ماه نو

شهریار توکلی/ از مجموعه‌ی «خانواده‌ی من»

داستان

رمضان، آیین کاملی است با نما‌ها، صداها، بوها و طعم‌های خودش که به‌خصوص در کودکی، بر زندگی آن یک ماه، مهر می‌زند و لحظه‌هایش را با جزئیات غریب، پیوند می‌دهد. شاید تا سال‌ها بعد که هم‌زمانی نوای ربنا و نمای گل‌دسته و عطر زعفران، زمان را ناگهان به عقب برمی‌گرداند یک خاطره را با همه‌ی جزئیاتش پیش چشم مجسم می‌کند.

ما این بدبیاری را داشتیم که پدرمان زود بمیرد. آخرین تصویر شادی که از آقاجان دارم در چله‌ی زمستان اردبیل است. پشت پنجره‌ای که سیاهی شب با سفیدی برف درآمیخته بود و رنگ هوا، رنگ تاریک ماه بود؛ خاکستری‌ای که رنگ شیری در آن دویده. گرمای بخاری هیزمی هنوز یادم است که پشت سر، آن‌سوی اتاق، گرگر می‌سوخت. ما -هفت برادر و سه خواهر- جز داداش که تهران بود و آبجی که خانه‌ی شوهر، همه دور آقاجان جمع بودیم. از کوچه هیاهو و گپ‌وگفت جوان‌ترها می‌آمد و گاه گوله‌برفی‌ای از سر دیوار به حیاط خانه‌مان می‌افتاد.

تنها در ماه رمضان بود که بعد از افطار توی تاریکی کوچه تا دم سحر، زیر روشنای چراغ سردر مسجد، بازی و شادمانی بچه‌های محل به‌پا بود و تنها دراین ماه بود که تا نزدیکی سحر صدای مرد دوره‌گرد را می‌شنیدی که باقلا و نخودآب‌پزِ داغ می‌فروخت.

تا از مطلب دور نیفتیم…

آخرین تصویر شاد من از آقاجان از پشت پنجره‌ای‌ است که دورش جمع شده‌ایم و آقاجان قصه می‌گوید. از قصه، شیطنت‌های روباهش یادم هست و صدای زیرِ پیرمرد باقلافروش که ناگهان از کوچه آمد که باقلا می‌فروخت. ما یک‌صدا گفتیم باقالی!… باقالی!… آقاجان با خنده از جیب کت روی دوشش سکه‌ای داد و من و برادر کوچک‌ترم شال‌وکلاه کرده و بی‌ترس از کوچه‌ی تاریکی که پر از بچه‌های محل بود، یک پاکت قیفی باقالی خریدیم و برگشتیم.
این آخرین تصویر دل‌نشانِ من از پدر است در خانه‌ای گرم و روشن همراه با قصه و شب‌چره در رمضانی سرد و برفی. بعدِ آن هرچه یادم می‌آید تلخی‌ است تا در مردادی گرم -با مرگ آقاجان- شروع دیگری برای ما رقم بخورد.

ما این خوش‌شانسی را داشتیم که مامان این قابلیت را داشته باشد که جای پدر را برایمان پر بکند. هنوز هم با مامان درمورد هر مساله‌ای می‌شود بحث کرد، الا به‌جا آوردن تمام‌وکمال آیین و مناسک مرسوم ایام. مامان حق نوروز را به همان دقت به‌جا می‌آورد که حق دهه‌ی محرم یا رمضان را. این پافشاری مامان زندگی ما را غنی و پررنگ و عطر کرد.

به‌جا آوردن هر آیینی برای ما بچه‌ها که هیچ دل‌خوشی و امیدی نداشتیم یک جشن بی‌کران بود.

رمضان برای ما با آماده‌کردن مربای گل‌محمدی شروع می‌شد. دورتادور باغچه‌مان پر از بوته‌های گل‌محمدی بود. گل‌ها اواسط بهار شکوفه می‌کردند. هر روز صبح قبل از آن‌که تیغ آفتاب تیزتر شود، می‌چیدم‌شان و مامان گل‌ها را در سایه‌سار پهن‌شان می‌کرد که گلبرگ‌ها خشک شوند برای مربایی که هر سال برای ماه رمضان درستش می‌کرد. عطر مربای گل‌محمدی ذهن ما را بی‌واسطه می‌برد به فِرنی. و فرنی یعنی بوی گرم شیر و بوی آرد برنج آقاییِ در خانه دستاس شده. و فرنی یعنی بشقاب‌های منقوشی که فقط در این ماه از گنجه بیرون کشیده می‌شد. و فرنی یعنی عطر دارچینی که از میان سرانگشت‌های مامان به مهارت پاشیده می‌شد و نقش‌های دلپذیر شکلاتی‌رنگ بر زمینه‌ی شیری می‌زد.
 

متن کامل این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وپنجم، تیر ۹۳ بخوانید.