روایت × خاطرات

بخشی از خاطرات ممتحن‌الدوله اولین مهندس معمار ایرانی

ممتحن‌الدوله اولین مهندس معمار ایرانیِ تحصیل‌کرده‌ی فرنگ بود. صد و پنجاه سال پیش به همراه اولین گروه محصلان برای تکمیل تحصیلات از دارالفنون روانه‌ی اروپا شد و با این‌که چهارده‌سال بیشتر نداشت، هم فرانسه را خیلی فصیح صحبت می کرد و هم در یادگیریِ معماری و مهندسی ساختمان استعداد زیادی از خود نشان داد؛ تا آن‌جا که مورد توجه ناپلئون سوم قرار گرفت و بارها به مهمانی‌های سلطنتی دعوت شد. بعد از هفت‌سال تحصیل در فرانسه، هنگامی‌که ناصرالدین‌شاه کم‌کم به محصلان فرنگ‌رفته بدگمان شد و دستور داد همه‌ی محصلان به کشور بازگردند، ممتحن‌الدوله هم به کشور بازگشت اما در ایران به علت بدخواهیِ عده‌ای، مدتی مورد غضب ناصرالدین‌شاه قرار گرفت و از سِمت درباری‌اش برکنار شد. بعد از تجربه‌ی یک دوره بی‌کاری و تنگ‌دستی، درنهایت با سِمت مترجم در وزارت خارجه مشغول به خدمت شد. اما بالاخره جایگاه خودش را پیدا کرد و چندین ساختمان مهم و معتبر دوره‌ی قاجار ازجمله مسجد سپه‌سالار، ساختمان مجلس شورای ملی، قصر فیروزه و پارک اتابک را طراحی کرد و ساخت. این بخش از خاطرات او مربوط به همان دوره از زندگی‌اش است که ‌مترجم وزارت‌خانه‌ی امور خارجه بود و از لحاظ مالی وضع به‌سامانی نداشت اما با وجودِ این، سودای ازدواج و تشکیل خانواده را در سر می پروراند.

مدتی گذشت و یکصدتومان انعام مرا آجودان مخصوص ادا ننمود و حال این‌که بنده با استظهار این یکصدتومان، نامزد سابق خودم را که پدرم می‌خواست برایم بگیرد و زن‌پدر نگذاشت، از پدر و مادرش خواستگاری نمودم. چرا که واقعا مادرش در کاروان‌سرا که بودم به من خیلی محبت کرد.

همه روزه قبل از آن‌که وزیر از اندرون بیرون بیاید، صبح بسیار زود، اول به خانه‌ی یحیی‌خان می‌رفتم و از آن‌جا به خانه‌ی نامزدم سرمی‌زدم. اما چون پولی در میان نبود نه من جرات می‌کردم که صحبت از عقدکردن نمایم و نه آن‌ها حرفی می‌زدند، اما همه‌روزه چای صبح با شیر و ثعلب را در خانه‌ی نامزدم می‌خوردم و آن‌ها هم از پذیرایی من مضایقه نمی‌کردند. خانه‌ی نامزد من -یعنی چنان‌که گفته شد صبیه‌ی آقاعباسقلی بنکدار که مادرش همدانی و همشهری مادر من بود- در سنگلج در کوچه‌ی تنگی بود که دارای چهار اتاق بود که دوتا از آن‌ها در اجاره به ماهی دوازده‌قران بود و دو اتاق دیگر در دست کسانِ نامزدم بود و من از این مراوده‌ی بی‌نتیجه به تنگ آمده بودم، گاه‌گاهی به حضرت وزیر از عدم وصول یکصدتومان شکایت می‌کردم. یک روز که باز در این موضوع به وزیر شکایت بردم، فرمود: «این جوانک آجودان مخصوص بسیار جسور می‌باشد. فردا میرزاحسین‌خان وزیر مختار اسلامبول به تهران وارد می‌شود. من قدغن می‌کنم این پول تو را او بدهد و بعد از برادرش بگیرد.»

