ناپدیدشدن ایلین کُلمن

Astrid Kruse Jensen

داستان

خبر ناپدیدشدن خانم کُلمن هیجان‌زده و گیج‌مان کرده بود. هفته‌ها پس از آن، تصویر محو و رنگ‌و‌رو‌رفته‌ی زنی جوان بر پوسترهای زردرنگی دیده می‌شد که روی درهای شیشه‌ای دفتر پست، باجه‌های تلفن، پنجره‌های داروخانه و سوپرمارکتِ بازسازی‌شده چسبانده شده بود. زن جوانی که برای هیچ‌کس آشنا نبود هرچند بعضی‌هایمان خیلی مبهم او را به‌یاد می‌آوردیم. عکسی کوچک از چهره‌ای مصمم با یقه‌ای خزدار که تقریبا رو برگردانده بود. انگار بزرگ‌نماییِ شکار یک لحظه باشد، تصویری که ممکن بود بخشی از عکسی بزرگ ‌باشد. تصور کردیم از آن عکس‌هایی است که یکی از بستگان بی‌حوصله‌اش گرفته تا یادگاری از مراسمی باشد. در دوره‌ی تحقیقاتِ بی‌ثمر، به زن‌ها هشدار دادند که شب‌ها تنهایی از خانه بیرون نروند. پوسترها رفته‌رفته چروکیدند و با گردوغبار، رگه‌رگه شدند و عکس‌های مات رو به محو شدن گذاشتند و بالاخره یک‌روز، دیگر از تصویرها خبری نبود و اضطراب گنگِ حضور همیشگی‌شان نیز در هوای دود‌آلود پاییزی به‌نرمی محو شد.

براساس گزارش روزنامه‌ها، آخرین کسی که ایلین کلمن را دیده و با او سلام و احوال‌پرسی کرده بود، همسایه‌اش خانم مری بلِسینگتون بود، در آخرین غروبی که ایلین از ماشین پیاده شده و قدم در مسیر قرمزرنگی گذاشته بود که به ورودیِ جنبیِ خانه‌ای در خیابان ویلو منتهی می‌شد، خانه‌ای که ایلین در طبقه‌ی دومش دو اتاق کرایه‌ای داشت. مری بلِسینگتون که داشته برگ‌ها را با شن‌کش جمع می‌کرده، به شن‌کشش تکیه می‌دهد، برای ایلین کلمن دست تکان می‌دهد و به آب‌وهوا اشاره‌ای می‌کند. در ظاهرِ زن جوانی که در آن غروب آفتاب به سمت درِ کناری قدم برمی‌داشت و پاکت کوچکی در یک دست (احتمالا همان یک لیتر شیری که دست‌نخورده در یخچالش پیدا شد) و دسته‌کلیدش در دست دیگرش بوده، چیز نامعمولی دستگیرش نشده بود. وقتی در رابطه با ظاهر ایلین کلمن هنگام عبور به سمت خانه‌اش سوال‌های بیشتری شد، مری بلسینگتون گفت تقریبا تاریک بوده و نتوانسته او را «چندان خوب» تشخیص بدهد. صاحب‌خانه‌اش خانم واتِرز که در طبقه‌ی اول زندگی می‌کرد و اتاق‌های طبقه‌ی بالا را به دونفر کرایه داده بود، ایلین کلمن را این‌طور وصف کرد: آرام، باوقار و بسیار مودب. زود می‌خوابید، هیچ‌وقت مهمان نداشت وکرایه‌اش را هم بی‌پس‌وپیش اول هر ماه پرداخت می‌کرد. زن صاحب‌خانه اضافه کرد که ایلین دلش می‌خواست تنها باشد. در آخرین غروب، خانم واتِرز صدای پای ایلین را شنیده بود که مثل همیشه به سمت آپارتمانش در انتهای طبقه‌ی دوم از پله‌ها بالا می‌رفت. درواقع صاحب‌خانه هم در آن لحظه او را ندیده بود. صبح روز بعد متوجه ماشین او شد که هم‌چنان جلوی خانه پارک شده بود اما چهارشنبه بود و خانم کلمن تا آن‌موقع حتی یک‌روز هم از کارش غیبت نکرده بود. بعدازظهر بود که نامه‌ای رسید و خانم واترز تصمیم گرفت نامه را برای مستاجرش که گمان می‌کرد مریض شده، ببرد طبقه‌ی بالا. در قفل بود. قبل این‌که از کلید یدکش استفاده کند، چند ضربه‌ی آرام به در زد، بعد ضربه‌هایی بلند و بلندتر. پیش از زنگ زدن به پلیس، مدتی طولانی این‌پا و آن‌پا کرده بود.

