پله با جام ژول ریمه

داستان

امسال برزیل برای دومین‌بار میزبان جام جهانی فوتبال است. بار قبلی به ۱۹۵۰ برمی‌گردد که تیم برزیل در خانه‌ی خود مقتدرانه به فینال رسید و بازی نهایی مقابل اروگوئه، به نمایش غریبی از هیجان و تعلیق و غافل‌گیری تبدیل شد. پله، اسطوره‌ی فوتبال برزیل و جهان که سال ۱۹۵۰ نه‌سالش بوده در این متن، خاطره‌ی خودش را از آن بازی روایت می‌کند و آن را با نگاهی هوشمندانه، به تاریخ و جامعه‌ی برزیل پیوند می‌زند.

« گللللللللللللللللللل!!!!!!!!!!»
خندبدبم. جبغ کشیدیم. بالا و پایین پریدیم. با همه‌ي فامیل در خانه‌ي كوچك ما جمع شده بوديم. مثل همه‌ي خانواده‌هاي ديگر، در سراسر برزيل.

سيصد مايل آن‌طرف‌تر، پیشِ چشم جمعيتي خروشان در ريودوژانيرو، برزيل بزرگ در فينال جام جهاني ۱۹۵۰ به مصاف اروگوئه‌ي كوچولو رفته بود. همه‌چيز به سودمان بود. لحظه‌ي سَروري‌مان فرا رسيده بود و در دومين دقيقه‌ي نيمه‌ي دوم، يكي از فورواردهاي ما، فرياكا، مدافع مستقيمش را از سر راه برداشت و توپ را با يك شوت تيز و كوتاه به طرف دروازه فرستاد. توپي كه از دروازه‌بان گذشت و به تور چسبيد.

برزيل یک ، اروگوئه صفر.

زيبا بود، حتي اگر نمي‌توانستيم با چشم خودمان ببينيمش. شهر كوچك ما تلويزيون نداشت. درواقع پخش تلويزيوني با همين جام جهاني به برزيل آمد اما فقط در ريو، بنابراين ما مثل بيشتر برزيلي‌ها فقط راديو داشتیم. گوشه‌ي اتاق اصلي خانه، يك راديوي غول‌آساي چهارگوش با پيچ‌هاي گرد و آنتنِ وي‌شكل جا خوش كرده بود كه حالا داشتيم مثل ديوانه‌ها دورش مي‌رقصيديم و جيغ‌وداد مي‌كرديم.

من نه‌سالم بود ولي آن احساس را هرگز فراموش نخواهم كرد: سرخوشي، غرور و فكر اين‌كه دوتا از بزرگ‌ترین عشق‌هايم، فوتبال و برزيل، حالا در پيروزي متحد شده بودند؛ در رسيدن به عنوانِ بهترينِ همه‌ي جهان. مادرم را يادم است با لبخند سهل‌الوصولش، و پدرم را، قهرمانم، كه بعد از مصدوميتِ چندسال قبل و فروريختنِ همه‌ي روياهاي فوتبالي‌اش حالا دوباره جوان شده بود و دوستانش را با شادماني غريبي بغل مي‌كرد.

همه‌ي اين‌ها قرار بود نوزده‌دقيقه دوام بياورد.

من، مثل ميليون‌ها برزيلي ديگر در آستانه‌ي ياد گرفتن يكي از درس‌هاي دشوار زندگي و فوتبال بودم: هيچ‌چيز قطعي نيست مگر زماني كه سوت پايان به صدا درآمده باشد.

از كجا بايد مي‌دانستيم؟ جوان‌هايي بوديم سرگرمِ يك بازيِ جوان، در كشوري جوان. سفر ما تازه داشت شروع مي‌شد.