دوازده عدد با جقلی
دو شب به عید نوروز سال ۱۲۸۶ه.ق. مطابق با ۱۲۴۶ه.ش. نداشتیم و من بایستی در شب عید عروسی بکنم و مادر نامزد بی‌چاره‌ام به امید وصول پول من، یک آینه و بعضی مخلفات عروسی از کیسه‌ی خود خریداری نموده بود و هم من به امید اخذ این پول، قریب هفتادتومان استقراض کرده بودم و چه خود خرج کرده و خورده بودم و برای نامزدم تعارفات فرستاده بودم.

این بود که باز متوسل به حضرت وزیر گشتم و ایشان بنده را با دست‌خط همایونی، روز دومِ ورودِ حاجی میرزاحسین‌خان به تهران به همراه پیش‌خدمتی پیش معزی‌الیه فرستاد و پیغام داد که چون از همراهی آجودان مخصوص مایوس هستم، از شما می‌خواهم که این وجه را به فلانی بدهید و بعد از برادر دریافت دارید و مرحوم حاجی میرزاحسین‌خان به محض اصغای فرمایش وزیر، فورا حاجی عظیم‌خان، فراش‌باشی خود را احضار و امر کرد که یکصدتومان قرانی با حضور آن پیش‌خدمت به من تحویل دادند و به علاوه دوازده عدد باجقلی۱ از جیب خود بیرون آورده به من هدیه داد و فرمود این انعام را به تو مقروض بودم چراکه در اسلامبول یک‌ روزِ تمام زحمتِ نقشه‌کشی سفارت مرا کشیدی که آن را ساختم.

حساب وقت خود را کرده دیدم به جز آن شب برای استحمام وقت دیگری ندارم. بدون هیچ ملاحظه و تفکری ده‌شاهی حنا خریده، داخل حمام بزرگ متصل به مسجد پامنار گشتم. تقریبا یک ساعت از شب گذشته بود، در کنجی در سربینه‌ی حمام لخت شدم و کیسه‌ی پول را که عقلم نرسیده بود به حمامی بسپارم، درمیان لباس خود گذاشته به گرم‌خانه ورود نمودم. سری صابون زدم و حنا به سر و ریش و دست و پای خود، خسته دراز کشیدم. ساعتی از استراحت من نگذشته بود که خیال مرا برداشت که «ای احمق یکصدتومان پول را در میان لباس می‌گذاری و شب عید و شلوغی حمام را فراموش کرده‌ای. برخیز و کیسه‌ی پول را به حمامی بسپار و آن‌وقت استراحت بکن.» با همین خیال از جای جَسته، حنای دست و پا را شسته، به سربینه‌ی حمام به طرف لباس‌های خود رفتم. آن‌ها را در جای خود نیافتم، یقین کردم که بدبختی مرا گرفته و حتما لباس‌های مرا با پول برده‌اند. پس از اندکی جست‌وجو لباس‌هایم را یافتم، لیکن اثری از پول ندیدم و از شدت توهم و ناراحتی فریادی کشیده، از خود بی‌خود گشتم. از فریاد من جامه‌دارها و استادِ حمامی و جمع دیگر بر بالینم حاضر شدند و تعجب می‌کردند که این چه حالی‌ست به من دست داده است. بنده را پایین کشیدند و مقداری آب سرد به صورتم زدند. مالش دادند تا به حال آمدم. سوال از این وضع من نمودند، فوری به‌خاطرم آمد که پول مرا برده‌اند.

باز فریاد زدم صدتومان پول مرا برده‌اند و باز ضعف کردم. یکی از جامه‌دارها به صدا آمده، اظهار داشت که بابا این بی‌چاره را به حال بیاورید. پول‌های او پیش من است. لباس‌ها را که جابه‌جا می‌کردم این بسته لباس را سنگین دیدم. لابد تفتیش کردم و به ملاحظه‌ی این‌که مبادا دست‌بردی زده شود، کیسه‌ی پول او را برداشته در میان صندوق استاد گذارده‌ام.


