رونق شبانهی دربار پادشاهان بیشتر از گرمیِ بازار روزانهشان بود. شبها شاه و اطرافیانش فارغ از شکایت رعیت و فرمانِ دولت، گرد هم میآمدند و از رویدادهای روز برای هم حکایت میکردند. ندیمان و ادیبانِ پادشاه با نقل قصه و تاریخ و شعر و لطیفه، شب را شیرین میکردند. اگر روزها جنگاوران و زورمندان، میداندارِ نبرد و شکارهای فصلی بودند، شبها شاعران و اهل ادب، رزمآور و میداندار میشدند.
اهل ادب و ارباب معرفت، اگر پادشاه مملکت هم ادبپرور و اهل ذوق بوده، مجالی داشتند تا از دورِ همنشستنها و گفتوگوهای درباری، ایدههایی بگیرند و به فکر و تخیل و زبانآوریشان مجال پرورش بدهند. زمانی این مجالس به اوج رونق خود میرسید که پادشاه وقت، خودش از سرآمدان و دانایان جمع بود و از هر علم بهرهای داشت و با نکتهگوییهای خود حاضران و سخنشناسان مجلس را سر ذوق میآورد.
محمد سلیم، معروف به نورالدین سلیم جهانگیر، از شاهان ادبپرور هندوستان و همروزگارِ شاهعباس بود. در دربار جهانگیر شبها مجالسی برپا بوده و متناسب با حالوهوای هر شب، مسالهای به گفتوگو گذاشته میشد و هرکس نظری میداد و جهانگیر پس از شنیدن نظرها، نظرش را میگفته و موضوع را جمعبندی میکرد. گفتوگو دربارهی ادیان و مذاهب تا بداههسرایی و شب شعر و نقل داستانهای تاریخی و گپوگفت دربارهی شکار و... موضوعهایی بودند که در این شبنشینیها مطرح میشدند و به فراخور موضوع، بهاختصار یا بهتفصیل، دربارهی آنها صحبت میشد.
یکی از حاضران همیشگی این مجالس شبانه، ادیبی ایرانی بهنام عبدالستار بوده که شرح صدوبیستودو مجلس از این شبنشینیها را به فارسی نوشته و در مجموعهی «مجالس جهانگیری» به یادگار گذاشته است.
برآيد يارب
به تاریخ بیستوششم ربیعالاخر هزارونوزده، پنجمسال از جلوس که بر جهان جهانیان فرخنده باد، دولت آستانبوس روی داد.
در این شب خان اعظم معروض داشت که حضرتسلامت! عزیزی در ملازمت عزیزی آمده، گفت: «مرادی دارم.» او بدیهه در جواب گفت: «برآید یارب.» و این بسیار عجیبوغریب است و حسن این دو عبارت و خوبی گویندگان در این است که اول را دو کلمه بر زبان رفته: یکی «مراد»، دیگر «دارم» و ترکیب هر یک، از همان حروف است که ترکیبِ دیگری. یعنی هر یک مرکّب است از چهار حرف که میم و را و الف و دال باشد و فرق این است که همان حروف که در «مراد» است، در کلمهی «دارم» است به عکسِ ترتیب. همچنان آن عزیز دیگر دو کلمه در جواب دارد که اول را به دوم همان نسبت است که در عبارت اول مذکور گردید. چرا که کلمهی «یارب» همان حروف «برآید» دارد که با و را و الف و یا باشد لیکن بهعکسِ ترتیب. پادشاهِ انصافدوست بر درستی طبع و حاضرجوابی ایشان تحسینها فرموند.
سکندر ديوانه بود
به تاریخ نوزدهم جمادیالاول هزارونوزده، شب دوشنبه، سال پنجم از جلوس مقدس که بر جهان و جهانیان فرخنده باد، دولتِ آستانبوس روی داد. زبان به دعا و ثنای آن حضرت تازه گردید.
