مرداد ۱۳۹۷

از همان اول سفر، آن عقب سر این‌که کی وسط بنشیند دعوا داشتیم چون جای خیلی ناراحتی بود، به‌خصوص وقتی از پستی‌بلندی‌های خیابان رد می‌شدیم‌ از هیچ‌طرف نمی‌توانستیم خودمان را نگه داریم و خیابان‌هایمان هم پر از تپه و چاله با شیب‌های تند بود.

مرداد ۱۳۹۷

دانشمند گفت: «بر مادر گالیله لعنت.» بدون این‌که روحیه‌اش را از دست بدهد به قلب جنگل‌های آمازون پرواز کرد. طبق آنچه از مطالعاتش به دست آورده بود آن‌جا یک فرد بومی از قبیله‌ی اوسوالدو‌ها زندگی می‌کرد؛ تنها بازمانده‌ی قومی که بر اثر جنگل‌زدایی، آلودگی و زیاده‌روی در مصرف نوشیدنی «فِرنِت» که رهاورد تمدن بود از بین رفته بودند.

تیر۱۳۹۷

امروز افتتاحیه‌ی فصل گرگ‌نماها است. لباس‌های رسمی، کفش‌های پاشنه‌بلند، ژپون و زیورآلات‌مان را می‌گذاریم داخل کمد و لباس‌های استتارمان را از انباری بیرون می‌آوریم.محتویات کوله‌پشتی‌مان را از نو مرور می‌کنیم: نقشه، کبریت، چاقو، جعبه‌ی کمک‌های اولیه، آب، آجیل، کمربند ایمنی مخصوص بالا رفتن از درخت و قطب‌نما.

تیر۱۳۹۷

نکته‌ی مهم دیگر تبیین ابعاد اخلاقی فوتبال برای ربات‌ها بود. یک مثال ساده: به چه قیمتی باید توپ را از بازیکن حریف گرفت؟ آیا ربات‌ها مجاز به ضربه زدن به انسان‌ها بودند؟ رد کردن توپ از بین پاهای بازیکن حریف جزئی از بازی بود یا تحقیر انسان‌ها؟

تیر۱۳۹۷

منم. امروز ششم آوریل هزار و نهصد و پنجاه‌و‌پنجه. روی یه نیمکت نشسته‌یم و فکر می‌کنیم دنیا خیلی کوچیکه و خیلی بزرگ و همین‌قدر زور ما برای غلبه بهش کافیه. اشعه‌ی آفتاب می‌خوره به یه ویترین و نقش و رنگ‌های غیر واقعی درست می‌کنه اما ما ویترین رو می‌بینیم.

تیر۱۳۹۷

وسط دریای ظلمانی سوسوی چراغ‌های بندر پیدا بود. سکوت بود و جز صدای دلنشین برخورد ریز موج به بدنه‌ی قایق حلبی هیچ صدایی نمی‌شنیدیم. اغو نگاهی به ستاره‌ها کرد. یک دست نخ ماهیگیری و دست دیگرش به سمت ستاره‌ها نشانه رفت.

تیر۱۳۹۷

به‌سرعت سر برگردانده بودند بی‌آن‌که بتوانند وحشتی را که به چهره‌شان دویده بود پنهان کنند اما در چهره‌ی مرد که سر به زیر انداخته بود کوچک‌ترین تغییری ایجاد نشده بود. گویا به ترسیدن دیگران عادت داشت.

تیر۱۳۹۷

زن دوباره گفت: «مطمئنی حیوون نداره؟» مرد گفت: «آره مطمئنم. حداقل تو این فصل. به‌جز چندتا سگ ولگرد بی‌آزار» و دست‌هایش را زیر آب محکم به هم مالید.

تیر۱۳۹۷

تنها وجه اشتراک‌شان این بود که همگی با‌متانت و در سکوت به من زل زده بودند. یادم نیست اول کدام‌شان آمد طرفم و بدون ‌هیچ حرفی دستِ خداحافظی داد و مرا پشت سرش تنها گذاشت. شاید هوشیاری بود، یا امید، یا آرزو، یا شاید هم شجاعت.