در اولین پلان از فیلم ورودم به مدرسه، با فرمان پدرم وارد میشوم. هنوز نیشم را بازنکردهام که فوجی از بچههای قدونیمقد به سمتم هجوم میآورند.
یادم نمیآید پدرم در آن سهدقیقه چه گفت ولی تاثیرش چنان در ذهن من نقش بسته که تا همین امروز شنیدن یا دیدن واژهی شنا برایم مترادف با آخرین دستوپازدنهای بچهای پنج، ششساله در آبهای دریای خزر است.
من وسواس عجيبي به چيزخواندن در موقعيتهاي غريب دارم که بيشتر وقتها يك نعمت است اما بعضيوقتها هم مزاحم چيزی است كه جلوی بچهها «كار» صدايش ميكنم.
مادرم هنگام زاییدن من سرِ زا رفته بود. من یادگار و دنبالهی او بودم و همیشه رفتارها و حرکاتم را با او مقایسه میکردند. «اون هم دورازحالا هروقت میخندید همینجای لپش چال میافتاد، آدم دلش ریش میشه وقتی این میخنده.»
راننده درِ خاور را باز میکند. دریایی از استوانههای سبز که تصویر سوسکی بزرگ وسط دیوارهی آنها به چشم میخورد در قاب تصویر قرار میگیرد.
من و شوهرم از جهاتي خيلي هواي بچههايمان را داريم. آنها هرگز مجبور نخواهند شد ساعتي بيستوپنجدلار پول روانپزشك بدهند كه بفهمند چرا ما بهشان بيمحلي كرديم. ما خودمان بهشان خواهيم گفت.