۲۸ ژوئيه. دوين موزر، ۱۰۷۷ پينکی درايو، هندرسن ، نوادا ۸۹۰۱۵
آقای موزر عزیز
بعد از ظهر بیستوپنجم ژوئن طی آخرین سفر کوتاهم به رایولایت، داشتم در جادهی کِین اِسپرینگز در فاصلهی دهمایلی بیـتی رانندگي ميكردم که به آتوآشغالهایی برخوردم که ظاهرا بقایای جامانده از یک تصادف اتومبیل بودند. از وانتم پیاده شدم و نگاهی به دوروبر انداختم. دره خشكِ خشك بود. باد داغی از غرب میوزید و گردوغباری را که از قدمهایم روی خاک بلند میشد، مثل خاکستری چرخان میروبید. نزدیک شانهی خاکی جاده مقداری شیشهی شکسته پیدا کردم و رد عمیقی در خاک که با زاویهای تند از جاده خارج میشد و طیف متنوعی از خواروبار تازه خریداری شده پیدا کردم که میان قیرها فرو رفته بودند. قوطیهای نوشیدنی (بعضي پر، بعضي باز و خالی، بعضي هنوز دربسته ولی قُر و نیمهپر و دچار نشتی). چیپس فریتوز. گوشت و از این قبیل. چیزی که بیش از همه توجهم را جلب کرد دو قوطیِ کمابیش پرِ قرص بود که نسخهاش سهروز پیش در داروخانهای در تونوپا پیچیده شده بود و کیسهی زیپکیپ دربستهای پر از نامههایی با امضای م. چیز دیگری که توجهم را جلب کرد دستهای عکس از ماشینی قدیمی بود، نیمی بَـتونه و رنگ آستر و نیمی زنگزده که نتیجه گرفتم در حال بازسازیاش بودهاند یا هستند. ماشین یک شورلت شِـوِل بود، مدل ۶۶ بهنظرم. زمانی یکنفر را میشناختم که شورلت شِـوِل داشت. روی هر دو قوطیِ قرص، برچسب زرد براقی بود که نسبت به نوشیدن الکل همزمان با مصرف قرصها هشدار میداد. نوشيدن همانا و ردهاي عميقِ روي خاك همان، احتمالا. نشانیات را از روی قوطی قرصها برداشتم. آنجا چه اتفاقی افتاد؟ ماشینت کجاست؟ چرا داروها، مواد غذایی و بقیهی چیزها آنجا رها شده بودند؟ تو کی هستی، دوین موزر؟ آنجا در رایولایت دنبال چی میگشتی؟
امیدوارم این نامه پیدایت کند و صحیح و سالم هم پیدایت کند. لطفا برایم بنویس.
ارادتمند،
توماس گِرِی
صندوقپستی ۱۲۹، وِردی
نوادا ۸۹۴۳۹
پ.ن. بیشتر آن آتوآشغالها را در بیابان رها کردم، بهجز داروها، عکسها و نامههای م. کیسههای پلاستیکی خرید را هم از لای بوتهها بیرون کشیدم و سر راهم در رِنو توی سطل بازیافت انداختم. بهنظرم درست نیامد که بگذارم همانجا بمانند.
۱۶ اوت. دوين موزر،۱۰۷۷ پينکی درايو،هندرسن، نوادا ۸۹۰۱۵
آقای موزر عزیز
امروز صبح در حالی که به اسبها غذا میدادم، ابرها شروع به سرازیر شدن از کوهپایههای سیِرا کرده بودند و من باز دوباره یاد رایولایت افتادم. وقتی به خانه برگشتم نسخهی قدیمی پدرم از راهنمای بالینی پزشکان را از اتاقش برداشتم. از آن کتاب دستگیرم شد که قبل از راهی شدن به سوی رایولایت احتمالا احساس بیقراری، تنهایی و استیصال میکردهای. به احتمال زیاد دچار افسردگی شدیدی بودهای، شاید حتی به سرت زده باشد بلایی سر خودت بیاوری. نشسته روی تراکتوری که به حال خودش گذاشتم تا پتپتکنان خاموش شود و در حال خوردن ساندویچی که زنم برای ناهارم درست کرده بود، همهی قرصها را شمردم. با قضاوت از روی تاریخ دریافت نسخه و شمردن قرصها، فهمیدم داروها را مدتزمان کافی نخورده بودی که بتوانند بر احساس یأس احتمالیات اثری بگذارند. «یأس»، «افسردگی»، «استیصال»، «تنهایی». اینها کلمههای راهنمای بالینی پزشکان، چاپ چهلویکم هستند که آن را بنا به درخواست پدرم بلافاصله بهاش برمیگردانم. پدرم بعضی وقتها بدقلق میشود. تمام روز درِ اتاق را روی خودش میبندد و رمانهای پلیسی قدیمی میخواند، یا تلویزیونی را که برایش خریدهایم، تماشا میکند با صدایی بیش از حد بلند. بعضی روزها غذا هم نمیخورد. دوین موزر، پدرم هیچوقت گمان نمیکرد اینقدر زیاد عمر کند.
فکر کنم امشب رعدوبرق میزند، هوا که چنین حسي دارد. لطفا برایم بنویس.