قباله را به مادرزن برساند
ساعتی بعد از حمام بیرون آمده، لباس پوشیدم، پول‌ها را برای این‌که ساعتی بعد به دیگری بدهم گرفته و از جامه‌دار تشکر فراوان کردم و انعام خوبی به او دادم. به منزل کاروان‌سرا آمدم و هنوز آفتاب نزده بود که راه سنگلج را پیموده، به خدمت مادرزن آتیه رسیدم و پس از تحویل پول‌ها، مستدعی شدم که فورا آقا سیدعلی مجتهد تنکابنی پسر آقا سیدمحمد داماد شریعت‌مدار استرآبادی بیاید و عقد شرعی جاری بدارد و اشهد بالله، هم مادرزن و هم پدرزن هردو مساعدت نمودند.

پدرزن رفت و آقا سیدعلی با محرّرش را حاضر نمود و مادرزن اسبابِ پای عقد را چیده بود و عقد جاری گشت. یک‌تومان هم به جناب آقا تقدیم شد که قباله را نوشته دوساعت دیگر به مادرزن برساند و همان ساعت، مادرزن، بالاخانه را که در روی آشپزخانه ساخته شده بود، آن‌جا را حجله‌گاه ما معین کرد و مفروش نمود. بلی، جهاز این خانم یک‌دست فرش یزدی و روی‌فرشی و یک‌دست رخت‌خواب و یک‌دست مجری و سماور برنجی و یک‌دست مایحتاج چا‌ی‌خوری و چند دست رختِ زنانه و مسینه‌آلات و شربت‌خوری و میوه‌خوری و یک‌زوج لاله‌ی فنری و آینه‌ی کوچک، و این وضعیت به مراتب بهتر از بالاخانه‌ی کاروان‌سرا بود.

فردای شب زفاف که حساب خود را با مادرزن محاسبه و تسویه کردم، قروض خود را پرداخته، کلیه‌ی مایلزم زندگی تهیه شد، هجده‌تومان برای من از صدتومان باقی مانده بود که بایستی تا آخر سال زندگانی بکنیم تا به وصال نودوسه‌تومان مواجب پدری که در حق من فرمان صادر شده بود، برسم.
گلین‌خانم همه قِسم مساعدت در زندگی داخلی نشان داد و قرار شد روزی ده‌‌شاهی پیش‌خرج بدهم (روزی پنج‌سیر گوشت یک‌صد دینار، دو نان سنگک دوشاهی‌ونیم، ذغال یک‌شاهی برای کرسی، یک‌شاهی‌ونیم هم پنیر سبزی و متعلقات دیگر شش پول سیاه، سی عدد تخم‌مرغ یک‌قران.)

خدا رحمت کند اين زن را
بسیاربسیار زن صالحه و خوبی بود اما بدبختانه بسیار بدخو بود چنان‌که در بیست‌وپنج سال که عیال من بود و از من شش طفل آورد، در بیست‌وچهار ساعت، یک‌ساعت با او خوش نبودم. همیشه برای نزاع با من یک دست‌آویزی درست می‌کرد و هیچ‌وقت به من اعتماد نکرد.

یک روز صبح زودی که از حمام برگشته و به سر سجاده رفته، نماز صبح گزارده مشغول خواندن ادعیه‌ی وارده بودم، مدتی طول کشید تا فنجان چای عروس‌خانم را قبول کردم. گلین‌خانم بنده را مخاطب داشته، گفت: «اگر معتقد به خدا و رسول هستید، این چه سختی است که در معیشت مرا دچار کرده‌اید؟ با روزی ده‌شاهی می‌توان زندگی نمود؟ راست است که شما یک وقتی دچار عسرت بوده‌اید و باید عقل و معاش را از دست ندهید، لیکن من در تمام عمر عسرت ندیده‌ام و خداوند همیشه گذران مرا به خوبی و کفایت ادا فرموده است. خوب است که شما به عقیده‌ی ثابته‌ی قدرت خداوندی باقی بوده، او را رازق بدانید و مرا از این عسرت خلاصی بدهید.»