روزهای متمادی درباره‌ی هیچ‌چیز دیگری حرف نزدیم. روزنامه‌های محلی و روزنامه‌های شهرهای اطراف را زیر‌و‌رو می‌کردیم، پوسترها را بررسی می‌کردیم، حقایق را به خاطر می‌سپردیم، شواهد را تفسیر می‌کردیم و بدترین وضعیت را تصور می‌کردیم.

عکس ایلین کلمن با وجود تاری و ناواضحی‌اش تاثیر عمیقی داشت: تصویر شکار شده‌‌ی زنی موقع روبرگرداندن، زنی درحال فرار با نگاهی جست‌وجوگر. چشم‌های تارش نیمه‌باز بود، یقه‌ی برگردانده‌ی ژاکتش انحنای فَک‌اش را پوشانده و رشته‌مویی مجعد، آشفته بر گونه‌اش نشسته بود. هرچند دشوار می‌شد تشخیص داد، به‌نظر می‌رسید شانه‌هایش را در برابر سرما جمع کرده باشد. چیزی که ذهن‌مان را درگیر می‌کرد، همان بود که درتصویر پنهان مانده بود. انگار پشت آن گونه‌های مات و محو، آن بینی ظریف و تار که پوستی کشیده‌شده سراسر برآمدگی‌اش را احاطه کرده، چهره‌ای دیگر، جوان‌تر و آشناتر، پنهان بود. بعضی‌هایمان ایلینِ محوی را به‌یاد می‌آوردیم، ایلین کلمنِ دوره‌ی دبیرستان‌مان، ایلین نوجوان که چهارده پانزده‌سال پیش هم‌کلاس‌‌مان بود، هرچند هیچ‌کدام به‌روشنی نمی‌توانستیم به‌خاطر بیاوریم که کجای کلاس می‌نشست و چه کارهایی از اوسر می‌زد. خودِ من گمان کنم سال دوم یا سوم بودم که ایلین کلمن را در کلاس انگلیسی دیدم، دختری آرام که چندان توجهم را جلب نکرده بود. در سال‌نامه‌ی قدیمی‌ام او را پیدا کردم. چهره‌اش را نشناختم اما به‌نظر چهره‌ی یک غریبه هم نمی‌آمد، همان زن گم‌شده در پوسترها بود از زاویه‌ای دیگر، طوری که نتوانی فورا ارتباط‌شان را بفهمی، عکسی که اندکی نور دیده و چهره‌ای رنگ‌و‌رو‌رفته، مبهم و بی‌جزئیات بر جا گذاشته بود. نه زیبا بود و نه زشت، صورتش رابه نیم‌رخ گردانده و حالتی جدی به خود گرفته بود، موهایش را به‌دقت شانه زده و به مد روز مرتب کرده بود. نه عضو باشگاهی بود و نه اهل هیچ ورزشی، به هیچ‌ جا تعلق نداشت.

تنها تصویر دیگرِ او عکسی دسته‌جمعی از کلاس درس‌مان بود. در ردیف سوم از جلو ایستاده بود. بدنش جور عجیبی به یک طرف چرخیده، چشم‌هایش به پایین دوخته شده و تشخیص جزئیات را سخت کرده بود.

