برای فصل اول این بخش که از شمارهی پیش شروع شد سراغ بهمن عبدی رفتهایم. طراح و انیماتور باسابقه که با آثارش در تلویزیون از عنوانبندی سریال درخانه تا آقایایمنی و کاریکاتورهایش در مجلهی طنز و کاریکاتور و کیهان کاریکاتور روزهای کودکی و جوانیمان را جادو میکرد.
پدر امروز زود دست از کار کشید چون باید خرید میکرد. چه خریدی؟ جوابش توی جعبهی بزرگی بود که از در پشتی به داخل خانه آمد. یعنی توی جعبه چه بود؟ کسی چه میداند؟ فردا تولد هشتسالگی پیهداد است. دختر خدمتکار به باغ رفت و وقتی داشت گل قشنگی برای دستهگل از شاخه میچید خاری به انگشتش فرو رفت.
داستاننویسی ترکیه از لحاظ فرم هم هویت و صدای اصیل خویش را دارد هم وارث داستاننویسی دنیا است. مثلا میتوان تاثیر نویسندههایی چون موپاسان و چخوف و گرایش به کافکا، جریان سیال ذهن، اگزیستانسیالیسم، سوررئالیسم و پستمدرنیسم را در داستاننویسی ما دید.
من هم صداقت سراسر دروغ دارم. یعنی در بعضی موارد مثل همین مورد جوراب از خودم اینقدر صداقت نشان میدهم که همه میگویند چرا این یکی اینقدر صادق است؟ چرا این یکی با بقیه فرق دارد؟ و این دقیقا همان وقتی است که من هیچ فرقی با بقیه ندارم چون صداقتم سرتاپا دروغ است.
در میان پیشنهادهای مختلف پیشنهاد تاسیس کتابخانهای توسط او یا من مطرح شد. کاری که تا آن وقت سابقه نداشت و بهنظرمان آنقدر عجیب و تازه بود که از میزان موفقیتش برای بیرون آمدن از آن تنهایی مطمئن نبودیم. ایدهی راهاندازی یک کتابخانه آنقدر برایم جذابیت پیدا کرد که از همان بعدازظهر لحظهای آسودهام نگذاشت.
هنوز من را همان دانشآموز نجیبی میدانستند که مشقش را مرتب مینویسد، برای امتحان منظم درس میخواند، نمرههای خوب میآورد و به معلمان و اولیای خود دروغ نمیگوید. این زندگی شده بود عینهو دیواری نامرئی که باید به مرور زمان در لحظهای نامعلوم ولی ضروری به آن میرسیدم و از آن میگذشتم.
اگر دنیا همچنان ادامه داشته باشد، اگر اوضاع مساعد یا دستكم قابلتحمل بماند، فرزندمان فرزندی خواهد داشت و آن فرزند هم صاحب فرزندی خواهد شد. این چرخه ادامه پیدا میکند و با همهی آن فرزندانِ فرزندان ماندن نشانههایی از شوهرم در خصوصیات چهرهشان، در شیوهی حرکت بدنشان و در تاب دادن بیپروای دستهایشان هنگام قدم زدن اجتنابناپذیر است.
بچه كه بودم فكر میكردم آدمهای دوستداشتنیاش برای اینکه در شب دیده شوند و به هم برخورد نکنند، دایم لبخندی بسیار پهن دارند و دندانهای سفید و مرواریدهای داخل فکشان جایشان را روی کرهی زمین برای تمام شب معلوم میکند. مثل ستارههای درخشان در آسمان.
کمی بعد از اینکه شغلم را بهعنوان معلم از دست دادم، شروع کردم به قدم زدن با دخترم در مسیر گورستانی که نزدیکی محلهمان بود. غروب که میشد راه میافتادیم تا بتوانیم هزاران هزار کلاغی را که از چهارگوشهی شهر کوچکمان به گورستان میآمدند ببينيم.
وقتهایی که مریض بودم، بهخاطر تلویزیون توی هال دراز میکشیدم و خیابان سسمی و راز بقا میدیدم. کنارِ تخت پرچینوچروکم، که سابقا کاناپه بوده، صندلی کوچکی بود، رویش ردیفی از بطریها، جعبههای قرص و آبنباتهای گلودرد و کوهی از دستمالکاغذیهای دماغی و مچاله.