بابا از جنس دستدوم متنفر است. اين «جنس» كه ميگويم ميتواند لباس و اسباب خانه باشد يا ماشين و خود خانه. وقتي دارد با ذوقوشوق از چيز جديد و خوبي كه كسي خريده حرف ميزند، ميتواني مطمئن باشي كه طرف جنس نو خريده است. خريدِ خانهي نوسازي كه كابينتهايش را هنوز کار نگذاشته باشند يا ماشينِ تازه از كمپاني آمدهای كه پلاستيك روي صندليهايش را هنوز درنياورده باشند، اینها از نظر بابا بُرد است و خريد جنس دستدوم (يا زبانم لال دستچندم)، صرفنظر از ارزانتر يا گرانتر بودنش، اشتباه محض است. طبق قانون بابا، حتي «دست»ِ جنس به قدمتش اولويت دارد؛ جوري كه خانهي دهسالساختي كه يك خانواده در آن زندگي كرده باشند، از خانهي پنجسالهاي كه سه دست چرخيده، بهنظرش نوتر ميرسد. انگار معتقد است هر صاحب جنس، چيزي از جان جنس با خودش ميكَنَد و ميبَرَد. بههرحال اين تعصب بابا علاوه بر ضررهاي مالي هنگفتي كه به ما زده، باعث شده من هم، بياينكه معتقد باشم، فوبياي «خرید جنس دستدوم» پيدا كنم.
اولينباري كه در هلند خانهي مستقل گرفتم و قرار شد ديگر در خوابگاه زندگي نكنم، با خودم گفتم كه حتما يك جنس دستدوم ميخرم و تا شبيه بابا نشدهام، از دست فوبياي تربيتيام خلاص ميشوم. بالاخره يك كاناپهي تختخوابشو توي سايت marktplaats، (بازار اينترنتي کالاهای دست دوم هلند) ديدم كه خيلي چشمم را گرفت. مورد اكازيوني بود كه هم مسیر خانهی فروشنده تا خانهي جديدم چندان زیاد نبود، هم كاناپه توی عكس تميز و آبرومند بهنظر ميرسيد و هم اينكه قيمتش يكپنجمِ نو بود. ايميلهاي اوليه بين من و فروشنده ردوبدل شد و بهنظرم رسيد آدم مهرباني است كه برعكس باقي هلنديها زياد سرقيمت سختگيري نميكند. فقط اصرار داشت تا قبل از موعد تحويل خانهاش، كاناپه را برده باشم. حتي براي جابهجايي كاناپه هم پيشنهاد كمك داد كه فكر كردم پررويي است و مودبانه رد كردم. راستش به دليل بيتجربگي و ذوقزدگي اصلا به اين فكر نكرده بودم كه كاناپه را چطور به خانه ببرم.
روز قرار همراه دوستی كه محض اطمينان برده بودمش، نيمساعتي دير رسيديم. دليلش هم گمشدن توي كوچهپسكوچههاي قديمي و باريكي بود كه خانهي موريس، صاحب كاناپه، در آن قرار داشت. خود ساختمان هم يك آپارتمان پنجطبقهي رنگ و رو رفته بود با راهپلههاي مارپيچِ نمور و تاريك كه خانهي موريس طبقهی آخرش بود. تا رسيديم، از پنجرهي بدون پرده توانستيم خانهي لخت با كپههاي آشغال پراكنده روي زمين و كاناپهي كهنه را ببينيم. كاناپه چنان زهوارش دررفته بود كه دوستم پيشنهاد كرد از همانجا برگرديم. من همچنان گيج از روند خريد جنس دستدوم داشتم پيشنهادش را سبكسنگين ميكردم كه موريس سر رسيد و راز خوشاخلاقياش برملا شد. از سياهپوستهاي سورينام بود كه به خوشخندگي معروفاند. موهاي بلند بافتهاش را به زور زير كلاه بافتنيِ رنگ پرچم سورينامش جا داده بود و موقع خنديدن جاي خاليِ تكوتوك دندانهاي افتادهاش به چشم ميآمد. همانطور كه در را با پاي راستش براي ما نگهداشته بود، دستهايش تر و فرز داشتند سيگار ميپيچيدند و از لاي در بوي تند دود و ادويه بيرون ميزد. ديگر براي برگشتن دير شده بود. درحاليكه سعي ميكردم حالت خريدارهاي كهنهكار را به خودم بگيرم، با دست به كاناپه اشاره كردم و گفتم: «هاه! پس اينه؟» جواب داد: «هوم، خودشه.» و جوري پشت كاناپهي چركِ كرمرنگ را نوازش كرد كه انگار دارد اصيلترين كرهاسب اروپاي شمال غربي را ميدهد دست مشتري.