در اولین روزهای ناپدیدشدنش، سعی می‌کردم او را به‌یاد بیاورم، دختری سراسر ابهام در کلاس انگلیسی که حالابه غریبه‌ای محو و گنگ بدل شده بود. شاید او را پشت میز تحریرش کنار بخاری دیده باشم، سر در کتاب، با بازوهایی لاغر و پریده‌رنگ و موهای خرمایی روی شانه‌هایش، دختری آرام با دامنی بلند و جوراب‌هایی سفید اما مطمئن نبودم که از خودم نمی‌سازمش. یک شب خوابش را دیدم: دختری مومشکی که باوقار به من خیره بود. با حال عجیبی از خواب پریدم، آسوده و هیجان‌زده. وقتی چشم باز کردم، فهمیدم دختری که در خواب دیده‌ام میریام بلومِنتال بوده است؛ دختری شوخ‌وشنگ و خوش‌خنده با موهای سیاه براق‌ که در خوابم به هیات ایلینِ گم‌شده ظاهر شده بود. موضوعی که ما را با مشکل روبه‌رو کرد، کلیدهای ایلین کلمن بود که روی میز آشپزخانه، کنار روزنامه‌های باز و یک نعلبکی پیدا شد. شش کلید در جاکلیدی نقره‌ای‌رنگ، کیف چرمیِ کوچک و قهوه‌ای‌ که کیف پولش در آن بود و کت پشمی‌اش بر پشت صندلی، همگی از خروجی ناگهانی و ناگوار خبر می‌دادند. چیزی که بیش از همه توجه‌مان را جلب کرد دسته‌کلیدی بود که کلیدهای آپارتمان‌ در آن بود. درِ آپارتمان را می‌شد به دو شیوه قفل کرد: با چرخاندن دست‌گیره از داخل و به کمک کلید از بیرون. با قفل بودنِ در و وجود کلیدها داخل خانه، ایلین کلمن نمی‌توانسته از در بیرون برود و در را قفل کند مگر این‌که کلید دیگری در کار بوده باشد. احتمال دیگری هم وجود داشت؛ شخص دیگری هم کلید خانه را داشته که البته برای هیچ‌کس باورپذیر نبود. شاید هم خود ایلین با کلید یدک از خانه خارج شده و در را قفل کرده بود. با این‌همه، تحقیقِ کامل پلیس هیچ‌گونه مدرکی در تایید کلید یدک پیدا نکرد. بیشتر به‌نظر می‌رسید که یکی از چهار پنجره را برای بیرون رفتن انتخاب کرده باشد. دو پنجره در آشپزخانه و اتاق‌نشیمن بودند که به سمت پشت و کنار خانه گشوده می‌شدند و دوتا هم در اتاق خواب که یکی به بیرون آپارتمان و دیگری به کنار ساختمان راه داشت. پنجره‌ی کوچک پنجم هم در حمام کار گذاشته شده بود که بیش از سی سانتی‌متر طول و عرض نداشت و ورود و خروج از آن ناممکن بود. درست زیرِ چهار پنجره‌ی اصلی، کنار بوته‌‌های گل صدتومانی یک ردیف ادریسی روییده بود. هر چهار پنجره با کرکره‌های بادشکن چوبی، بسته بودند و البته قفل نبودند. این‌طورکه به‌نظر می‌رسید، باید تصور می‌کردیم ایلین کلمن با این که می‌توانسته به‌سادگی از در اصلی آپارتمان خارج شود، به عمد از پنجره‌ای در طبقه‌ی دوم با پنج‌متر ارتفاع از زمین فرار کرده باشد. البته ممکن بود یک‌نفر مزاحم از پنجره وارد شده و ‌همین‌طور که مراقب بوده هر دو قاب پنجره بسته بمانند، او را از همان راه به بیرون کشیده باشد. اما نه در بوته‌ها و شاخ‌وبرگ‌ها اثری از له‌شدگی دیده شد و نه در اتاق‌ها مدرکی وجود داشت که نشان دهد کسی به زور وارد خانه شده است.