تا قبل از آن روز- شانزدهم جولاي ۱۹۵۰، روزي كه هر برزيلي‌اي مثل سال‌مرگ عزيزش آن را به‌خاطر دارد- سخت مي‌شد به چيزي فكر كرد كه بتواند همه‌ي مردم ما را كنار هم جمع كند. آن‌موقع برزيلي‌ها را چيزهاي زيادي از هم جدا مي‌كرد و وسعت كشور، يكي از آن‌ها بود. شهر كوچك ما، بائورو، روي فلاتي در ايالت سائوپولو، انگار يك دنيا با ريو پايتخت پرزرق‌وبرق و ساحليِ برزيل و محل برگزاري فينال جام جهاني، فاصله داشت. ريو همه‌اش سامبا بود و گرماي حاره‌اي و جوان‌هاي خوش‌قيافه در لباس‌هاي خنك، يعني همان چيزي كه بيشتر خارجي‌ها با شنيدن اسم برزيل تصور مي‌كنند. اما بائورو در روز بازي آن‌قدر سرد بود كه مادرم تصميم گرفت اجاق آشپزخانه را روشن كند شايد اتاق نشيمن گرم شود و مهمان‌ها از سرما نميرند. و اگر ما آن روز فكر مي‌كرديم از ريو خيلي دوريم، نمي‌دانم برزيلي‌هاي ساكن آمازون يا مرداب‌هاي وسيع پانتانال، يا صخره‌هاي لم‌يزرع سرتائو در شمال‌شرق چه حسي داشتند. برزيل از ايالات متحده منهاي آلاسكا بزرگ‌تر است و آن موقع حتي بزرگ‌تر از اين به‌نظر مي‌آمد. منظورم زماني است كه فقط اندك ثروتمندان افسانه‌اي ماشين داشتند و تازه در برزيل، جاده‌هاي آسفالت چنداني هم وجود نداشت كه كسي بخواهد رويش رانندگي كند. ديدن هر چيزي بيرون از زادگاه براي همه جز معدودي برزيلي خوش‌شانس، روياي دورودرازي به‌حساب مي‌آمد و من تا پانزده‌سالگي، چشمم به اقيانوس نيفتاد.

ولي فقط جغرافيا نبود كه ما را از هم دور و جدا مي‌كرد. برزيل، سرزمين زيبايِ برخوردار از طلا و نفت و قهوه و ميليون‌ها موهبت ديگر، گاهي شبيه دو كشور كاملا مجزا و متفاوت به‌نظر مي‌آمد. سرمايه‌داران و سياستمداران در ريو، عمارت‌هاي پاريسي، پيست‌هاي اسب‌دواني و تفرجگاه‌هاي ساحلي‌ خودشان را داشتند اما آن سال، وقتي برزيل براي اولين‌بار ميزبان جام‌جهاني شد، تقريبا نصف برزيلي‌ها غذاي كافي براي خوردن نداشتند، فقط يك‌نفر از هرسه‌نفر، خواندن بلد بود و من و برادر و خواهرم جزو آن نيمه‌اي از جمعيت بوديم كه معمولا پابرهنه راه‌مي‌رفتند. اين نابرابري ريشه در سياست، فرهنگ و تاريخ ما داشت؛ من عضو سومين نسلي از خانواده‌ام بودم كه برده به دنيا نيامده بود.

سال‌ها بعد كه فوتبال را كنار گذاشته بودم، نلسون ماندلاي بزرگ را ديدم. به من گفت: « پله، اين‌جا در آفريقاي جنوبي ما اقوام مختلف و پرتعدادي داريم كه هركدام به زبان متفاوتي حرف مي‌زنند. شما در برزيل، آن‌همه ثروت داريد و تنها يك زبان، پرتغالي. پس چرا كشورتان ثروتمند نيست؟ چرا كشورتان يك‌پارچه نيست؟» آن‌موقع جوابي برايش نداشتم و حالا هم جواب كاملي ندارم. اما در طول زندگي هفتادوسه‌ساله‌ام، پيشرفت را ديده‌ام. و مي‌دانم كه كِي آغاز شد. بله، مردم مي‌توانند هر چقدر دل‌شان مي‌خواهد، شانزدهم جولاي ۱۹۵۰ را نفرين كنند. درك مي‌كنم، خودم هم اين كار را كرده‌ام، ولي به نظرم شانزدهم جولاي، همان روزي بود كه برزيلي‌ها سفر طولاني‌شان را به سوي يك‌پارچگي آغاز كردند. روزي كه چشمان‌مان به قدرت واقعي فوتبال باز شد.

