به ادامه این ازدواج توجه فرمایید

طرح‌: روح‌اله گیتی‌نژاد

بنفش چرک‌تاب

قسمت سوم

همچین «تیکه‌»ای هم نبود. ریزه بود و کپل و بی‌رنگ‌ورو اما رگ خواب مردها را خوب می‌شناخت و هرجا می‌رفت، کله‌هایشان عین گل آفتابگردان دنبالش ‌می‌‌چرخید.

از همان لحظه‌ای که بیل آوردش خانه و گذاشتش روی یک میز و خودش رفت چهارپایه را آورد گذاشت نیم‌متریِ میز و رویش نشست، فهمیدم که این ازدواج دیگر عین اولش نمی‌شود. به‌نظر من، غرغرو و خبرچین و مال‌خودکن و سطحی می‌آمد اما برای بیل، هم‌نشین ایده‌آلی بود. اگر بیل خرناس می‌کشید، ککش نمی‌گزید یا اگر وسط حرف‌های او خوابش می‌برد، راحت می‌بخشیدش. اگر نصف‌ شب بیدارش می‌کرد و می‌گفت سرم را گرم کن، از خدایش بود و نه نمی‌آورد. با یک دکمه احضارش می‌کرد و هروقت خسته می‌شد با یک دکمه عذرش را می‌خواست. کی می‌توانست با چنین اعجوبه‌ای رقابت کند؟

اسمش تلویزیون بود و کم از هوو نداشت. وقتی آمد زنی نبود که احساس خطر نکند. سفره‌ها و میزها دور او چیده می‌شدند. زندگی اجتماعی با برنامه‌ی زمانی او تنظیم می‌شد. دست‌شویی‌ها در فاصله‌ی آگهی‌های بازرگانی پررونق می‌شدند. اما بیشتر از همه، محتوایش بود که به زندگی‌هایمان شکل می‌داد. من و هم‌نسل‌هایم هر هفته ، زن‌هایی را تماشا می‌کردیم که صبح تا شب با لباس مهمانی و سرویس مروارید این‌ور و آن‌ور می‌رفتند و هرگز کاسه‌ی توالت نمی‌سابیدند. و همین‌طور مردانی که می‌آمدند خانه، دستی به سروگوش سگ می‌کشیدند، نیش‌گونی از لپ همسرشان می‌گرفتند (شاید هم برعکس بود) و کت‌وشلوار را با ژاکت اسپرتی که آرنج‌هایش تکه‌دوزی داشت، عوض می‌کردند. اما بیشتر از همه، تلویزیون به‌خصوص با آگهی‌هایش نقش‌ ما زن‌ها را تعریف و تثبیت می‌کرد. اصل پیام این بود که ما به‌تنهایی مسؤول پیروزی و شکست شوهر‌مان هستیم. اگر به‌ا‌ش صبحانه‌ی گرم پرملاتی نمی‌دادیم که ته دلش را بگیرد، دچار اختلالاتی می‌شد که به از دست دادن مشتری‌هایش می‌انجامید. اگر حوله‌ی حمامش زبر بود، سر کار، بدخلق و عصبی می‌شد. و خدا نکند رئیسش برای شام بیاید خانه و لیوان‌ها لک داشته باشند. دیگر عمرا ترفیع بگیرد و همه‌اش هم تقصیر ماست.

حتی مردها هم کم‌کم باورشان شد. یک روز بیل پیراهن‌‌به‌دست آمد طرف من و با لحن کنایه‌آمیزی گفت: «عزیزم، یقه‌ش چرکه.» از کوره دررفتم و گفتم: «خب چرا گردن ایکبیریت رو نمی‌شوری؟» دلم می‌خواست زندگی روزمره‌ی زوج‌های توی سریال‌ها را باور کنم… مردهایی که صبح تا شب نشسته بودند دور میز آشپزخانه و به همسرشان می‌گفتند: «می‌خوای درباره‌ش حرف بزنی، ماری؟» اما در زندگی واقعی، گفت‌وگوهای ما به هفته‌ای شش کلمه رسیده بود. حتی دیگر جروبحث هم نمی‌کردیم. تا می‌آمد سریال «اوزی و هریت» یا شوی «سید‌سزار» به آگهی برسد، اصلا یادمان می‌رفت که می‌خواستیم سرِ چی دعوا کنیم. از یک جایی به فِرن‏[۱]‎ حسودی‌ام می‌شد چون لااقل کوکلا و اویلی را داشت که باهاشان حرف بزند.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهفتم، شهریور ۹۳ ببینید.

*اين متن انتخابي است از كتاب A Marriage Made In Heaven كه در سال ۱۹۹۳ منتشر شده است.

  1. ۱. فرن آلیسون، مجری برنامه‌ی تلویزیونی معروف «کوکلا، فرن و اویلی» که با دو عروسک به نام‌های کوکلا و اویلی حرف می‌زد. [⤤]