جاده باریک می‌شود

محمودرضا نوربخش

یک تجربه

از آن روز زمستانی حالا دیگر دوازده‌سال گذشته. حیف که امروزِ ذهنم، به خودم شبیه‌تر شده و دلم جور دیگری است و اِلاّ اسم ماجرای آن روز را می‌شد خاطره گذاشت. حالا دیگر ولنگاری‌ام مرده و شرارتم دلمه کرده و ریخته. دیگر نه می‌خواهم و نه می‌توانم که خودِ آن سال‌هایم را بازبشناسم. انقدر که شک ندارم آن‌چه می‌آید خاطرات من نیست. این‌ها داستانی است از روز پایانیِ زیست جوانی آسمان‌جل که احساس می‌کرد تا ابد بیست‌ساله خواهد ماند. انگار که کابوس آن روز را کس دیگری از سر گذرانده باشد. انگار که قصد داشته باشم برایتان دروغ ببافم:

اراک بود، سرد بود و نیمه‌شب بود. اصلا یادم نیست که آن‌جا چه می‌کردم. اما خاطرم هست که داشتم قدم می‌زدم. خیابان‌های ناشناس شهر را گز می‌کردم و آواز می‌خواندم. مردم شهرستان زود می‌خوابند و شهر در نیمه‌های ‌شب‌ می‌میرد. شاید همین خالیِ اطراف بود که حوصله‌ام را سر برد. شاید هم این خالی مرا ترساند. اما خلاصه‌اش این است که ناگهان با خودم گفتم: «باید همین امشب برگردم.» پیاده تا ترمینال رفتم. اتوبوس‌های تهران رفته بودند و کرکره‌ی تعاونی‌های سیر‌و‌سفر پایین بود. بیرون ترمینال اما مسافرکش‌های شخصی داد می‌زدند و «تهران، تهران» می‌کردند. آن روزها بیستون می‌کشیدم. بسته‌ای دویست‌تومان بود. اما آن شب را می‌خواستم لُردی سر کنم. این شد که از چهارهزار تومانی که همراهم بود، پانصدتومانش را از دکه‌ی ترمینال «کنتِ بای» خریدم. با مسافرکش‌ها چانه زدم و زبان ریختم اما هیچ مسافرکشی نبود که بخواهد هزارتومان به من تخفیف بدهد. همه‌شان می‌گفتند: «تهران، چهارتومن.» ماشین‌ها پر می‌شدند و می‌رفتند و من لجوجانه همان‌جا ایستاده بودم. احساس می‌کردم بالاخره کوتاه می‌آیند. اما آخرین‌شان هم ماشینش را پُر کرد و رفت. حالا ترمینال با باقی شهر هیچ فرقی نداشت. هیچ‌کس نبود. هیچ‌چیز نبود. یادم نیست که چندساعت آن‌جا یک‌لنگه‌پا ایستادم اما سرمایی را که به درونم خزیده بود هنوز هم احساس می‌کنم. کنت کشیدم و کنت کشیدم. پلک‌هایم سنگین شد و داشت خوابم می‌برد که یک پیکان جوانان قهوه‌ای دو سه‌متری جلوتر از من ایستاد. مسافرانش دو مرد بودند که چهره‌هایشان پیدا نبود. معلوم نبود که چرا آن‌جا ایستاده‌اند. راننده انگار سرش را روی فرمان گذاشته بود و سرنشینِ سمت شاگرد داشت برایش حرف می‌زد. بلند شدم و به سمت‌شان رفتم. تیر و تاریکی. حالا می‌توانستم صورت‌هایشان را ببینم. راننده سبیل داشت و موهایش را قیصری زده بود. رفیقش اما بورتر بود. ته‌ریش چند‌روزه‌ای داشت و کاپشن چرمی پوشیده بود. جوان بودند و یغور. چشمان‌شان کاسه‌ی خون بود. انگار که مثل من بی‌خوابی کشیده باشند. به پنجره زدم. جوانِ بور پنجره را پایین داد. گفتم: «آقا شما تهران نمی‌رین؟» نگاهش اصلا به من نبود. انگار داشت آدمی غیر از من را می‌دید. گفت: «چرا، چرا، تهران هم می‌ریم.» بوی حشیش زد زیر دماغم. ترسیدم. خواستم ماجرا را فیصله بدهم. گفتم: «ببین، من دوتومن بیشتر ندارم‌ها.» راننده چشمان خمارش را باز کرد و گفت: «بیا بالا بابا، کی پول خواست.» سوار شدم. پنجره‌ام را دادم پایین. بوی حشیش داشت دیوانه‌ام می‌کرد. داشتند راجع به شریعتی حرف می‌زدند. راستش فقط همین شریعتی‌اش را می‌فهمیدم. مکالمه‌شان بیشتر شبیه به سالاد کلمات بود و به‌طرز ترسناکی رکیک. پلک‌هایم سنگین شد و خوابیدم، بیدار که شدم دیدم ماشین راه افتاده. گفتم: «چرا مسافر نزدین؟» جوابم را ندادند. دوباره پرسیدم. راننده گفت: «مسافرکش نیستم.» گفتم: «خب پس من رو واسه چی سوار کردین؟» گفت: «نترس، خوش می‌گذره.» صدای ضبط ماشین را زیاد کرد. خواننده‌ای ناشناس داشت از فراغ «پروانه» می‌خواند. بلندبلند با خواننده دم گرفتند و خواندند. از شهر خارج شدیم. جاده‌ای باریک بود. اصلا شبیه به اتوبانی نبود که موقع آمدن دیده بودم.
 

متن کامل این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.