آن موقع هم مثل امروز، هيچ‌چيز به‌اندازه‌ي جام جهاني مردم را به هيجان نمي‌آورد. تورنمنتي كه هر چهارسال، كشورها را از سراسر جهان كنار هم جمع مي‌كند تا يك‌ماه كامل را به رقابت، جشن و نمايش بگذرانند. مثل مهماني عظيمي كه همه‌ي زمين به آن دعوت‌اند. المپيك هم فوق‌العاده است اما با آن‌همه ورزش و رقابت و مسابقه، براي سليقه‌ي من زيادي شلوغ است. جام‌جهاني فقط فوتبال دارد؛ مسابقه‌هايي كه آرام‌آرام هيجان مي‌سازند و انباشته مي‌كنند تا آن نقطه‌ي اوج بي‌نظير، بازي فينال، كه پادشاهان جديد جهان را معلوم مي‌كند.

حالا جام‌جهاني چنان رويدادي شده كه به‌نظر مي‌آيد هميشه وجود داشته است. اما در ۱۹۵۰ وقتي براي اولين‌بار به خاك برزيل آمد، هنوز اتفاق نسبتا جواني بود و پايه‌هاي چندان استواري نداشت. اولين جام‌جهاني فقط بيست‌سال قبلش در ۱۹۳۰ برگزار شده بود. يك فرانسوي به اسم ژول ريمه كه رييس فيفا بود، تصميم گرفت ويتريني براي اين ورزش كه هر روز محبوب‌تر مي‌شد، درست كند. ابتكار ريمه كم‌كم محبوب‌تر و مقبول‌تر شد و در سومين دوره‌ي آن يعني ۱۹۳۸ فرانسه، بازي‌ها چندده‌هزار نفر تماشاگر داشت. ولي يك‌سال بعد جنگ‌ جهاني دوم شروع شد و جام‌جهاني را هم مثل خيلي از چيزهاي ديگر متوقف كرد. جنگ در ۱۹۴۵ تمام شد اما بيشتر كشورهاي اروپايي چنان ويران و درگير بازسازي شهرها و كارخانه‌ها بودند كه فكر برگزاري دوباره‌ي يك تورنمنت فوتبال، خيلي دور از ذهن بود. تا سال ۱۹۵۰ كه بالاخره به‌نظر مي‌آمد مي‌شود دوباره به ادامه‌ي ماجرا فكر كرد. سازمان‌دهندگان براي ميزباني به كشوري نياز داشتند كه از جنگ آسيب نديده باشد و از عهده‌ي مخارج ساخت استاديوم‌ها و زيرساخت‌هاي مورد نياز هم بربيايد. اين‌طور بود كه پاي برزيل‌ به میان آمد.

اما حتي بعد از آن‌كه برزيل ميزباني را قبول كرد و مشكل محل برگزاري حل شد، چندين كشور آن‌قدر ورشكسته بودند كه نمي‌توانستند تيم‌هايشان را به آمريكاي جنوبي بفرستند. هنوز مسافرت با جت همه‌گير نشده بود، رسيدن از اروپا به برزيل حداقل سي‌ساعت طول مي‌كشيد و چندين توقف بین راهی لازم داشت. آلمان هنوز در اشغال متفقين بود و حق شركت در رقابت‌ها را نداشت. ژاپن هم همين‌طور. اسكاتلند و تركيه در آخرين لحظات انصراف دادند و درنهايت فقط شش كشور از اروپا در رقابت‌ها شركت كردند تا تعداد كل تيم‌ها به سیزده برسد. براي آن‌ها خيلي بد بود ولي براي برزيل، بهتر از اين نمي‌شد! ما دنبال اولين عنوان قهرماني در جام جهاني بوديم و حالا به‌نظر مي‌آمد زمانش واقعا فرا رسيده است. در يك ميدان كم‌رقيب خانگي چطور ممكن بود ببازيم؟

