روضه بهانه و اصل مقصود انتشار تربيت و معلومات اسلامي در توده مردم بود. گذشته از منبر واعظها كه نصف بيشتر اوقات روضه را اشغال ميكرد، همان روضهخوانها و ذاكرين هم مطالبي براي مردم ميگفتند كه مايه پرورش افكار و اخلاق آنها بود.
روضهخوان در مسجد یا تکیه ماجرای کربلا را به نظم و آواز میخوانده، نکتههای تاریخی و حدیث میگفته و حتی گاهی به کنایه، سخنی در اعتراض به دستگاهِ حکومتگر جابر میگفته و اشقیای زمانه را در قالب شمر و ابن سعد بازمیساخته است.
برو ای شمر کم گو این فسانه / که گیرد آتش خشمم زبانه
مکن تهدیدم از کشتن که ما را / شهادت شد حیات جاودانه
مردمان قديم، عشق را بلد بودهاند. نذر را بلد بودهاند. ميدانستهاند براي عشق، بايد وقت گذاشت. درهاي چوبيِ تراشيده شدهی حرمها را كه نگاه كني، تا شعاع چند مترياش هنوز روح هنرمند و سرسپردگياش آدم را تسخير ميكند.
عمر ابن سعد گفت: «شما هرگز مردی ديدهايد كه همه اهل بيت او پيش وی بكشتهاند و او را چندين جراحت كردند و چندين سپاه گرد وی اندر آمدند و او از جان نااميد شده، با اين دلمردی كه اين مرد است؟»
آدمی که عزمِ چهل منبر میکرد، هربخشِ سوگنامه امام(ع) را پای منبری و واعظی میشنید و چند دقیقهای گریه میکرد و سراغِ منبرِ بعدی میرفت. ترکیبی بود از عزاداریِ شنیداری و استحبابِ پیادهروی در مسیری که امام رفته بود.
بوسعید خراز میگوید: «ابلیس را به خواب دیدم، عصایی برگرفتم تا وی را بزنم، بدان باک نداشت و نترسید، هاتفی آواز داد که وی از این نترسد، وی از نوری ترسد که در دل باشد.»
سردترين و بيگانهترين راويها هم در متنهايشان، روح و شور جاري در عزاداري و مراسم سنتي محرم را گزارش كردهاند، حتي آنهايي كه نگاهشان نسبت به آيينها، نگاه تمسخرآميزي بوده، در جايي از گزارششان تحت تاثير اين غم و عشق قرار گرفتهاند.
اين قصه را نميشد تعريف كرد. طول و تفصيلي نداشت. همهاش مغز بود. هسته بود. چيزي بود كه داستانها از آن ميزايند.