این اولینبار است که میبینم تجمع خیابانی به شلیک گلوله منجر میشود. برای من، این لحظه، «غسل تعمید آتش» است؛ لحظهای که میفهمم این، اتفاق کوچکی نیست که بگذرد و فراموش شود. این یک ماجرای بزرگ است و من هم بخشی از آن خواهم بود.
پيرمردها و پيرزنهاي باقيمانده، به ناظران ساختمانهاي نيمهتمام فرزندانشان تبديل شدهاند. ساختمانهایی که صاحبانش صدها كيلومتر آنطرفتر در آلونكهاي ارزانقيمت زندگي میکنند تا هر يورو را براي هرچه باشكوهتر ساختن خانهي زادگاهشان پسانداز كنند.
اينجا كارخانه است اما حس كارخانه ندارد، ريتم كارخانه ندارد. پيچ صدا را كه باز كنيد بيشتر از تلقتلقِ برخورد فلزها، صداي زمزمه و همهمهي آدم ميآيد. صداي كارگرهايي كه ريل قوطيها نه مثل «خط توليد» كه شبيه جوي آب از مقابلشان ميگذرد. انگار كه آمدهاند رخت بشويند يا آب بردارند.
این خانهها محل تولد و مرگ انسانهاي زيادي بودهاند اما مرگ انسانهای اين عکسها با پدرانشان اندکی فرق دارد. مرگ اینها احتمالا آخرین مرگِ هر خانه است و بعد از آن، خانه هم رو به نيستي میرود.