روح تازه‌اي داشت در برزيل دميده مي‌شد و همه احساسش مي‌كردند. مردم انگار فنر در گام‌هايشان بود، انگار مي‌خواستند چشم‌هاي دنيا را خيره كنند. حتي در دورافتاده‌ترين مناطق مثل بائورو همه‌‌مان غرق در تب جام جهاني بوديم. البته بيشتر از آن كه تب خود بازي‌ها باشد، هيجانِ اطمينان از قهرماني بود. من فقط نه‌سال داشتم اما سنم براي اين‌كه قاطي اتفاق‌ها شوم كفايت مي‌كرد. «اون جام مال ماست!» پدرم اين را وقتي كه شب‌ها همگي به اخبار اردوي آمادگي تيم ملي گوش مي‌كرديم، بارها و بارها با قطعيت تكرار مي‌كرد. «جام به ما مي‌رسه، ديكو!» رفقايم از برگزاري جشن و كارناوال شادي حرف مي‌زدند و از اين‌كه چه‌كسي ممكن است بتواند جام قهرماني را با چشم خودش ببيند. فوتبال‌هاي خياباني‌مان را با خيال اين‌كه قهرمان جهان هستيم بازي مي‌كرديم و هيچ‌كجا هيچ‌كسي پيدا نمي‌شد كه حتي کوچک‌ترين ترديدي در قهرماني برزيل داشته باشد.

جام‌جهاني كه شروع شد ما هم بازي‌هاي محله‌اي‌مان را متوقف كرديم كه همه‌ي حواس‌مان را به مسابقه‌ها بدهيم و تا مدتي هيجان و اشتياق‌مان خيلي خوب ارضا شد. برزيل در ريو، ديدار افتتاحيه را چهار بر صفر از مكزيك برد. مسابقه‌ي بعدي با سوييس، رقابت متعادل‌تري بود كه دو-دو مساوي شد اما پيروزي دو-صفر بر يوگسلاوي اعصاب همه را آرام كرد و برزيل را به دور نهايي رساند. و آن‌جا بود كه انگار هيولايي خفته ناگهان بيدار شد؛ برزيل اول تيم قبراق سوئد را هفت بر یک ويران كرد و چهار روز بعد، اسپانيا را هم شش-یک برد كه گل‌هايش را پنج بازيكن متفاوت زدند. برزيل به‌نظر تيم مستعد و متوازني مي‌آمد كه يك دفاع خوب و چند گل‌زن آماده در خط حمله دارد. آن‌ها جلوي جمعيتي بازي مي‌كردند كه شور و انرژي و كاغذ رنگي بر سرشان مي‌ريخت؛ نهايت عشقي كه آدم مي‌توانست از تماشاگر خانگي انتظار داشته باشد. و به‌اين‌ترتيب بدون هيچ تعليقي برزيل به يك قدمي قهرماني رسيد. شايد دون‌دينهو، پدرم، راست مي‌گفت. شايد اين جام واقعا مال ما بود.

