با تو حرف می‌زنم

Igor Savchenko/ Faceless Series -۱۹۸۹ – ۱۹۹۱

اری دِ لوکا، رمان‌نویس، مترجم و شاعر است اما وقتی در خیال با مادرش حرف می‌زند، مهارت سومش است که بیش از همه به کمکش می‌آید. گفت‌وگوی یک‌سویه‌ی او، شعر بلندی است که از تصویری ساده در خیابان شروع می‌شود و تصاویر گذشته‌ را احضار می‌کند؛ خودش، مادرش و خدمت‌کاری که در ترکیب و چیدمانی غریب، به ضلع سوم این خاطره‌بازی تبدیل می‌شود.

با چشمانم چهره‌ی عابران را سیاحت می‌کنم؛ میان‌شان تو را می‌بینم، مامان.

تو جوانی. در سنی که من دیگر به خاطر ندارم. می‌گویند برای مادر‌ها سن‌وسال بی‌معنی است. بچه که بودم همه‌ی عمرِ تو را می‌دیدم. زندگی به بلندی یک روز بود؛ با هر خواب می‌مرد و با هر بیداری دوباره زنده می‌شد. در طول روز، تمام سنینِ یک عمر به چهره‌ی تو می‌آمدند و هیچ‌کدام‌شان یک ساعت هم بر چهره‌ات نمی‌ماندند. تو به معنای همیشه بودی. صبح با ظاهر شدن در آستانه‌ی در متولد می‌شدی و شب، با محو شدنت مقابلِ همان در، می‌مردی. روزها نور صبح را با خود می‌آوردی و شب‌ها آن را پشت‌سرت می‌بردی، درحالی‌که باریکه‌ای از نور را زیر دری که خوب بسته نمی‌شد، جا می‌گذاشتی.

تمام عمر در یک روز. باید برایت سخت بوده باشد که پسرت مدام با سرگشتگی نگاهت کند و ندانی چرا.

تنهایی. پالتوی قهوه‌ای سنگین به تن داری. این اولین نشانه‌ی سلامت است. پالتو مثل یونیفورم سربازها به تنت زار می‌زند، اما نمی‌تواند اندام کشیده و وقارت را مخفی کند. موهایت بلند است؛ هنوز به همان مدلی که با آن اعلام کردی دیگر جوان نیستی. کیف سیاهی بر شانه انداخته‌ای. آماده‌ای که از خیابان رد شوی. اتوبوسی که در پیاده‌روی روبه‌رویی پارک شده، راهت را سد می‌کند. چندساله‌ای‌؟ شاید نصف سن حالای من، در دهه‌ی سومِ زندگی‌ات.

خیلی زود موهای سفیدی از راه رسیدند که نخواستی رنگ‌شان کنی. از توجه به اجزای چهره‌ات سرسری می‌گذشتی. از هم‌سن‌وسال‌هایت مسن‌تر نشان می‌دادی، اما وقتی به سالمندی رسیدی، این‌بار تو به آنان سروری پیدا کردی. زنانی را دیده‌ام که در پیری، مثل کسی که در شمردن پله‌ها اشتباه کرده باشد، ناگهان از بالا فرو می‌افتند؛ بس‌که خودشان را پایین‌تر از سن واقعی نگه‌داشته‌اند.

جنگ، جوانی‌ات را مختل کرده بود. اول قاچاق مایحتاج روزمره‌، جیره‌بندی، بمب، و مردانی که در جبهه‌ها و پناهگاه‌ها پخش‌وپلا شده بودند. بعد، بازسازی‌ها و فقر پس از جنگ. از دست‌رفتن همه‌چیز، تو را به آن خانه‌ی کوچک درون کوچه کشاند. در یک بعدازظهر دم‌کرده در یک اتاق تنگ، میان اسباب‌واثاثی که از خانه‌ی یک مرد آمده بود با آفتابی که روی کاسه‌بشقاب‌ها می‌افتاد و بچه‌هایی که در خواب از گرما عرق کرده بودند، فهمیدی که این وضعیت، زندگیِ تو شده است. این، خانواده‌ی تو بود که برایت نشان کرده و تحویلت داده بودند و این مرد عصبی‌ که سرش پر بود از بریانتین و کتاب، شوهرت بود. برای همیشه.

