راسکین کتابها را به دو دسته تقسیم میکند: آثار موقتی، آثار جاویدان. کتابهای موقتی صحبتهایی مفید یا لذتبخشاند مانند سفرنامهها و خاطرات. یعنی بیشتر شامل نامه یا روزنامهاند تا کتاب. کتاب جاویدان نوشته است نه صحبت. تمامی یک زندگی که در چندین صفحه گنجانده شده، پیغامی به ابدیت، حقیقتی که کسی تا به امروز نگفته یا نخواهد گفت.
وقتی به آنتون چخوف پیشنهاد کرده بودند داستانهایش به زبان فرانسه ترجمه شود، باتعجب گفته بود: «اما داستانهای من زندگی روسی را نقل میکنند. این چه ربطی میتواند به فرانسویها داشته باشد؟»
نقطههای عطف در زندگی حرفهای یک نویسنده ـ و چهبسا در بسیاری دیگر از حرفهها ـ شبیه این است. اغلب لحظههایی کوچک و بینظماند. بارقههای خاموش و خصوصی مکاشفه. زیاد نمیآیند و وقتی میآیند، ممکن است بهکلی بدون های و هو باشند و مربیها یا همکاران هم تاییدشان نکرده باشند. برای جلب توجه، اغلب باید با اقتضائات بلندمدتتر و ظاهرا مصرانهتر رقابت کنند.
کیت یانگ، بلاگر آمریکایی، چند سالی است پروژهای را دنبال میکند که هم ادبیات دارد و هم غذا. غذاهای داستانهای مختلف را میپزد و جزئیات پخت و برشی از داستان را که به غذا اشاره شده همراه عكسها منتشر میکند. در آلبوم روبهرو چند قاب از غذای داستانهایی را میبینیم که عناوینش برای خوانندگان ایرانی هم آشنا است. معادل فارسی برشهای داستانی را از ترجمههایی كه پیشتر از این كتابها انجام شده نقل كردهایم.
بیشتر کتابهایی که در آنها اشارهای به غذا میشود، از جمله رمانهای کلاسیک قرن نوزدهم، غذاهای نوع اول را دارند. در رمانهای ترولوپ سه وعده غذا در روز سرو میشود. افراد و سیاستمداران استیک، کباب بره یا گوشت گوسفند میخورند اما در واقع میتوان غذاها را بهراحتی با هم جابهجا کرد.
یک شب داخل کافه جنجالی به پا شد. همه این طرف و آن طرف پناه گرفتند و زیر میز و صندلیها قایم شدند. شنیدم که یک نفر در شلوغترین ساعت کافه هفتتیرش را بیرون کشیده و چند تیر به یکی زده و او را کشته. همینگوی همین ماجرا را به داستان پروانه و تانک تبدیل کرد.
یک بار سر کلاس نویسندگی از دانشجوها پرسیدم ترجیح میدهید داستان بخوانید یا ناداستان و چرا. اکثرا گفتند که ناداستان را ترجیح میدهند چون زندگینگارهنویسها از زندگی مینویسند و همین باعث میشود که نوشتهشان صمیمیتر و واقعیتر باشد. اینطوری انگار میشود به کلماتی که روی کاغذ میآیند اتکا کرد.
من با تصورِ سفتوسخت یک کشور دیگر در سرم بزرگ شدم، یک کشور دیگرِ خیلی مهم که با آن گرههای حسیِ سفتوسختی داشتم. والدینم آموزشهایی بهم میدادند که مرا برای برگشت به ژاپن آماده نگه دارند. کلی کتاب و مجله و اینطور چیزها برایم گرفته بودند. البته که من ژاپن را نمیشناختم ولی تمام وقتی که در انگلیس بودم تصویری خیالی از آنجا برای خودم میساختم.
آبان ۱۳۹۶
اگر زودتر بورخس میخواندم
گفتوگو با تد چیانگ دربارهی سیر داستان علمیتخیلی در چند دههی اخیر
کتابهایی را كه دربارهی پدیدههای غیرعادی و فراطبیعی بود هم خیلی دوست داشتم، چیزهایی مثل هیولای دریاچهی نس یا پاگُنده. فکر کنم میلم را به چیزهای عجیب اینطوری سیراب میکردم تا اینکه بالاخره داستان علمیتخیلی را کشف کردم.
چشمهایش باید کمی آبی باشد یا شاید سبز. مینشیند. زیر فنجان دستمالکاغذی گذاشته و قاشق و یک تکه شکلات: «خانم مادرم هروخ میخواس آدرس بده میگفت بیا باغ مجدالدوله، نرسیده به کوچهی گرجیها. همیشه هم یادش نبود شمارهی خونه چنده. گوشی رو میذاشت میرفت پلاک خونه رو نگاه میکرد میاومد.»