نوشتن زندگی‌کردن است

گفت‌وگو

گفت‌و‌گو با دوريس لسينگ درباره‌ی شيوه‌های نوشتن و مضمون داستان‌هايش

اولین روایتِ اولین شماره‌ی ماه‌نامه‌ی داستان، نوشته‌ای از دوریس لسینگ بود با نام «سقف بالای سرت را نگه‌دار». در آن روایت، لسینگ به هر دری می‌زد تا زندگی خود و پسرش را از این ماه به ماه بعد برساند: غیر از نویسندگی کارهای پاره‌وقت می‌کرد، با ناشرها چک‌وچانه می‌زد و از این‌وآن قرض می‌گرفت. این وضعیت تا سال ۱۹۶۴ یعنی سال انجام این گفت‌وگو، برطرف شده بود و دیگر ردپایی از فقر در زندگی او دیده نمی‌شد. حالا دیگر نویسنده‌ی آس‌وپاسِ سابق آن‌قدر معروف شده بود که نویسنده‌های جوان مشتاق باشند توصیه‌ها و تجربه‌های او را بشنوند و در پیش بگیرند. هرچند خود لسینگ هم در این گفت‌وگو اشاره می‌کند که اجرا کردن بعضی از توصیه‌هایش ناممکن است، باز هم خواندن‌شان برای نویسنده‌های جوان جالب است، حرف‌های کمال‌گرایانه‌ای که فقط کسی می‌تواند توصیه‌شان کند که به‌اندازه‌ی آن زمانِ لسینگ معروف و پول‌دار باشد.

همان‌طور که خواهید خواند، لسینگِ چهل‌وپنج‌ساله در بخشی از گفت‌وگو حداکثر چهل‌سالِ دیگر برای زندگی خودش فرصت پیش‌بینی می‌کند. لسینگ به‌خاطر عقاید صوفیانه‌اش دم را غنیمت می‌شمرد و با زمانه سرِ سازگاری داشت. شاید به همین خاطر بود که روزگار نُه‌سال بیش از چیزی که خودش پیش‌بینی می‌کرد به او فرصت زندگی داد.

از کی شروع کردید به نوشتن؟

فکر کنم همیشه نویسنده بوده‌ام، یک نویسنده‌ی بالفطره. در دوران نوجوانی‌ام چند رمان ضعیف نوشتم. همیشه می‌دانستم که قرار است نویسنده شوم اما تا وقتی درست‌وحسابی پا به سن نگذاشتم یعنی تا بیست‌و‌شش هفت‌سالگی، نفهمیده بودم که بهتر است از گفتن «قرار است نویسنده شوم» دست ‌بردارم و دست‌به‌کار شوم. آن‌موقع در دفتر یک وکیل کار می‌کردم. یادم است که رفتم داخل و به رئیسم گفتم: «می‌خواهم استعفا بدهم چون قرار است یک رمان بنویسم.» زد زیر خنده و من با عصبانیت رفتم خانه و «علف‌ها آواز می‌خوانند» را نوشتم. البته دارم قضیه را بیش از حد ساده می‌کنم؛ به این سادگی‌ها هم ننوشتمش چون در نوشتن ناشی بودم و آن رمان هم زیادی طولانی بود اما با نوشتنش کلی چیز یاد گرفتم. محور این رمان سفیدپوستان رودِزیای جنوبی یا زیمباوه‌ی فعلی بودند، یعنی جایی که در آن بزرگ شدم.

بعد از این رمان، داستان‌کوتاه‌هایی هم درباره‌ی آن منطقه نوشتم. آن‌جا کشاورزان منزوی سفیدپوست با فاصله‌های بسیار زیاد از همدیگر زندگی می‌کردند. می‌دانید، در چنین محیطی آدم‌ها می‌توانند خودشان را بروز بدهند. آدم‌هایی که امکان داشت در جامعه‌ای مثل انگلستان که افراد در آن به اجبار هم‌رنگ می‌شوند، آدم‌هایی بی‌نهایت معمولی باشند، می‌توانند از هر نظر به موجوداتی وحشی و عجیب‌وغریب تبدیل شوند که در هیچ‌جای دیگری جراتش را هم ندارند.

سرانجام رودزیا و همین‌طور ازدواج دومم را رها کردم و با پسرم به انگلستان آمدم. آه در بساط نداشتم، با‌این‌حال از آن موقع با ‌نویسندگیِ حرفه‌ای، امرار معاش کرده‌ام که البته کار خیلی‌خیلی سختی است.
 
 
نمی‌دانم چطور می‌شود درآمدها را مقایسه کرد اما به‌نظر می‌رسد در انگلستان، نویسنده‌ها با برنامه‌های تلویزیونی و نوشتن نقد، بیشتر از نویسنده‌های آمریکا پول درمی‌آورند.

نمی‌دانم. وقتی نویسنده‌های آمریکایی را می‌بینم، یعنی موفق‌هایشان را، به‌نظر می‌رسد از حق‌التالیف‌هایشان بیشتر درمی‌آورند اما از آن‌طرف، انگار خیلی بیشتر هم خرج می‌کنند. می‌دانم که نویسنده‌ها معمولا در مورد پول حرف نمی‌زنند اما پول خیلی مهم است. برای نویسنده ضروری است که بداند چقدر می‌تواند بنویسد تا از نظر درونی اقناع شود و چقدر باید بنویسد تا پول دربیاورد.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ام، دی ۱۳۹۲ بخوانید.