در آن زمان پدرم حتما مرده بود دیگر. او ظاهرا بهدفعات مرگ سراغش آمده بود اما هر بار چیزی شده بود كه ما در مردنش شك كنیم و به این نتیجه برسیم كه نه، زنده است. این شك و دودلیها ارزش خودشان را داشتند. پدر با انتخاب مرگی قسطی ما را با مرگ تدریجی آشنا كرد.
سر و کلهی هیولا در بدترین شب لائورا پیدا شد. زیر نور لامپ سقفی مشغول شمردن سوسکهای مرده بود که خسخس خفهای از داخل کمد به گوشش رسید. ترسید، چون فکر کرد موش است، یا بدتر، يكجور حیوان موذی شهری که در میان بتونها سختجان شده و از زبالهها تغذیه کرده، از آن نوعی که میتوانستند دیوارها را بجوند و خبرشان در صفحهی اتفاقات عجیب روزنامه چاپ میشد.
دست غریبه از کیفدستی بیرون پرید و یک لولهی باریک سیاه به سوتولین داد که با درِ پیچی محکم و مهروموم سربیاش به لولهی رنگ بیشباهت نبود. سوتولین کمی معذب و سرگشته لولهی لغزان را در دست به بازی گرفت و، هرچند اتاق تقریبا تاریک شده بود، کلمهی «کوآدراتورین» را بر برچسب لوله تشخیص داد که بسیار واضح و خوانا حک شده بود.
کل اتاق و بقیهی بِشرهای مهروموم شده را از نظر گذراند. «هیچی تو هیچکدومشون نیست. انگار خالیان.» الینگر گفت: «خالیِ خالی هم نیستن. هر ظرف با هوا پر و محکم مهر و موم شده. تو هر کدومش نفسهای آخر یه کسیه. من بزرگترین مجموعهی آخرین نفسها رو تو دنیا دارم، بیشتر از صدتا. بعضی از این بطریهايي که دارم توشون آخرین بازدم آدمهای خیلی معروفه.»
آنجا میتوان به دلخواه به خانههای دیگر رخنه کرد، از مرزهای ممنوع گذشت، از راهپلههای ناشناس بالا رفت و به اتاقهای مخفی وارد شد. آنچه که در شهر خودمان به روی ما بسته است، آنجا باز است، پنهانِ همه پیدا میشود.