عمویخی

عباس نوری/۱۳۹۳

روایت

در روزگار غیبت فریزرها و یخچال‌ها، یخ تنها تکه‌ی خنک تابستان‌ بود؛ سرمای مجسمی که از کارخانه می‌آمد و تا رسیدن به دست‌های گرمازده، ذره‌ذره آب می‌شد اما اگر به مقصد می‌رسید، کلمن‌های شیردار را به شریان حیات خانه‌ها تبدیل می‌کرد. روایت رضا فیاضی، قصه‌ی همین روزگار است که با خاطرات شیرین و تلخ کودکی در هم آمیخته است.

بابازایر دست راستش را سایبان چشم می‌کند و به آسمان صاف و یک‌دست آبی نگاه می‌کند، آن‌وقت آهی پرصدا از سینه بیرون می‌دهد و می‌گوید: «نه‌خیر، ای خانه‌خمیر‏[۱]‎ هم خیال باریدن نداره. یه لک ابر بی‌خاصیت هم تو آسمون نی، هی دادم هی… بلکه خدا رحمش بیا زایره.»

مادرم زایره که شرجی تمام سروگردنش را خیس عرق کرده، با مَینایش‏[۲]‎ خود را باد می‌زند.

«نه باده خو، آتیش جهنمه انگار، یه فکری به حال این بچه‌هات بکن زایر، کولر نباشه هلاک می‌شن از گرما، ای پنکه‌ی وامونده هم که فقط خرخر می‌کنه.»

بابازایر دست‌هایش را در هوا تکان می‌دهد و چشم از آسمان برمی‌دارد.

«دست‌هام پَتی‌ان زایره. ای چندرغازی هم که می‌دن خیروبرکت نداره.»

زایره می‌رود سروقت رخت‌ولباس‌های نشسته‌اش. همین‌وقت صدای عمویخی بلند و کشیده توی حیاط خانه می‌پیچد. «یخیه… های یخیه… بدو یخیه.»

زایره صدایم می‌کند. «ملّی‌جان‏[۳]‎ بدو یخ بخر تا تموم نکرده. آی قربون قدوبالات، وَخی!»

دستم به سیکلم‏[۴]‎ بند است، می‌گویم: «می‌بینی دستم بنده، بفرست رحمان بره بخره، بچه که نی!» و با لگد محکم می‌کوبم به چرخ سیکلم که پره‌هایش درآمده است. مادرجان باز هم قربان‌صدقه‌ام می‌رود. «وخی رودم، وخی جونم، یه تیکه یخ هم نداریم تو ‌کُلمن، آب هم که الحمدالله جوش جوشن! ها، یاعلی کن!»

سیکلم را بهانه می‌کنم و درمی‌آیم که «ای جنازه رو نمی‌بینی رو دستُم مونده، خو باید درستش کنم یا نه؟» و یک لگد دیگر حواله‌ی دوچرخه می‌کنم. این‌بار آقاجانم جوشی می‌شود و جَستی به طرفم می‌زند. «ظِل گرما او بچه رو بفرسته که توی لندهور بشینی کُنج سایه، بزنم تو سرت صدای سگ بدی؟ ها توله؟»

وقتی بابازایر عینهو شاهین بالای سرت باشد و پنجول‌هایش را بازکرده باشد تا تو را مثل خرگوش جا کن کند، چاره‌ای جز رضا و تسلیم نداری. پس درسته موش می‌شوم و جیکم درنمی‌آید. مادرجان پیش می‌آید، یک پنج‌قرانی کف دستم می‌گذارد و به طرف در حیاط راه‌می‌برد. «با همی پنج‌قرانی هرچی داد بگیر، اومدی‌ها!»

پا که می‌گذارم توی کوچه، شُرشُر عرق است که از سروکله‌ام بیرون می‌زند. از آسمان به‌جای آفتاب آتش می‌بارد و تن را می‌سوزاند. صدای عمویخی هم‌چنان در کوچه می‌پیچد. از آن سر کوچه، جمیل‌کوچیکه با یک ربع قالب یخ روی کولش پیدا می‌شود.

«ها جمیل چه خبر؟ یخ هنو هس؟»

«ولک قیامتیه بیا و ببین، مردم ریختن سر عمویخی، محشر کبری شده…»

«خو چی حالا؟ یخ گیرُم می‌آد یا نه؟»

«خودت و شانست. البت زرنگی هم می‌خوا، الک‌پلکی که نی.»

به قالب کوچک یخ دست می‌کشم. خنکی‌اش می‌رود توی تنم. صورتم را می‌چسبانم به قالب. جمیل‌کوچیکه صداش درمی‌آید: «هوی ولک خوردیش خو.» و یخ را کنار می‌کشد.

گامبی می‌زنم پس کله‌اش و راهم را می‌کشم سمت یخی. قیامت است آن‌جا. لایی می‌کشم میان جمعیت که خودم را برسانم جلو. سیدمحمود مکانیک، خِرم را می‌گیرد و می‌کشد بیرون. «بیا بیرون آقای زرنگ! بیا بیرون تا نزدم پس کله‌ت.» ناچار عقب می‌روم. اما این‌طوری فایده ندارد. بخواهم ته جمعیت باشم یک ‌هل پوک هم گیرم نمی‌آید. باید آشنایی چیزی پیدا کنم خودم را بچسبانم به ریشش. عبود را آن لاماها می‌بینم. صدایش می‌کنم. «هوی عبود… هوی پسرخاله.» مرا می‌بیند. با ایماواشاره از او می‌خواهم هوایم را داشته باشد. دستش می‌آید چه گفته‌ام. دوروبرش را می‌پاید و بعد صدایم می‌کند. «کجا موندی پَه؟ بیا جاتو گرفته‌م. ای دیگر عجب آدمیه!» و بعد به زن عباپوشِ ایستاده کنار دستش رو می‌کند و می‌گوید: «نفهمیه‌ها! جا گرفته‌م براش نمی‌آد. بیا خُو فُگر‏[۵]‎ !» زن چپ‌چپ عبود را نگاه می‌کند و بعد مرا. اما به رویش نمی‌آورد و اجازه می‌دهد کنار عبود بایستم.

عمویخی سراپا خیس است، انگار او را انداخته باشی توی حوض آب و بعد بیرون کشیده باشی. دَم‌به‌دَم هم با آستین چشم‌هایش را پاک می‌کند. قاسم و جاسم هم توی صف‌اند. اما چندسال است به‌خاطر زن‌هایشان که باهم اختلاف دارند، میانه‌شان گره خورده و حالا مثل کارد و پنیرند و به‌قولی سایه‌ی هم را با تیر می‌زنند.

توی کوچه و محل همیشه صحبت این دو برادر است؛ «جون می‌دادن واسه هم اما حالا چی! یه‌وقت اسم قاسم رو پیش جاسم نیاری‌ها… جر و واجرت می‌کنه.»
و آن یکی می‌گوید: « اگه جاسم بفهمه رفتی از قاسم خرید کردی، محال ممکنه دیگه بهت جنس بده…کینه‌ی شتری دارن ای دو برادر.»

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وششم، مرداد ۹۳ ببینید.

.

  1. ۱. خانه‌خراب [⤤]
  2. ۲. روسری، مقنعه [⤤]
  3. ۳. چون ۲۹ اسفند به دنیاآمده بودم تا چندین سال «ملی» صدایم می‌زدند [⤤]
  4. ۴. دوچرخه [⤤]
  5. ۵. بداقبال و عاقبت [⤤]