این عبارات در مغز و روح بنده اثر غریبی کرد. به او جواب گفتم که «خانم، من برای آتیه‌ی زندگانی تو بدین زندگی تن درداده‌ام و اگر تن واحد بودم، چندان مقید نبودم. حال خود دانید، هر قِسم که مصلحت بدانید، همان قِسم خرج بکنید و البته خداوند رزق ما را خواهد رسانید.» و دیگر آن ساعت در این مورد بحث و مذاکره نکردیم و بنده از خانه بیرون رفتم.

عصر آن روز که از ‌درب‌خانه (‌وزارت‌خانه) مراجعت نموده خواستم داخل خانه شوم، مردی را چسبیده به ‌درب‌ِ خانه نشسته دیدم. از او سوال کردم که با «کی کار داری؟» جواب گفت: «با کسی کاری ندارم.»

امروز مرا بدین ‌خانه آورده نوکر کرده‌اند که روزها با میرزامهدی‌خان به ‌درب‌خانه بروم و بازگشته و تا ساعت دو از شب گذشته، مواظب این درب کوچه باشم.

این مذاکرات خیلی اسباب تعجب من شد. از او سوال کردم کی با شما صحبت کرده و چه مواجب قرار گذارده‌اند. گفت چون عیال دارم روزی ده‌شاهی خشکه، یعنی ناهار و شامم بر عهده‌ی خودم می‌باشد.

پس از این گفت‌وگو داخل خانه شده، راه بالاخانه پیش گرفتم. گلین‌خانم صدا زد آقا بفرمایید به این اطاق. برگشتم دیدم عروس‌خانم، اجاره‌نشین را که در اطاق پایین بود، جواب کرده و خود آن را متصرف گشته، داخل اطاق شدم. اول نظرم به فرش افتاد، معلوم شد خانم آن فرش‌های دولایی را از میان بریده دو دست کرده و قالی را در وسط این اطاق مفروش داشته و در بالاخانه به‌جای قالی، یک جاجیم کلفت پهن کرده و از بازار چند ذرع چیت برای پرده‌های این اطاق خریداری و یک کرسی بزرگ‌تری در وسط اطاق و دو پشتی از رخت‌خواب و تشک گسترده، و خودش را آراسته در بالا نشسته و پس از ورود من ننه‌حسین‌نام‌زنی را آواز داد که بیا برای آقا چای تهیه کن.

بنده از این تماشا و تغییرات ظاهرا بسیار بشاش ولی باطنا بسیار متوحش و متوهم که اگر خانم پول‌ها را خرج کرده باشد و بعد دنباله‌ی آن پول نرسد، آن وقت من چه خواهم کرد. یا باید مانند روباه‌ها نیم‌خورده‌ی گرگی را بخورم و یا باید اثاث‌البیت مختصر را به فروش رسانده، تهیه‌ی زندگی و معیشت خانواده بکنم.

‌ننه‌حسین چای را آورد و دوساعت از شب گذشته یک سفره انداختند. بشقابِ پلو با مخلفات در پیش من حاضر گشت. ترسان و لرزان از عروس‌خانم پرسیدم که این کارها و تغییرات را چگونه انجام دادی.

جواب گفت تقریبا در این سی یا چهل‌روز دوتومان از هجده‌تومان به مصرف رسیده بود. اما من امروز تقریبا تمام باقی‌مانده‌ی پول را خرج کرده‌ام و فعلا بیش از دوازده‌قران باقی نیست و خدا کریم است و خواهد رسانید. برنج، روغن، بنشن، مهر گوشت و مهر نان، قند و چای، ذغال و هیزم را خریداری نموده‌ام تا این‌ها تمام بشود، خدا کریم است.