سر برج

بابک کاظمی

یک تجربه

چند روايت درباره‌ی ‌«قرض»

خیابان خلوت بود و اثری از حاج‌آقا نبود. این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کردم، فایده‌ای نداشت. تا دم خانه‌شان دویدم‌ اما رویم نشد دربزنم، چه می‌گفتم؟ «پنج تومن مرا بده»؟ زشت بود. کمی دم در خانه‌شان ایستادم و بالاخره حوصله‌ام سررفت. آمدم خانه. از فکر پول بیرون نمی‌رفتم، می‌دانستم حاج‌آقا پول مرا نمی‌خورد و حسابش درست است. اما، کِی می‌خواهد بدهد؟ اصلا یادش نیست. در فکرش نیست. چه‌جوری می‌شود سر حرف را باز کرد؟ هیچ‌کس ندیده است که من پول را به تقی‌شیره‌ای داده‌ام، تقی‌شیره‌ای هم که پول را گرفته و رفته پی کارش. عجب غلطی کردم. هیچ‌کس نیست به من بگوید تو سر پیاز بودی یا ته پیاز. به تو چه که بابت حاج‌آقا پول بدهی. حاج‌آقا آدم خوبی است، به گردن ما حق دارد، ما همیشه به او بدهکار بودیم، حالا بگذار یک‌بار هم او به تو بدهکار باشد، دنیا که به آخر نمی‌رسد. بگذار تو هم برای خودت آدمی بشوی که به حاج‌آقا پول قرض بدهی.

این برشی است از داستان «طلبکار» از مجموعه‌ی «قصه‌های مجید» نوشته‌ی هوشنگ مرادی‌کرمانی. در همین برش کوتاه به خوبی می‌شود دید که «قرض» چه موقعیت متناقضی ایجاد می‌کند. «قرض» سوژه‌ای داستان‌خیز است. موقعیتی که نقش‌های تازه می‌آفریند. مبادله که انجام شد، یکی می‌شود بدهکار و دیگری بستانکار. دو طرف ماجرا سر گرهِ مشترکی که همان مورد قرضی باشد، وارد تعامل می‌شوند. بسته به ویژگی‌ هرکس در این نقش‌های تازه، واکنش‌ها متفاوت می‌شوند و به همان نسبت، ماجراها روند متفاوتی در پیش می‌گیرند. یک تجربه‌ی این شماره مجموعه‌ی کوچکی است از قرارگرفتن در این موقعیت داستانی.

۲ دیدگاه در پاسخ به «سرِ برج»