انگار تناقض ِ روزنامهنگار بودن و آدم خوبي بودن در اين گزاره، امري است بديهي كه تنها كسي كه متوجهش نيست، خودمم. اما آيا خودم واقعا متوجهش نيستم؟ آيا تناقضي در كار است؟ و اگر هست آيا امري است بديهي؟
پدرِ مادرم با همان جارویی که مادرم هرروزِ خدا از آن استفاده کرده بود او را کتک زد و از خانه بیرونش کرد. مادرم از وقتی که توانست روی پاهایش بایستد و رُفت و روب کند، از آن جارو استفاده کرده بود تا درست همان روزی که طرد شد.
همسایهها در آپارتمانهایشان پناه میگیرند و تا وقتی اتفاقِ به خصوصی نیفتاده کاری به کار هم ندارند. اما آرامآرام با نمایان شدنِ گرههای مشترک ناچار میشوند از پناه دیوارها و درهای متحدالشکلشان بیرون بیایند و هرکدام شبیه خودشان شوند.
شصتوپنجسال پیش بخش بزرگ و اصلیِ سنگلج در مسیر مدرن شدنِ تهران تن به تعریفِ نو شدن نداد؛ ویرانش کردند و پارک شهر تاسیس شد و تعریفش کرد. حالا و در احوالات تازهی این شهر، پارک به دنبال تعریف خودش است.