كاناپه از نزديك وحشتناك بود. ميتوانستي ببيني كه با آن دستههاي بافت پيچ حصيري و پايههاي ظريف چوبي، روزگاري چيز قشنگي بوده اما حالا كثيفي، سوراخ جای تهسيگار روي نشيمنگاهش و از همه بدتر، نبودن يكي از بالشهاي پشتياش باعث ميشد كه بگذارم فوبيا بر من غلبه كند و هرچه زودتر از آنجا فرار كنم. معلوم نبود آن عكس دلبرانهي توي اينترنت را كي و چطور گرفته بود. گفتم: «خيلي كهنهس كه!» انگار كه نشنيده باشد با يك حركتِ دست، نشيمنگاه تاشو را باز كرد و گفت: «اين هم تختش.» وضع لايههاي زيري از روييها نااميدكنندهتر بود. گفتم: «ممنون. اما فكر كنم براي خونهي من بزرگه.» دوستم پشتسرم دم گرفت: «آره بابا! اصلا جا نميشه كه!» مرد بيحوصله تهسيگارش را روي لبهي پنجره خاموش كرد و گفت: «مفتي ببرش.» من باز مِنمِنكنان ادامه دادم كه «نه واسه پولش، براي جا…» گفت: «با ماشين ميآرمش در خونهت. براي بالا بردنش هم كمكت ميكنم. فقط از اينجا ببرش.» ديگر تسليم شدم. موريس يك چيزي گفت و يكي دوتا بدل جوانتر از خودش، از درهاي نامرئيِ ته راهرو پديدار شدند و كاناپه را مثل پركاه از زمين بلند كردند. تا من لخلخكنان پنج طبقه را پايين بروم، صندلي پشتيِ وُلووي قراضهي موريس را هم خوابانده بودند و كاناپه را نصفهونيمه پشت ماشين جا داده بودند. موريس به من اشاره كرد كه جلو بنشينم و آدرس بدهم. يك نگاه دم آخري به دوستم انداختم و اطاعت كردم.
خوشاخلاقي موريس پشت رل دود شد و به هوا رفت. همينطور كه تمام خيابانهاي باريك يكطرفه را خلاف ميرفت و به رانندههاي درستكارِ ديگر بدوبيراه ميگفت و درِ نيمهباز صندوق عقب با سروصدا به دستههاي كاناپه ميخورد، كنار كانال آب با سرعت هشتادكيلومتر ويراژ ميداد. من، چسبيده به دستگيرهي در، خداخدا ميكردم كه زودتر برسيم. آنقدر كه از هولم دو كوچه جلوتر گفتم: «رسيديم. همينجاست.» موريس كوبيد روي ترمز و تندي پياده شد. جنگي كاناپه را كشيد روي زمين، در صندوق را بست، دستي براي من تكان داد و رفت. من همينطور مبهوت و وارفته به كاناپه، ولووي قرمز در حال دورشدن و دوستم را كه سلانهسلانه از دور ميآمد نگاه ميكردم. اگر از اينكه با چه بدبختياي كاناپهي عظيم هزاركيلوييِ چرك را كشانديم بالا و تازه آن بالا فهميديم كه يكي ديگر از بالشها يك جايي توي راه گموگور شده بگذريم، ميرسيم به سوراخ گندهي ناراحت وسط فنرهاي تشك تخت كه با چشم غيرمسلح ديده نميشد. تمام يكسالي كه كاناپه را داشتم، مجبور بودم مهمان محترم را روي تخت راحت بخوابانم و درحالی که خودم را جوري در حاشيهي تخت گلوله ميكردم كه توي سوراخ میان اسفنج و فنرها گير نيفتم، به بابا و ريشههاي احتمالي فوبيايش فكر كنم.
سال بعدش كه از آن خانه ميرفتم، هيچجوري نتوانستم كاناپه را رد كنم. مجبور شديم همان بالا تكهتكهاش كنيم كه كمرمان زير بار پايين بردنش نشكند. كاش حداقل ايران بودم كه پايههاي حصيرياش به درد چهارشنبهسوري ميخورد.