يلدا دو چهره دارد: يلداي خيابان با لامپهای گازیِ انار و هندوانه و آجيلفروشيها و همهمهي مردم سراسيمه و يلداي خانه با سيني و سفره و حافظ و جمعي كه تصميم گرفتهاند شب بلند سال را كنار هم بگذرانند. در زندگي شهري امروز، يلدا هست يا بايد باشد؟ زنده است يا بايد زنده نگهاش داشت؟ متن فيروزه گلسرخي روايت زني است كه لابهلاي اين پرسشها سعي ميكند ميان دو چهرهي يلدا پل بزند.
یک تقویم جیبی در کیف، یکی روی پیشخان آشپزخانه، یکی روی یخچال و یکی در کتابخانه درست روبهروی تختخواب گذاشتهام، یک وایتبرد آهنربایی برای روی یخچال و سه رنگ ماژیک برای سه جور یادآوری. اما در این یکی دوسال، مناسبتها و سالروزها درست مثل شهابسنگ ناغافل بر بساطم فرومیافتند. چندوقت پیش کتابی میخواندم از خانم سکویل وست که زمان تدارکِ تاجگذاریِ رضاخان در ایران بوده و مورد مشورت قرار گرفته. خانم وست که احتمالا مثل من سردرگم نبوده یا اتفاقا حواسش خیلی جمع بوده نوشته وزیر دربار که قرار بود مراسم را تدارک کند، طوری از رسیدن ماه رمضان صحبت میکرده که انگار اصلا این ماه یکدفعه از آسمان افتاده و در تقویم نبوده است، یعنی یکطوری ناگهانی. من حالا فکر میکنم وزیر دربار سردرگمی هستم که در ادارهي بارگاه جمعوجورم با یک همسر و دو فرزند کاملا زیر بار حواسپرتیها و رجزدنهای تقویم له شدهام. گاهی مینشینم كه سر صبر همهي مناسبتها را در گوشی موبایلم ثبت کنم ولی اغلب در پیچیدگیهای دستگاه گم میشوم و از اینکه میبینم از وسیلهي کوچکي بهقدر کف دست هم خنگتر شدهام، لجم ميگيرد. اصولا هوشمند شدنِ وسایلِ دور و اطراف شاید خیلی هم امیدبخش نباشد.
اگر هم روزی بالاخره بتوانم مناسبتی حیاتی مثل تولد اعضای خانواده را توی گوشی ثبت کنم، پیغام و زنگِ یادآوریاش را لابهلاي دهها پیام تبلیغاتی و اطلاعیهی بانک و قبض همراه اول گم میکنم. خلاصه یعنی با همهي این تمهیدها، باز هم از مناسبتهای دور و برم عقب میمانم و اينطور ميشود كه مثلا از جنبوجوش مردم در خیابان و یا ترافیکِ کلافهکننده یا دستههای گل و شیرینی و میوه که جستهوگریخته در کوی و برزن، دست این و آن میبینم تازه به صرافت میافتم که چهچیزي را از دست دادهام. از ترس متهمشدن به بیمبالاتی و بیمحبتی و بیادبی و…، کمی به مغزم فشار میآورم تا کشف کنم قضیه از چهقرار است. روز مادر؟ روز پدر؟ شب يلدا؟ فکر نکنید نمیدانم سیام آذر، شب یلداست. خیر، میدانم ولي روزها آنچنان به توالی، شلوغ و درهموبرهم ميگذرند که حتی فرصت نمیشود تاریخ ریز روی صفحهي ساعتم را نگاه کنم. این یکی یعنی ساعتم، نزدیکترین تقویمي است که به خودم نصب کردهام.
