاد بالاخره راهم داد به اتاقش. عکس قدی‌اش با لوح تقدیر لوله‌شده‌ای در دست، کنار میزش توی چشم می‌زد، کنارش چند مقام بلندپایه ایستاده بودند و زیر عکس بزرگ نوشته شده بود چهره‌ی ماندگار در فلان سال، آقای دکتر فلانی. سیگار قبلی آقای دکتر فلانی هنوز توی زیر سیگاری خاموش نشده بود و دیگری روی لب‌هایش فعلا خاموش بود. گفت: «چیه؟»

گفتم: «اومدم برگه‌م رو ببینم.»

گفت: «اسمت چیه؟»

اسمم را گفتم، صدایم به‌وضوح می‌لرزید، عین ماشینی که در جاده‌ای خاکی می‌راند.

«نمی‌اومدی سر کلاس، نه؟»

«چرا استاد…»

«کو؟ نیومدی که.»

دستش برگه‌ی حاضروغایب بود که در طول ترم کلا دوبار ازش استفاده کرده بود و آن دوبار هم از شانس من، هیچ‌کدام از آن دو سه‌باری نبود که سر کلاسش رفته بودم.

گفتم: «می‌تونم برگه‌م رو ببینم؟»

«بردار.»

لابه‌لای برگه‌های امتحانی دنبال اسم خودم گشتم، به‌ندرت نمره‌ای پایین‌تر از خودم می‌دیدم، درنهایت برگه‌ام را پیدا کردم، هفتِ بزرگی رویش نوشته شده بود، با دو خط تیره در دو طرف که بر یک‌رقمی‌بودن نمره‌ام تاکید می‌کرد. شروع کردم به سروکله‌زدن با آقای دکتر که چرا از فلان سوال نمره کم‌کرده و «راه کلی»‌ام درست است و فقط عدد آخر را اشتباه درآورده‌ام که آن هم نیمی از نمره است، اشتباه محاسباتی است و چرا هیچی از این سوال نمره نگرفته‌ام. مدام دودِ سیگار می‌خوردم و چشم‌هایم می‌سوخت و به خودم می‌گفتم چرا این‌جایم؟ چرا ول نمی‌کنم؟ چرا بی‌خیالش ‌نمی‌شوم؟ بگذار بیفتم، بگذار تمام شود، بگذار این ترم و ترم بعد هم مشروط شوم و بشود سه ترم پشت‌سر‌هم مشروطی و اخراج ‌شوم و اصلا از همین در بیرون بروم و دیگر هیچ‌وقت به این راهروها و اتاق‌ها برنگردم. اما آن‌جا بودم، ایستاده جلوی پیرمرد کم‌مو و لاغری که حواسش بود باهام چشم تو چشم نشود. آخرش گفت: «نه، سرِ کلاس که نمی‌اومدی، این سوال رو هم درست ننوشتی.» بعد خواستم بروم سراغ سوال بعدی. قبل از آن‌که شروع کنم، گفت: «سوال قبلی به اون سادگی رو بلد نبودی، این رو می‌خوای نوشته باشی؟»

گفتم: «آخه شما نگاه کنید، این‌جا… جواب آخر رو درست نوشتم.»

«نه آقاجان.» باز هم به جوابم نگاه کرد، به‌نظر غلط نمی‌رسید، گفت: «اصلا به فرض که نمره‌ی این رو هم بدم، تازه می‌شی نُه. به چه دردت می‌خوره؟»

«با میان‌ترم جمع می‌شه پاس می‌شم، استاد.»

گفت: «بیا، برگه‌ت رو بگیر.» و بعد برای آن‌که جلوی حرف‌زدن من را بگیرد، اضافه کرد: «درسِ ما درسی نیست که بشه نیای سر کلاس نمره بگیری، باید تلاش کنی.» و برگه‌ام، نامه‌ی اعمالم را به‌ام پس داد که بگذارم لابه‌لای برگه‌های دیگر. چند سال گذشت تا همان استاد دوباره مرا صدا کند؟ «فکر کردي اون بيرون چه‌خبره؟ فکر کردي جاي بهتري گيرت مي‌آد؟ بمون مدرکت رو بگير، حيفه، نکن.» کِی بود که دیگر طاقتم تمام شد؟ شش‌سال بعد؟ هفت‌سال بعد؟ همه‌ی آن سال‌ها همین‌طور گذشت. کارِ آخرِ هر ترمم این بود بایستم پشت در اتاق استادها و انواع‌واقسام خالی‌‌بندی‌ها و بهانه‌ها را سرهم کنم تا شاید آن ترم هم بگذرد. از این اتاق می‌رفتم به آن‌یکی، از استادی به استاد دیگر، از برگه‌ای به برگه‌ی دیگر، از یک شاهکار به آن‌یکی شاهکار. همه‌ی این رفت‌وآمدها و انتظارها به سرگردانیِ آن برفی بودند که از پنجره‌ی دانشکده ردشان را می‌گرفتم. برفی که آرام‌آرام می‌بارید تا بنشیند روی همان ردیفِ سفیدِ برف‌های دم در دانشکده. برف‌هایی که گلوله‌هایی سفت و آب‌دار می‌شدند در دستِ هم‌کلاسی‌هایم که وقتی روی صندلیِ لابی منتظر استادها می‌نشستم، می‌دیدم‌شان که در آن زمستانِ سرد تهران تعطیلات بین دو ترم را جشن می‌گرفتند.