«داستانهای دیدنی» بخش ثابتی است در مجله داستان برای نمایش قصههای تصویری کامبیز درمبخش؛ قصههایی کوتاه و ساده که روایتشان، تنها چند فریم طول میکشد و با این حال هر کدام چیزی کم از یک داستانک ندارد؛ شروع میشود، اوج میگیرد و غافلگیر میکند. نام صفحه، انتخاب خود درمبخش است.
ویژگیِ تورها این است که دو سه روز نگذشته، آدم میبیند همهی همسفرهایش را برانداز کرده و رویشان اسم گذاشته و قضیه این است که این اسمها یا برچسبها در حد شخصیتهای یک رمان پلیسی انگلیسی کلیشهای و باسمهایاند. علت اینکه آدم همسفرهای تورش را خیلی خوب میشناسد این است که همیشه با یک گروه آدم طرف است.
هشتادودومين مسابقهی داستاننویسی یکخطی
اولین خوابگاه من، امپراتوری کپکزدهی پسران دانشگاه هنر تهران، یعنی خوابگاه هادیان بود که ته یکی از فرعیهای چهارراه ولیعصر لمیده بود، طوری که انگار الکش را آویخته و خودش را از دنیا و مافیها منتزع کرده بود. ورودیهای دختر ۷۹ بیشتر از پسران بودند و چون امکان خرید ساختمانهای جدیدتر مهیا نبود امور خوابگاهها مجبور شد یک سال خوابگاه پسران را در اختیار دختران دانشگاه هنر قرار دهد.
در هواپیما کنار پنجره مینشینم تا کمتر بترسم و چیزی نمیخورم که سقوط نکنیم. احساس میکنم خوردن صبحانهی
دوستداشتنیِ داخل هواپیما یعنی عادی پنداشتن شرایط در حالی که تو هیچ کنترلی بر آن نداری و در ارتفاع هزارپایی بر تکههای بههمپیوستهی آهن و فلز نشستهای.
هشتادويكمين مسابقهی داستاننویسی یکخطی
رانندگی خلاف عادت وحشتناک بود. هر بار ماشینی نزدیک میشد شوهرم میکوبید روی ترمز و چشمهایش را میبست تا ماشین رد شود. وقتی میخواست چراغهایش را روشن کند، در کاپوت را باز میکرد. وقتی به هوای دنده عوض کردن دست راستش را حرکت میداد، در سمت خودش را باز میکرد. وقتی میخواست وارد خیابان یا بزرگراهی شود، جهت اشتباه را میپایید.
«داستانهای دیدنی» بخش ثابتی است در مجله داستان برای نمایش قصههای تصویری کامبیز درمبخش؛ قصههایی کوتاه و ساده که روایتشان، تنها چند فریم طول میکشد و با این حال هر کدام چیزی کم از یک داستانک ندارد؛ شروع میشود، اوج میگیرد و غافلگیر میکند. نام صفحه، انتخاب خود درمبخش است.
شوهرم برای سفر اسم نوشت چون کلمهی «اکتشافی» هوش از سرش برده بود. در خیالات، خودش را جای مارلین پرکینر میدید که از توی هلیکوپتر کرگدنی را با شلیک تفنگ دارتی بیهوش میکند. یا ژاک کوستو که در راه تاهیتی از شدت طوفان به دکل کشتی دوخته میشود. وقتی دیگر خیلی خیال برش میداشت رابرت ردفورد میشد که در معیت مریل استریپ آفریقا را سیر میکند.
هشتادمين مسابقهی داستاننویسی یکخطی