کالسکهی خواهرم با رنگ آبی چرکمرد که اسفنج دستهاش کنده شده بود و یک چرخش لقلق میزد و میلهی شل سقفش مدام پایین میافتاد، مصیبتی بود برای ما که میخواستیم بچه را بیرون ببریم. نمیدانم در آن شلوغی بعدازظهرهای تابستان چرا باید بچه را سوار چنین کالسکهای میکردیم و میبردیم بیرون. روزهای شلوغی که هرکس با دیدن بچهای در کالسکه، توجهش یا به بچه یا به کالسکه جلب میشد؛ کالسکهی کهنهای که چرخش هرطرفی میخواست میرفت و هرکس با دیدنش نهیب میزد: «خانم چرخه کنده شده.» روزی را که پدرم کالسکه را به خانه آورد، زیاد به خاطر ندارم اما ماجراها بعد از آمدن کالسکه به خانه شروع شد. خواهرم که از این اسباببازی جدید خیلی خوشش آمده بود، مدام بهانه میگرفت که میخواهد دَدَر برود و چون هنوز درست راه نیفتاده بود، مَرکب کجوکولهی پُرنِکونالش شده بود مایهی عذاب من. با خودم فکر میکردم چرا باید پدر یک کالسکهی دست دوم بخرد؟ اصلا کالسکه برای بچهی سوم چه ضرورتی دارد؟ اگر ضرورت دارد چرا نو نیست؟ شاید با خودش فکر کرده کالسکهی بچهی سوم که نباید دست اول باشد. این را میشد از تمامی وسایلی که برای مادرم به بیمارستان برد فهمید، دوست داشت حتی شیشهشیر و پوشک و ساک بچه را هم دست دوم بخرد. بهنظرش ضرورتی نداشت برای چنین بچهای خرج زیادی بکند اما چرا اصلا کالسکه خرید؟ شاید جایی چشمش را گرفته بود یا شاید کسی آن را جلوی در گذاشته بود و این هم مثل مبلمان و گاز و کمد چوبی دست دوممان، بیمعطلی وارد خانهمان شده بود. میشد من و مادرم به نوبت بچه را بغل کنیم یا اینکه کمکم خواهرم راهرفتن را شروع کند. اما کالسکه باعث شده بود خواهرم هر روز بخواهد ببریمش هواخوری. این هواخوری هرروزه میان جمعیتی که بعدازظهرهای تابستان را برای خرید یا کوچههای تنگ و پیادهروهای شلوغ را برای وقتگذرانی انتخاب کرده بودند، خیلی عذابآور بود. آنهم با کالسکهای بزرگ و نخراشیده و لقلقو که باید آن را بین جمعیت انبوه هل میدادی و از هرکدام برای ردشدن عذرخواهی میکردی. تازه دستآخر نگاه کشدارشان را که روی کالسکه و سقف و چرخهایش مات میماند و بعد با یک لبخند خشکیده تثبیت میشد، تحمل میکردی. دوست داشتم کالسکه نامرئی میشد و هیچکس آن را نمیدید اما آرزویی محال بود، بهخصوص وقتی که میدیدیم خواهر کوچکم سرش را بالا آورده و با چشمهای کنجکاو و مشتاقش به عابرانی که برایش شکلک درمیآورند یا قربانصدقهی کفشهای کوچک رنگیاش میروند، نگاه میکند. اما فکر من و مادرم که آهسته کنار کالسکه راه میرفت و دوست داشت بیشتر من کالسکه را هل بدهم، فقط و فقط یک چیز بود: تند ردشدن از کنار آدمها. انگار کالسکه شده بود زنجیری به پاهای ما. ولی خواهرم از عذاب ما خبری نداشت و فقط میخندید و دستهای کوچکش را میزد به دستهی زنگزدهی کالسکه و مدام سرش را از یکسو به سوی دیگر میچرخاند تا همهجا را بادقت ببیند.