دو ساعت نجومی از شب گذشته، خطاب به نقیبخان کرده، فرمودند که نقیبخان! آنچه عبدالستار میگوید راست است یا دروغ است؟ نقیبخان عرضه داشت کرد که همه دروغ است. بنده عرض کردم که حضرت سلامت! اول بایستی پرسید که عبدالستار چه میگوید. هنوز که خان نمیداند که من چه گفتهام، چگونه حکم به دروغگفتنِ من میکند؟ پس التفات به ارکان دولت و بزرگان سلطنت کرده، فرمودند که عبدالستار امروز احوال سکندر فیلقوس به عرض ما میرسانید. معروض داشته که سکندر بعد از آنکه دو بار در جنگ دارا را شکست، مرتبهی سیوم این دو پادشاه بزرگ را باهم مقابله شد. در میان این دو لشکر دریایی واقع شده بود. سکندر دو تن از محرمانِ مجلسِ خود همراه گرفته، از دریا گذشت. و این دریا از جهت سرما بسته شده بود. یکی را بر گذرگاه گذاشته، آن دیگر را همراه گرفته، به لشکرگاهِ دارا درآمد. دارا سوار شده بود. گذارِ او بر سکندر افتاد. سکندر از پیش آمده، او را تواضع کرد. گفت: «ایلچیِ اسکندرام. فرستاده است تا به ملازمتِ پادشاه بزرگ پیغامگذاری کنم.» دارا عنان گرفته، گوش بر سخنانِ او نهاد. سکندر به تمام آهستگی و تمکین و دلیری بدو گفت سکندر میفرماید پادشاهی که بر جنگ اقدام و دلیری نمیکند، هر آینه خود بر شکستدلی و نومیدی خویش گواهی میدهد. لایق آنکه میدانی برای جنگ مقرر گردد تا معامله یکسو شود. دارا آن تمکین و هوشیاری او به خاطر آورده گفت: «همانا که تو اسکندری، ورنه دیگری را چه یارای که اینچنین پیغامگذاری کند.» او گفت: «حاشا که من سکندر باشم. ایلچیِ اویَم.» دارا دستِ او گرفته، او را با خود برده، در برابر خود نشاند و چنانچه مقرر است که پادشاهان ایلچیان را شراب به خوردن میدهند و در آن بیهوشی راز میپرسند، دارا مجلس شراب داشته، پیالهی شراب به سکندر داد. سکندر شراب خورده، پیاله را در جَیبِ جامه نگاهداشت. دارا از این نگاهداشتن پیاله در عجب شده گفت که چرا پیاله را در جیب نگاه داشتی؟ این رسم کجاست؟ سکندر گفت: «در مجلس سکندر این چنین معمول است که پیالهای که به ایلچی میدهند، باز از وی نستانند.» من پنداشتم که شاید در مجلس پادشاه هم اینچنین معمول باشد. دارا بدین سخنِ او خاموش گشت. یکی از مجلسیانِ دارا که در مجلسِ فیلقوس سکندر را در خردسالی دیده بود، هر زمان نگاهِ دراز در چهرهی او میکرد و به دل میگفت که مانا که این همان سکندر است. سکندر از نگاهکردن او در ملاحظه شد و ناگاه برجسته، خود را از آن مجلس بیرون انداخت و مردی را از فارسیان که اسب او گرفته بود، به شمشیر زده، دو نیم ساخته و سوار شده به در رفت. دارا از این آگهی که اوخود سکندر بوده است، نزدیک بود از غصه هلاک شود. بعد از این فرمودند که باورِ خاطرِ اقدس نمیشود که اینطور دو پادشاه بزرگ که چندین مدت بههم مقابله داشته باشند و چند جنگ در میان آمده باشد و مکرر ایلچیان آمد و رفت کرده، غالب آن است که هزاران مردم از هردو طرف هردو را دیده باشند. سکندر را کسی نشناسد و سکندر دیده و دانسته در این خطر بزرگ اوفتد؟ این تردد پادشاهی از کمال دانایی و عقل بود که این دلیری و تهور از جاهلان باور توان کردن، از پادشاهان دانا خاصه از سکندر که هم پادشاه بود هم حکیم، چگونه توان قبول کردن؟
بر زبان مبارک رفت: پس سکندر دیوانه بود و خدا او را حفظ میکرد. یا چون حکیم بود، از علم نجوم و رمل معلوم خود کرده باشد که در این سال بر او بندی و گرفتاری نیست و اعتماد بر دانش و یافتِ خویش کرده، این دلیریها میکرد. سبحانالله این چه پسندیده و معقول فرمود
* «مجالس جهانگیری» یا مجلسهای شبانهی دربار نورالدین جهانگیر گورکانی از ۲۴ رجب ۱۰۱۷ تا ۱۹ رمضان ۱۰۲۰ ه.ق.، تالیف: عبدالستار بن قاسم لاهوری، تصحیح، مقدمه و تعلیقات: عارف نوشاهی و معین نظامی، انتشارات میراث مکتوب، ۱۳۸۵