جلال نتوانسته بود طاقت بیاورد و نیمههای شب از هتل رفته بود. این را فردا صبحش فهمیدم، وقتی بلند شدم تا قرصهایش را بدهم. بالاخره شهر پدریاش بود و امکان داشت جای آشنایی رفته باشد. هنوز برای نگران شدن، چندساعت زود بود چون جلال برعکسِ من عادت داشت شبها ریش بتراشد و صبحها بخوابد. اما وقتی تا نزدیک ظهر هیچ خبری نشد، از آمدنش ناامید شدم. قبل از تماس با هر جایی، بنا را بر خوشبینی گذاشتم و برگشتم سراغ همان خانهی قدیمی که شده بود ساختمان ادارهی میراث فرهنگی اصفهان. آخرین رفتار عجیب و هیجان انگیزی که از جلال دیدم، در آن ساختمان و جلوی آن «درِ» قدیمی اتفاق افتاده بود. بعد از آن هم، تمام مدت زیر لبی با خودش حرف زده بود. پس اگر دلیل منطقی برای این غیبتش میجُستم باید به همانجا برمیگشتم.
شمعدانیهای شاداب دورتادور حوض، دَمِ مطبوعی به هوای تابستانی آن خانهی بزرگ قدیمی داده بود. خودم را معرفی کردم و گفتم دنبال پیرمردی میگردم که دیروز میخواست آن درِ داخل حیاط را بخرد. مسؤول حراست مثل اسفندِ روی آتش، جست و مچ مرا طوری گرفت که انگارنهانگار خودم با پای خودم آنجا رفتهام. مرا برد به اتاق نگهبانی و نگهبانِ شلخته را دستپاچه بیرون کرد. از همان اول بهجای جواب دادن به من، فقط سوال کرد. من که به پیدا کردن جلال امیدوار شده بودم، سعی کردم مطیع باشم و سوالهایش را تندوتند و گاه حتی مفصلتر از نیاز جواب دادم. همسن خودم بهنظر میرسید و با اجبار و حتی تهدید از من خواست تمام چیزهایی را که برایش گفتم، روی برگههایی بنویسم. میدانستم پُخی نیست ولی ترسوتر از آن هستم که حتی حرف نگهبان پارکینگها را هم گوش ندهم. سیسال زندگی با جلال هنوز نتوانسته مرا بیپروا کند. شاید ماندگاری و همهکاره بودنِ من در امپراطوری جلال، مرهون همین ضعف و مطیع بودنم باشد. وقتی بازپرسِ غیررسمیِ من، خیالش راحت شد که سوال دیگری به ذهنش نمیرسد، در اتاقک را باز کرد که بروم. اما من نیامده بودم که دستِ خالی برگردم. از جایم بلند نشدم و باز گفتم دنبال دوستم میگردم. آن وقت بود که یارو برای راحتکردن خیال من از اینکه جلال پیش آنها نیست، با احتیاط تمام، انگار بخواهد کار ممنوعی انجام بدهد، درِ اتاقک را بست. با یک قدم عرض اتاقک را طی کرد. نمایشگر روی میز نگهبانی را چرخاند طرفم و فیلمی را که دوربین حفاظتی ضبط کرده بود نشانم داد. چندبار فیلم را دیدم و عجیبترین تجربهی عمرم را از سر گذراندم. اتفاقات توی فیلم برای مامور حراست و هرکس دیگری گیجکننده بود. اما من معنیشان را میدانستم یا حداقل میتوانستم حدسهایی بزنم اما به رو نیاوردم که دردسر بیشتری برای خودم درست نکنم. ادای آدمهای کمسو را درآوردم. خم شدم توی شکم نمایشگر و بعد رو به مامور حراست گفتم که خیلی هم واضح نیست چه اتفاقی میافتد. یارو وقیحانه گفت: «مهم اینه که درِ ما، سر جاشه!» انگار نه انگار دوست سفیدموی پا به سن گذاشتهی من گم شده بود. خودم را هرطور بود جمعوجور کردم و برگشتم هتل.
