تونل

مهران مهاجر

داستان

یونس از فلاسک برای خودش یک لیوان چای ریخت و پاهایش را از کانال مترو آویزان کرد پایین. باد سردی از تونل تاریک توی ایستگاه می‌زد. بیرون ایستگاه، آن بالا ظهر شده بود. سریاس تازه آمده بود. خلقش درهم بود از بلیطی که گیرش نیامده و حالا مجبور بود تا فردا صبر کند برای اتوبوس بعدی. سریاس کاپشن آمریکایی را تنگ تنش کرده بود و تندتند به سیگار پک می‌زد. گاه‌گداری هم نگاهی به یونس می‌انداخت و نچی می‌پراند.

«به چی هی نچ‌نچ می‌کنی؟»

«تو مگر نگفتی این رفیقت رزرو بکند تمام است؟ نگفتی؟ چی شد پس حالا؟»

«تو اصلا رفتی ببینیش؟»

«گوش نمی‌کنی نه؟ این طرفی که می‌گویی اصلا توی دفترشان نبود. ده‌تا تعاونی را بالا‌و‌پایین کردم. اصلا قاسم دهی نداشتند که بخواهند بلیط رزرو شده‌ی من را پیدا کنند.»

«تعاونی هفت. کجا را تو رفتی گشتی؟»

سریاس نوک پنجه کنار یونس نشست. تُل چای ته لیوان یونس را ریخت توی کانال مترو و از فلاسک برای خودش چای ریخت. توی فضای ایستگاه بوی گچ تازه می‌آمد. همه‌چیز بوی تاز‌گی می‌داد. مثل بویی که خانه‌ی نوساز دارد. یا خانه‌ای که تازه تعمیرش کرده باشی.

«مردانه بگو یادت رفته بلیط رزرو کنی. اشکالی هم ندارد. فقط قصه برای من درست نکن.»

یونس سرپا ایستاد و چند قدم کنار کانال مترو جلو رفت. صندلی‌ها را تازه دیروز کار گذاشته بودند. با نوک انگشت آرام چندبار به آهنِ یکی از صندلی‌ها زد تا ببیند رنگش خشک شده یا نه. که خشک نبود.

«هیوا از سنندج آمده کرمانشاه. دخترخاله‌ام. بعد از سه‌سال قرار بود قرار و مدار بگذاریم برای عقد. این بختیاری گرفتارمان کرد. حالا نمی‌شد سر عیدی سالم می‌ماند؟»

«تو گوش می‌کنی؟ من کار داشتم کرمانشاه به حضرت عباس. چرا این‌جوری کردی؟ سر عیدی حالا بلیط از کجا پیدا کنم؟»

«چی می‌گی برای خودت؟ مگر من کار نداشتم؟ می‌گویم رزرو کرده. عرضه نداشتی پیداش کنی تقصیر من شده حالا. اصلا می‌خواهی شماره‌اش را بگیرم خودت حرف بزنی؟»

سریاس نفسش را سنگین بیرون داد و یک قلپ چای خورد. روی گوش راستش سیاه شده بود. انگار که دوده نشسته باشد.

یونس گوشی‌اش را درآورده بود و شماره‌ها را بالاوپایین می‌کرد. بعد هم یکی از شماره‌ها را گرفت و گوشی را دست سریاس داد. «این که نوشته رسول؟»

«پس چی باید می‌نوشت؟ اسم کوچکش است خب.»

سریاس مردد گوشی را چسباند به گوشش. گوشی چندبار پشت‌ سر هم زنگ خورد و بعد قطع شد. یونس بی‌خیال برگشت توی اتاق نگهبانی. یک چیزی توی دلش می‌جوشید. قل می‌زد و بالا می‌آمد تو گلوش. دوست داشت سر عیدی کرمانشاه باشد. کنار سفره‌ی هفت‌سین. دوست داشت زل می‌زد تو چشم‌های هیوا. سه‌سال منتظرش مانده بود و حالا هم این‌جوری. دوست داشت بوی عود را بکشد توی دماغش. عودی که همیشه توی سبزه بود و یک خط باریک و سفید دود ازش بلند می‌شد، می‌رفت به هوا. بختیاری را دو روز پیش مرده پیدا کرده بودند وسط کانال. مهندس کمالی به همه گفته بود سکته کرده. یونس را هم گذاشته بود جایش. بختیاری انزلی‌چی بود. یک‌سال این پایین نگهبانی داده بود، زیرزمین کنار این تونل تاریک که همیشه‌ی خدا باد سرد می‌زد تویش. همان یک‌سال پیش یک‌بار آمده بود این‌جا به بختیاری سر بزند. کنار کانال مترو که پر از نخاله بود هنوز. چندتا تابلوی برق هم گذاشته بودند کف سالن که حالا توی اتاق برق بودند. کلی کیسه‌ی گچ و سیمان هم بود. یعنی دقیقا صدوهفده کیسه که دونفری با بختیاری شمرده بودند.

مهندس کمالی هم سرزده آمده بود و چپ‌چپ نگاهی انداخته بود به یونس. کمالی را نمی‌شناخت آن‌موقع. به بختیاری گفته بود: «چهارچشمی حواست به این بندوبساط باشد. چیزی این‌جا گم شود یعنی دزد بختیاری بوده. یا این رفیقت بوده. حواست جمع است؟»

که خیلی سنگین آمده بود به یونس، خیلی.

