فردا می‌ريم تو عمق

شهریور ۱۳۹۲

یادم نمی‌آید پدرم در آن سه‌دقیقه چه گفت ولی تاثیرش چنان در ذهن من نقش بسته که تا همین امروز شنیدن یا دیدن واژه‌ی شنا برایم مترادف با آخرین دست‌وپازدن‌های بچه‌ای پنج، شش‌ساله در آب‌های دریای خزر است.

قرمز رو فشار بدی ضبط می‌شه

تیر ۱۳۹۲

مادرم هنگام زاییدن من سرِ زا رفته بود. من یادگار و دنباله‌ی او بودم و همیشه رفتارها و حرکاتم را با او مقایسه می‌کردند. «اون هم دورازحالا هروقت می‌خندید همین‌جای لپش چال می‌افتاد، آدم دلش ریش می‌شه وقتی این می‌خنده.»

گل‌ها را نخور

مرداد ۱۳۹۲

من و شوهرم از جهاتي خيلي هواي بچه‌هايمان را داريم. آن‌ها هرگز مجبور نخواهند شد ساعتي بيست‌وپنج‌دلار پول روان‌پزشك بدهند كه بفهمند چرا ما به‌شان بي‌محلي كرديم. ما خودمان به‌شان خواهيم گفت.