از همین بچگیاش معلوم بود که آدم صبح نیست. صبحها هزارتا حیله سرهم میکرد تا بیشتر بخوابد و صبحانه نخورد. یکروز خواب بد دیده بود. یکروز دلش درد میکرد. یکروز که سرشیر صبحانه نبود، قهر میکرد. امروز هم گربهها بودند. شاید هم از مهمانی شب بو برده بود.