آن‌ طرف خط کسی جواب سریاس را نمی‌داد و سریاس هم کلافه بود. از تفی که توی کانال مترو انداخت می‌فهمید. یا از نق‌نقی که زیر لب می‌کرد. «این که جواب نمی‌دهد؟»

«باید جواب می‌داد یعنی؟ خب فردا عید است ناسلامتی. من از کجا بدانم کجا رفته؟»

«مگر نگفتی الان توی ترمینال است؟ تازه این فقط نوشته رسول. از کجا معلوم شماره‌ی این قاسم دهی باشد؟»

«حوصله سر می‌بری به علی. خودم تا یک‌ساعت دیگر پیداش می‌کنم می‌گذارمت پشت گوشی. خلاص؟»

یونس روی تخت گوشه‌ی اتاق نشست و زل زد به تلویزیون که برنامه‌کودک پخش می‌کرد. تلویزیون برفک داشت که صدایش را بسته بود. صدای برفک حواسش را پرت می‌کرد. بوی گچِ تازه‌ی اتاق نگهبانی هم گلویش را خارش می‌انداخت. یا بوی رنگ تازه‌ای که به جعبه‌کلید روی دیوار مالیده بودند. «شب را کجا بمانم حالا؟ فایده ندارد دوباره برگردم شهریار.»

«شب را همین‌جا بمان خب. من گرفتار بختیاری شدم تو گرفتار قاسم دهی. قسمت بوده حتما.»

«کدام قسمت. گیج بازی درنیاورده بودی الان کرمانشاه پیِ بدبختی خودم بودم. گرفتارم کردی جان یونس.»

سریاس پوزخندی زد و از توی جیب کتش تسبیح شاه‌مقصود دانه‌درشتش را کشید بیرون. روی تخت کنار یونس ولو شد و پاهایش را انداخت روی هم. «چقدر داریم تا دوازده؟»

یونس تنبل و کند، بند ساعت را دور مشتش چرخاند تا عقربه‌ها را بخواند. «جلسه قرار است تشریف ببری سر ساعت دوازده؟»

«تو اصلا می‌دانی بختیاری چطوری مرده؟ کسی باور نمی‌کند سکته کرده.»

یونس پاهایش را جمع کرد توی سینه و یک نگاه طرف سریاس انداخت. بعد روی تخت نیم‌خیز شد و آب دماغش را دو سه‌بار پشت سر هم کشید بالا. «از سرما سکته کرده. شب‌ها یک باد سردی از این تونل تو ایستگاه می‌زند که یخ می‌زنی.»
 

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ام، دی ۱۳۹۲ بخوانید.

۴ دیدگاه در پاسخ به «تونل»

  1. محمد -

    این داستان از جمله بهترین داستانهای این شماره بود از نظر من. تصویرهای قابل تاملی داشت و می‌توان گفت که سوژه به خوبی پرداخت شده بود.

  2. علی سلطان منش -

    سلام
    داستان‌های ایرانی عموما شامل یک فضاسازی هستند و داستان حول سوژهٔ خاصی پیش نمی‌رود بلکه با بیان عواطف شخصیت داستان و یا شرح محیط و فضای حول شخصیت یا سوژهٔ داستان آن را پیش می‌برند. که البته به دلیل آشنایی ما ایرانی‌ها با این فضا برایمان دلچسب هستند.
    اما در داستان‌های خوب خارجی یک سوژهٔ خلاقانه (اتفاقی که تعادل معمول را به هم می‌زند که این عدم تعادل را کمتر در داستان‌های ایرانی می‌بینیم) وجود دارد و داستان حول این ایدهٔ خلاقانه با فضاسازی مناسب شکل می‌گیرد.
    داستان‌های ما (ایرانی) عموما فاقد این خلاقیت است. اما داستان تونل، داستانی فوق‌العاده است که علاوه بر داشتن ایده‌ای بسیار جذاب و خلاقانه، فضاسازی‌های بسیار دلچسب ایرانی را نیز داراست.

  3. ناشناس -

    شاید این بهترین داستان کوتاه بومی ای بود که خوندم … چون نه به غریبی داستان های خارجی بود و نه به گرمی و حرارت آزار دهنده داستان های بومی که غرق در سنت های روستایی ایرانی شده اند . (:
    به قول علی ، خوبی این داستان بیشتر بر روی ایرانی بودنش بود . اگر حرف از خلاقیت باشد که به نظرم هیچ خلاقیتی نداشت بلکه بیشتر میتوانم بگویم این داستان حاصل تجربه و گفت و گو های نویسنده بوده نه خلاقیت ! مخصوصا بخشی که دارد در مورد عینک دید در شب حرف میزند
    با این حال گرمی و صمیمیت ایرانی بودن داستان میچربد به خلاقیت کمش ! صحبت های جوان های شهرستانی را ساده تر و واقع بینانه تر از این به نظرم نمیتوان نشان داد
    اصلا وقتی شخصیت داشت درباره فیلم اکشنی که دیده بود حرف میزد تو دلم داشتم نویسنده رو تحسین میکردم !
    با اینهمه انتظار نداشتم پایان چنین متن زیبایی ، عجولانه و سر هم بندی باشد … بعضی متن ها هستند که باید همان وسط مسط ها بدون اینکه کوچکترین اتفاق خاصی بیفتد رها کرد . مثلا همین متن . نباید با دیدن یک دختر که معلوم نیست چطور توی تونل تاریک پیدا شده و بوی عود میدهد تمام شود ! اصلا ای کاش نویسنده چند دقیقه قبل از دیده شدن دختر ، داستان را تمام میکرد.
    در ضمن ازتون میخوام که حجم بیشتری از داستان ها رو به ایرانی ها اختصاص بدهید !

  4. amir -

    داستان تونل بسیار مهیج و در ژانر وحشت بسیار عالی نوشته شده بود
    پیمان اسماعیلی نویسنده خوبی ست که او را با مجموعه برف و سمفونی ابری شناختم
    که برف و سمفونی ابری هم مجموعه عالی ست در ژانر وحشت