مستاجر دوم، خانم هلن زیلکوسکی، بیوه‌ای هفتاد‌ساله بود که بیست‌سال در آپارتمان جلویی زندگی کرده بود. ایلین کلمن را زنی جوان، زیبا، آرام، بسیار پریده‌رنگ و تودار توصیف کرد. این نخستین‌باری بودکه از رنگ‌پریدگی‌اش چیزی می‌شنیدیم که البته جذابیت خاصی به او می‌بخشید. خانم زیلکوسکی در آخرین شب صدای بسته‌شدن در و قفل شدنش را از داخل شنیده بود، صدای بازوبسته‌ شدن درِ یخچال، قدم‌زدن، صدای بشقاب و سوتِ کتری هم البته به گوشش رسیده بود. به‌هرحال خانه‌ی خلوتی بود و همه‌چیز به‌راحتی شنیده می‌شد. هیچ صدای غیرعادی‌ای نشنیده بود، فریادی، حرفی یا هر چیزی که نشان از نوعی درگیری باشد از آپارتمان ایلین خارج نشده بود. حدودا از ساعت هفت به بعد آپارتمانش در چنان آرامش و سکوتی فرو رفته بود که نشنیدن صداهای عادی مثل آماده‌کردن شام در آشپزخانه، مایه‌ی شگفتی همسایه‌ شده بود. خانم زیلکوسکی ساعت یازده به رخت‌خواب رفته بود. خواب سبکی داشت و بیشترِ شب بیدار بود.

من تنها کسی نبودم که سعی داشت ایلین کلمن را به‌یاد بیاورد. دیگرانی هم که با ما به دبیرستان رفته بودند و حالا با خانواده‌شان در شهر ما زندگی می‌کردند، گیج و بلاتکلیف بودند که آن دختر چه‌کسی بود. البته هیچ‌کس شک نداشت که او واقعا ‌هم‌دوره‌ی دبیرستان‌مان بوده است. یکی از هم‌کلاسی‌ها، او را در کلاس زیست‌شناسیِ سال دوم در حالی به‌یاد می‌آورد که روی قورباغه‌ای بسته‌شده به موم سیاه‌رنگِ ظرف تشریح خم شده بود. خاطره‌ی دیگر مربوط به کلاس زبان انگلیسی بود، سال آخر، این‌بار نه در کنار بخاری بلکه در انتهای کلاس؛ دختری با موهایی نه‌چندان جذاب که به‌‌ندرت حرف می‌زد. این آخری، ایلین را در عقب کلاس به‌روشنی در خاطر داشت، دست‌کم این‌طور می‌گفت اما چیز دیگری یادش نمی‌آمد، نمی‌توانست جزئیات بیشتری به‌خاطر بیاورد.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ویک، بهمن ۱۳۹۲ بخوانید.

* این داستان در سال ۲۰۰۸ با عنوان The Disappearance of Elaine Coleman در مجموعه داستان Dangerous Laughter منتشر شده است.

یک دیدگاه در پاسخ به «ناپدیدشدن ایلین کُلمن»