فينال، هماني بود كه همه مي‌خواستند؛ جلوي اروگوئه، كشور كوچكي در مرز جنوبي برزيل با دوميليون جمعيت -يعني خيلي كمتر از ساكنان ريودوژانيرو- كه برخلاف ما لنگ‌لنگان به فينال رسيده بود: با اسپانيا به زور دو-دو كرد و جلوي سوئد هم همين نتيجه را پنج‌دقيقه مانده به سوت پايان، به سه-دو رساند. حتي محل برگزاري مسابقه هم، بهترين جاي ممكن بود: استاديوم نوساز ماراكانا در ريو كه دولت، آن را براي جام جهاني ساخته بود و به‌خاطر ابعاد غول‌آسا و معماري جلوه‌گرانه‌اش بيشتر به كاخ سلطنتي‌اي مي‌مانست كه با هزينه‌اي دست‌ودل‌بازانه اختصاصا براي تاج‌گذاري تيم ميزبان بنا شده باشد. در ساخت ماراكانا بيشتر از ده‌هزار كارگر حاضر بودند كه اواخر پروژه، با جمع‌شدن در قسمتي از سكوها و جشن‌گرفتن گل‌هاي خيالي، استحكام بنا را «امتحان» كردند. (خوش‌بختانه همه‌ي ستون‌ها و تيرها از امتحان سربلند بيرون آمدند.) وقتي پروژه بعد از دوسال تمام شد، ماراكانا با اندكي كمتر از دويست‌هزار نفر ظرفيت، بزرگ‌ترین استاديوم جهان بود. ‌پنجاه‌هزار نفر بيشتر از استاديوم همپدن‌پارك در گلاسكوی اسكاتلند كه در رتبه‌ي دوم قرارداشت. رسانه‌ها و سياستمداران برزيل در رقابت بر سر اين‌كه چه‌كسي بيشتر مي‌تواند ماراكانا- و به تبعش برزيل- را مدح كند، خودشان را هلاك كردند. روزنامه‌ي «آ نويچي» نوشت: «برزيل حالا بزرگ‌ترین و بي‌نقص‌ترين استاديوم جهان را ساخته كه سندي است بر توان‌مندي مردم و شكوفايي‌ كشور در تمامي عرصه‌هاي فعاليت انساني. حالا ما صحنه‌اي با ابعاد شگفت‌انگيز در اختيار داريم تا همه‌ي دنيا بتواند نظاره‌گر و تحسين‌كننده‌ي اعتبار ما و عظمت ورزشي‌مان باشد.» جوگيرانه است اما به گرد پاي فضاي روز فينال هم نمي‌رسد. كارناوال‌هاي شادي، با سرودها و ترانه‌هايي كه براي قهرماني برزيل سروده شده بودند، خيابان‌هاي ريو را قرق كردند. خيلي از كارگرها مرخصي گرفتند و خانه‌هايشان را با شيريني و نوشيدني پر كردند تا جشن و مهمانيِ حتميِ بعد از بازي، چيزي كم‌وكسر نداشته باشد. حتي يك روزنامه در صفحه‌ي اولش بالاي عكسي از تيم ملي تيتر زد: «اين‌ها قهرمانان جهانند!»

وقتي تيم برزيل وارد زمين شد، بازيكن‌ها از ديدن ماراكاناي لبريز، به شوق آمدند؛ نزديك دويست‌هزار تماشاگر كه تا امروز ركورد بيشترين تعداد تماشاگران يك بازي فوتبال، باقي مانده است. قبل از شروع بازي به اعضاي تيم، ساعت‌هاي طلايي دادند كه رويشان حك شده بود: «براي قهرمانان جهان» و بعد، محض اطمينان از اين‌كه كسي بي‌خبر نمانده باشد، فرماندار ريودوژانيرو خطاب به تيم، تماشاگران و ملت گفت: «شما برزيلي‌ها كه من پيروز اين رقابت‌ها مي‌دانم‌تان،… شما بازيكنان كه كمتر از چند ساعت ديگر مورد تشويق و تحسين ميليون‌ها نفر از هموطنان‌تان قرار خواهيد گرفت،… شما هم‌آوردی روي اين كره‌ي خاكي نداريد،… شما از هر رقيبي برتريد،… شما كه من پيشاپيش به‌عنوان فاتحان جام، مقابل‌تان تعظيم مي‌كنم!»

وسط همه‌ي اين ستايش‌ها، فقط يك صدا به نشانه‌ي اخطار بلند شد كه البته سرچشمه‌اش نگران‌كننده بود؛ فلاويو كوستا، مربي برزيل روز قبل از بازي به خبرنگارها گفت: «اين نمايش نيست. يك مسابقه است مثل بقيه‌ي مسابقه‌ها، فقط دشوارتر. و من مي‌ترسم بازيكنانم طوري قدم به ميدان بگذارند كه انگار نشان قهرماني، پيشاپيش بر پيرهن‌هايشان دوخته شده است.»
 

متن کامل این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وپنجم، تیر ۹۳ بخوانید.

* اين متن، انتخابي است از فصل‌هاي ابتدايي كتاب «Why Soccer Matters» نوشته‌ي پله و برايان وينتر كه سال ۲۰۱۴ منتشر شده است.