ارادتمند،
توماس گِرِی
صندوقپستی ۱۲۹، وِردی
نوادا ۸۹۴۳۹
۱سپتامبر. دوين موزر، ۱۰۷۷ پينکی درايو، هندرسن، نوادا ۸۹۰۱۵
آقای موزر عزیز
دیشب خیلی افتضاح خوابیدم، از آن خوابهایی دیدم که تشخیص خواب بودنشان چندان آسان نیست. اگر به زنم دربارهشان گفته بودم احتمالا یک کریستال کوچکِ کوارتز یا لعل بنفش بهام میداد و اصرار میکرد که همهی روز آن را در جیبم به همراه داشته باشم تا ذهن و روحم را پاکیزه کند. زنم اهل کالیفرنیا است. داستانی که بیشتر وقتها دوست دارد تعریف کند این است: در یکی از اولین قرارهایمان، بازوبهبازوی هم در مرکز شهر رنو قدم ميزديم، جایی که او صندوقدار یک مغازهی خواروبارفروشی بود و من دانشجوی کشاورزی و بازرگانی بودم. آنجا تلاش کرد مرا از پلکانی پایین ببرد که به زیرزمینی با نوری قرمزرنگ منتهی میشد که محل سکونت یک کفبین و پیشگو بود ولی من مخالفت کردم. لعنتی نزدیک یکساعتی به من اصرار میکرد، میپرسید از چی میترسم و چرا ماجرا را اینقدر جدی میگیرم. من البته به این چیزها اعتقادی ندارم ولی همانطور که آنوقت هم به زنم گفتم، بعضی چیزها هستند که ترجیح میدهم سربهسرشان نگذارم. به اینجا که میرسد زنم میگوید بهتر که حاضر نشدم داخل برویم چون اگر پیشگو به او گفته بود قرار است تا همینجایش چهاردهسال ورِ دل من بماند، همانجا دمش را میگذاشت روی کولش و فرار میکرد. ها! من هم میگویم عزیزم ولی نه به سرعت من، هاها! این شوخی قدیمیمان است. مثل تمام خاطراتمان، دوست داریم آن را هرازگاهی بیرون بکشیم و روی میز آشپزخانه پهن کنیم، مثل کاری که زنم با الگوهای خیاطیاش میکند و بعد شکل زندگیمان را با چیزی که فکر میکردیم تا الان خواهد بود، مقایسه کنیم.
حالا چیزی به تو خواهم گفت که به او نمیگویم، اینکه در این کار چیزی شرمآور وجود دارد، دمیدن به بادبان کشتی شکستهی زندگیمان با داستانهای قدیمی.
من تو را مردی تنها تصور میکنم، دوین موزر، نه کسی را داری که صبحها در مورد خوابهایت بپرسد و نه کسی که درون جیبت سنگهای شفابخش بلغزاند. یک آدم مجرد. این فریتوزها بود که درنهایت آن پمپبنزین بیتی را یادم انداخت، جایی که دوران دبیرستان در آن کار میکردم و جایی که مردی را شناختم که یک شورلت شِوِل شبیه مال تو داشت، یک شِوِل مدل ۶۶. اما حالا به ذهنم رسید که شاید این پیشفرض احمقانه باشد؛ بیتردید زنهایی هم هستند که مثل زن من مصرف چربیهای اشباع و قند فرآوریشده را ممنوع نکردهاند. یازدهسالی میشود که فریتوز نخوردهام. با این وجود، در نامههایم از خانوادهات میپرسم، اگر جوابم را بدهی.
بچههای ما به نسبت بیشتر خانوادههای دیگر دیرتر وارد زندگیمان شدند. دختر بزرگم، دنیل، تازه مدرسه را شروع کرده. این ماجرا به خواهر کوچکترش، لایلا، خیلی سخت میگذرد. آنقدر دلش میخواهد همراه دنیل به مدرسه برود که صبحها پشتسر اتوبوس مدرسه گریه میکند و جیغ میکشد. بعضی وقتها خودش را به زمین میاندازد، تکههای کوچک سنگ را در گوشت مشتهایش فرو میکند. بعد باقی روز را مغموم و سرگردان میگذراند. زنم برایش نگران است ولی راستش را بخواهی، من امیدوار شدهام. هرچه زودتر لایلا بفهمد که ما چیزی نیستیم جز مجموع رنجهایی که میکشیم، بهتر. اما پدرم تازگیها عادت کرده بعدازظهرها لایلا را به انتهای خیابان سنگریزهپوش جلوی خانه ببرد تا در ایستگاه اتوبوس منتظر دنیل بمانند. لایلا دلش میخواهد تا جایی که میتواند و به او اجازه میدهیم، زودتر به ایستگاه اتوبوس برود، انگار آنجا بودنش اتوبوس را زودتر میرساند. اگر به او اجازه دهیم، تمام روز را همانجا منتظر میماند. بعضی وقتها آنقدر پاپیچ پدرم میشود که یکساعت یا بیشتر زیر آفتاب در گرما همراه او منتظر میایستد، گرچه وضعیت قلبش برای چنین کاری هیچ مناسب نیست. از خیلی جنبهها رفتار او با دخترهایم بهتر از من است. رفتارش با آنها خیلی بهتر از رفتاری است که با من داشت. من آدم مذهبیای نیستم ولی به این خاطر خدا را شکر میکنم.
کمکم دارم فکر میکنم تو را خیال کردهام. لطفا زودتر بنویس.
ارادتمند،
توماس گِرِی
صندوقپستی ۱۲۹، وِردی
نوادا ۸۹۴۳۹
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.
* اين داستان در تابستان سال ۲۰۱۰ با عنوان The Last Thing We Need در مجلهي گرنتا منتشر شده است.
فضای داستان به شدت من تحت تاثیر قرار داد.یکی از بهترین داستان هایی بود که تو چند سال اخیر خوندم.