از همه جذابتر تماشای کار مردی بود که پشت مسجد با قلممو و رنگ از روی عکس سیاهوسفید و خندان یک مرد جوان، تصویر رنگیِ بزرگی روی پارچه نقاشی میکرد. کارش که تمام میشد، زیرش مینوشت: «شهید».
دم درِ خانه وقت پوشیدن کفشها، امیر با یک لقمه کتلت پیچیده در لواش ظاهر میشود. اسم داستان را پیدا کرده و طبق قرار حرف آخر از آن اوست: «حادثهی خونین».