«?I have four children. You have how many»
زن میپرسد: «?What»
با همین انگلیسی دستوپاشکسته، چنددقیقهای میشود مادرم همکلام شده با یک زن فیلیپینی. تا الان فهمیده اسمش ماریه است، سیوهشتسال دارد و سهروز است که آمدهاند اینجا. برایم جالب است چطور حوصلهاش میگیرد با این دایرهی لغاتِ کم، هرجور شده منظورش را به طرف برساند و از شنیدن مداوم عبارت «What?»خسته نشود. نمازم را که تمام میکنم آرام درِ گوش مادر میگویم: «بریم؟» مادر مرا با ابرو به زن نشان میدهد: «.She is my small children» (منظورش این است که من کوچکترین فرزندش هستم.) بعد کیفش را برمیدارد و دستش را برای خداحافظی دراز میکند سمت زن.
تا پایمان را از در مسجدالنبی(ص) بیرون میگذاریم یکی از پشتسر، مادرم را صدا میزند. میایستیم. زن فیلیپینی، بچهبهبغل خودش را میرساند به ما. بچه را میدهد بغل من و میگوید چنددقیقه منتظر بمانیم الان برمیگردد. میپرسیم: «کجا؟» انگشت سبابهاش را چندبار توی هوا تکان میدهد و میگوید فقط یکدقیقه و قبل از اینکه حرف دیگری بزنیم باعجله دور میشود. میایستیم کنار خیابان. یکدقیقه… پنجدقیقه… دهدقیقه… بیستدقیقه.
متن کامل این روایت را میتوانید در شمارهی چهلودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.