چندتا از مجموعهکارخانههای بزرگ جناب جلالالدین افضل اصفهانی، آینههای دوطرفهی مرغوبی تولید میکنند که در آرایشگاهها، هتلها، اتاقهای بازجویی پلیس و جاهای دیگری در سرتاسر جهان مورد استفاده و سوءاستفاده قرار میگیرند. البته آینه تنها تجارتی است که خودمان درگیر تولید و فروشش هستیم. بقیهی فعالیتها سرمایهگذاریهایی است که فقط سودش به حسابها ریخته میشود و من هر از چندگاهی نمودارها و اعداد و ارقامشان را برای جلال تشریح میکنم.
جاهایی هست که ما خودمان هستیم. خودِ خودمان. راحت و آزاد. واقعی و بیدفاع. مثلا جلوی آینه. آدم لُپش را باد میکند، فکّش را کج میکند، آواز میخواند. بنا بر خلوتی که دست میدهد پوششها را پس میزند؛ غافل از اینکه ممکن است این آینهها از آن طرف، شیشه باشند. قبلا به آشنایان توصیه میکردم که اگر در جای غریبهای به آینهای شک دارند، نوک انگشت اشارهشان را به سطح آینه بچسبانند و اگر بین نوک انگشت و نوک انگشتِ تصویر هیچ فاصلهای نبود و هر دو بههم چسبیدند، زود خودشان را جمعوجور کنند. اما ما این راه را هم کور کردیم. مهندسهای کارخانهی مالزی، با اضافه کردن یک بخش میانی در آینهها بین تصویر و جسمِ واقعی فاصله انداختند و دیگر کسی با انگشت گذاشتن هم نمیتوانست بفهمد که این آینهها دوطرفهاند. خط تولید جدید، مشتریها را بیشتر کرد.
آن روز، یک گروه از عربهای مایهدار ابوظبی و چندتا از تُجار دستبهنقدِ بلژیکی آمده بودند تا قراردادهای سال قبلشان را برای سال بعد هم تکرار کنند. قبل از اینکه جلال برود توی اتاق پیش مشتریها، دوتایی از پشت آینههای قدّی، سیر تماشایشان کردیم. گفتم: «پیش به سوی بازنشستگی.» بدترین اخمی را که تا به حال ازش دیده بودم به پیشانی انداخت و گفت: «بازنشستگی مال اوناییه که کار میکنن.» گفتم: «مگه ما چیکار میکنیم؟» گفت: «زندگی.»
جلال بُت زندگی من است. نه بهخاطر خودساختگی و تواضعش در عین ثروت کلانی که بهدست آورده؛ شاید بیشتر بهخاطر اینکه مرا کشف کرده است. وقتی سیسال پیش دنبال کار به کویت رفته بودم مرا به قول خودش به عنوان دیلماج استخدام کرد. اما حالا نزدیکترین رفیقش هستم. بیشتر پسرش هستم گرچه در این سیسال یکبار هم لفظ پدر و پسر ردوبدل نکردهایم. اما برای او که عقیم و نازاست بهحتم، حکم پسرِ نداشتهاش را دارم. از روزی که میشناسمش، سخت کار میکند. حتی حالا که کم مانده پنجاهسالش بشود. حتی حالا که موجِ موهای سرش آن سفیدی مورد علاقهاش را پیدا کردهاند.
هنوز پیشخدمت چرخ قهوه و چای را برای پذیرایی از مشتریها یک دور نگردانده بود که در اتاق کناری، خط تلفن سوم به صدا در آمد. زن جوانی بود از راه دور با صدای آرام و متین. با اشارهای که بین خودمان معنی اورژانسی میدهد، جلال را فراخواندم و با ناباوری گفتم: «شما پدر داری؟» جلال که معلوم بود دارد خوب معامله را میچسباند مثل کسی که مگسی را میپراند، جواب داد: «نه. مگه نمیدونستی از زیر بُته عمل اومدم؟!… وسط جلسه این چه سوالیه؟» گِردی دهنیِ گوشی تلفن را میان گودی کف پنجهی دستم، کیپ گرفتم. «دختره میگه پیشکار باباتونه. میگه باباتون داره میمیره.» خیلی معطل شدم تا بالاخره جلال حرف زد. گفت: «پس وقتش شده.»
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی چهلودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.
عالی بود لذت بردم از خواندنش