چیز زیادی از آن روزگار نمی‌دانم اما شاید به‌واقع، چنین روز و چنین فکری برایت پیش آمده باشد. آن‌وقت لابد به یک خیز خودت را به پنجره‌ی آشپزخانه رسانده‌ای و چشم به کوچه دوخته‌ای تا نگاهت به اطراف آن خانه نیفتد و در کوچه، همان ملحفه‌های همیشگیِ پهن‌شده روی بند رخت طبقه‌ی بالایی را دیده‌ای که هوا را خفه می‌کردند و بوی تند نرم‌کننده‌ای را می‌دادند که گلو را خراش می‌داد.

به صورتت نگاه می‌کنم. به جایی نگاه می‌کنی. عجیب است که نگاهت را به چیزی دوخته‌ای. به اتوبوس خیره شده‌ای. از سکوی پیاده‌رو پایین آمده‌ای اما پاهایت کنار هم جفت است؛ قصد نداری از خیابان عبور کنی. انگار یک‌دفعه ایستاده‌ای. ماشینی درحال نزدیک‌شدن نیست.

به نقطه‌ای از اتوبوس که جلوی چشمانت قرار گرفته نگاه می‌کنی.

به کسی خیره شده‌ای و حواست به جاده نیست.

در بعضی تابلوها چشمانی هستند که بیننده را هرجا که برود، دنبال می‌کنند. حالا برای من همین‌طور است: تو نگاه می‌کنی و من وزن نگاهت را روی خودم احساس می‌کنم. پس آب دهانم را قورت می‌دهم. صندلی، سخت و ناراحت است و شیشه‌ای در میان ماست، شیشه‌ی اتوبوس. من در اتوبوس رو به پنجره کرده‌ام و تو به من نگاه می‌کنی.

مرا به جا نمی‌آوری. من مردی هستم شصت‌وچندساله و تو نصف سنِ مرا داری.

غیرممکن نیست. امر ممکن، محدوده‌ی سیال آن چیزی است که فرد حاضر است بپذیرد. اتفاق می‌افتد و مرا گیج نمی‌کند. حتی حس می‌کنم که پیش از این هم رخ داده است، جایی دیگر، زمانی دیگر. حالا دیگر می‌دانم: تو را از پشت در بزرگ باغ سن‌جورجو در کرمانو دیدم، در کودکی‌ات، وقتی داشتی گِل‌بازی می‌کردی. از پشت شیشه‌ی یک ایوان دیدم، وقتی دور یک میز ناهارخوری دنبال برادرانت می‌دویدی و آن‌ها دنبال تو.

پیش از این هم شده که از پشتِ چیزی بتوانم ببینم. مثل زندگی روزمره نیست که در خلق تصاویرش، در قاب‌بندی وسواس و دقتی به خرج نمی‌دهد، بلکه مثل حیاتِ لحظه‌هاست، پدیدار می‌شود، اما با رعایت نکته‌سنجی‌های یک دیافراگم. چه سوژه یک عکس باشد یا یک دروازه‌ی بزرگ، یک پنجره، یا پرده‌ای از اشک در مقابل چشمان. من فرزندت هستم؛ غریبه‌ای که تو از پشت شیشه‌ی بخش زنان‌وزایمان و شیشه‌ی پنجره‌ی یک اتوبوس، از نیم‌رخش یک طرح ساده می‌بینی.
مرا نمی‌شناسی.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وششم، مرداد ۹۳ ببینید.

*این متن برشی است از زندگی‌نگاره‌ی Non ora, non qui که انتشارات فلترینلی آن را در سال ۱۹۸۹ منتشر کرده است و از ایتالیایی به فارسی برگردانده شده است. ترجمه‌ی این کتاب باعنوان «حالا و اینجا، نه» به زودی منتشر خواهد شد.