  1. سوگند -

    در خوانش اولیۀ این داستان نکته منفی برجسته‌ای که خواننده‌‌ای مثل من را آزار داد، تغییر زاویه دید از راوی اول شخص جمع به اول شخص مفرد بود. خواننده با راوی جمع وارد فضای داستان می‌شود. توضیحاتی که دربارۀ ناپد شدن ایلین داده می‌شود همه از طریق راوی جمع است: «روزهای متمادی درباره‌ی هیچ‌چیز دیگری حرف نزدیم. روزنامه‌های محلی و روزنامه‌های شهرهای اطراف را زیر‌و‌رو می‌کردیم، پوسترها را بررسی می‌کردیم، حقایق را به خاطر می‌سپردیم، شواهد را تفسیر می‌کردیم و بدترین وضعیت را تصور می‌کردیم.» و بعد ناگهان این وسط یک نفر از میان جمع میکروفن را دست می‌گیرد: «خودِ من گمان می‌کنم سال دوم یا سوم بودم که ایلین کلمن را در کلاس انگلیسی دیدم». به‌نظر من نویسنده باید پیش از نوشتن داستان فکر این‌جای کارش را می‌کرده باید تمهیدی در نظر می‌گرفته که چه‌طور از محدودیت‌های این‌ نوع راوی فرار کند یا چه کند که بتواند داستان را با یک نوع راوی پیش ببرد. البته که همه ویلیام فاکنر نمی‌شوند تا بتوانند یک گل سرخ برای امیلی را بنویسند اما چه دلیلی داشت اصلاً راوی جمع را انتخاب کند؟ راوی اول شخص مفرد، همین پسری که بعد حتا خواب‌هایش را با ما در میان می‌گذارد مگر چه ایرادی دارد که نویسنده از ابتدا با او داستان را شروع نمی‌کند و ناگهان در اواسط کار این شکاف را ایجاد می‌کند. و خواننده را از سطح روایت اول شخص جمع به سطح روایت اول شخص مفرد می‌برد.
    تمام داستان درباره چیست؟ می‌خواهد بگوید همیشه آدم‌هایی هستند که اصلاً به چشم نمی‌آیند. حتا ممکن است در خواب‌های‌مان هم آن‌ها را به یاد نیاوریم و صورت‌شان همیشه محو گنگ باشد بی‌هیچ تصویری. این را خواننده تا انتها می‌فهمید و هیچ نیازی به مستقیم‌گویی راوی نیست وقتی که می‌گوید: «انگار هیچ‌کدام از ما هرگز او را ندیده بودیم یا هنگام دیدنش به افکار جذاب‌ترین سرگرم بوده‌ایم…. به‌نظرم می‌رسید که به‌تدریج او را به سرنوشتی که در انتظارش بود ترغیب کرده بودیم. به سوی ناپدید شدن.» لازم نیست نویسنده این جمله‌ها را در دهان راوی‌اش بگذارد. بهتر است این نکات برجسته را به نشانه‌های داستانش واگذارد نه به جمله‌های مستقیمی که توی ذوق می‌زنند. و بعد در انتها داستان تبدیل به کلاس اخلاق می‌شود. راوی شروع به سخنرانی می‌کند؛ «گاهی می‌بینیدشان، ایلین کلمن‌های دنیا را ….»و آن جمله انتهایی: «من هم قاتل ایلین کلمن هستم». به‌نظرم این نهایت بدشانسی نویسنده بود که نتوانسته داستان را جور دیگری تمام کند. اما هر پایانه‌ای غیر از این بنظر من بهتر بود. پس تکلیف واقعیت عینی که با جزئیات تمام با آن روبه‌رو بودیم چه می‌شود؟ داستان که نباید بی‌دلیل و منطق ماورایی شود! سورئال و غیرمنطقی شدن یک داستان هم خودش منطق و پیرنگ مشخصی دارد. اگر نویسنده می‌خواهد بگوید آدم‌هایی در زندگی‌مان هستند که ما نمی‌بینیم‌شان چرا راه دیگری انتخاب نکرد؟ چرا مستقیم‌ترین و ساده‌ترین راه را انتخاب کرد و لذت درک این واقعیت را از منِ خواننده دریغ کرد؟ من این داستان را نمی‌پسندم. داستان باید درونمایه‌اش پنهان و مستتر باشد. باید با زبان نشانه‌ها حرف بزند نه شعار و پیام اخلاقی!