حقیقتش در فهرست عریضوطویل وظایف مادربودن و همسربودن و شاغلبودن و امروزیبودن و مودببودن، میلیونها وظیفهي ریز و درشت دیگر هم هستند که هیچجا ثبت نشدهاند. خانمهای امروزی در خانه نقش یک هماهنگکننده، مسؤول روابط عمومی، آشپز، جلاد، مدرس از مقطع پیشدبستانی تا دانشگاه، مشاور خانواده، رانندهي سرویس، آخرین زنجیرهي ارتباط خانوادگی، کارپرداز، مربی پرورشی و بانک را به همراه مسؤولیتهایی غیرکلیدی ايفا ميكنند. من هم قصدم بیانیهدادن در دفاع از حقوق زنان نیست؛ میخواهم توضیح بدهم چطور میشود که هرسال با دیدن وانت هندوانهفروشی كنار بزرگراه هول میشوم و از خودم میپرسم: اینهمه هندوانه در این سوزوسرما؟ بعد يادم ميآيد که وای شب یلدا! واي وظایف مادری! واي سنتها، انار، آجیل، حافظ و… . در زندگیهای امروزی، هرروز صبح اولین چیزی که آدم قبل از شستن دست و صورتش به آن فکر ميکند، فهرست کارهای بینهایت متنوعي است که روز را به رنگ جدیدي در میآورند: از تنظیم قرارملاقات با لولهکش برای گرفتگی چاه آشپزخانه گرفته تا خرید چسب ماتیکی و مقوای رنگی برای ساختن یک روزنامهدیواری. اینها البته ربطی به شغل اصلی آدم ندارد، فینفسه هیچ هم بد نیست. اینها ماحصل تداوم زندگی است.
اگر میشد در شب یلدا که فقط یکدقیقه از شب قبلش طولانیتر است، همان یکدقیقه را بیشتر خوابید غمی نبود اما عذاب وجدان نمیگذارد. دیدن شهروندان وظیفهشناسی که مرتب و بیسروصدا در صف آجیل شب یلدا میایستند، به وسواس فکری دچارم میکند. بهشان غبطه میخورم که اینطور مصمم پای بهجاآوردن سنتها ماندهاند. یعنی هرگز دچار ترديد نشدهاند؟ از خودشان نپرسیدهاند که امشب با فرداشب و دیشب چه فرقی دارد؟ شبهای دیگر هوس نکردهاند تفالی به حافظ بزنند؟ اصلا در این فصلی که هستیم هیچ دلشان میخواهد هندوانه بخورند؟ مادربزرگ و پدربزرگ و بزرگ فامیلی هست که زانوبهزانویش کنار کرسی، حالا نه، شومینه، آنهم نه، شوفاژ، بنشینند و دل به حرفهايش بدهند؟ حالوحوصله و بودجهي مهمانی راهانداختن دارند؟ اگر امشب تا ديروقت بیدار بمانند، فردا صبح بچهها را چطور بیدار میکنند؟ خودشان چطور بیدار میشوند؟ به صورتهايشان نگاه میکنم ولي چیزي نمیفهمم. نمیفهمم به این سنتها اعتقاد دارند یا نه ولی وقتی از کنار صفشان رد میشوم حس میکنم چیزی مثل مشق شب عید را نصفهکاره رها کردهام. با خودم فکر میکنم شب یلدا مال وقتی است که در یک خانهي قدیمی درندشت باشی با حیاط تاریک بیسروته، حوض آب یخزده، یک درخت گردوی لختوعور زمستانی، دو سهتا درخت خرمالو و یک بوتهی گل یخ که همه زیر بار برفی انبوه، سفیدپوش شده باشند. کل خانواده از سرما و سکوت کنار هم جمع شوند زیر کرسی و در نور یک لامپای نفتی، برای غلبه بر وحشتشان از سرمای سوزان زمستان آینده و بیحوصلگی از کشدارشدن شب، وقتشان را با خوردن و گفتن و داستانسرایی پر کنند. روی کرسی یک مجمعه از خوردنیهای زمستانی، شبچرههای مختلف، میوههای خشک و هندوانهای که در انبار یا پستو نگهداری شده تا در این شب طولانی یاد تابستان را زنده کند. شبی در کنار خانمبزرگ و بیبی و یکی دوتا خاله و عمهی پیر و دو سهتا ننهی خانهزاد و بچههای قدونیمقد که بزرگترینشان، کوچکترینشان را بزرگ میکند. ولی این روزها که نه برفی است، نه حیاطی و نه فرصتی. اصلا خود این تصویر دور و دستنیافتنی مثل هندوانه میانِ چلهی زمستان، خیالی و ناچشیدنی بهنظر میرسد.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلام، دی ۱۳۹۲ بخوانید.