این خانه را دوست داشتم. خیلی شیکتر از خانه قبلی بود و روبرویش، سطح سیمانیِ بزرگ با خطکشیهایی داشت که جان میداد برای لِیلِی بازی. بدون شیارهای مزاحمِ موزاییکهای خانه قبلی. یک خانهیَ لِیلِیاش میارزید به همه موزاییکهای آن خانه و خانهی ۴ و ۵ که مشترک میشد و باید پاها را جفت میکردی، چقدر جا داشت. پایت روی خط نمیرفت و نمیباختی.
چند ماهی میشد آمده بودیم اینجا. آن روز غروب، کلاس اضافه داشتم. وقتی تعطیل شدم، برخلاف همیشه، کسی نیامد دنبالم. شب نیمه شعبان بود. همه مسیر را از دبستان تا خانه، بسته بودند. «بسته بودند»؛ چیزی جز ترافیک قفل شدهی خیابان کاشانی و راهبندانی بود که برای شربت دادن و خوردن ایجاد شده بود. یعنی ریسههای رنگی که عرضِ خیابان را به هم وصل میکرد. پارچههای سبز که دورتادور دیوارها را میپوشاند و صدای آهنگ که از رادیوضبطهای قدیمی با صدای بلند میآمد و هر تکه از خیابان با آهنگی، شاد میشد. تویِ روشنیِ رنگی مغازهها، خواستم بروم از روبروی مغازه حاج کاظم، شربت بگیرم اما تنهایی نمیچسبید. گفتم میآیم خانه و همه با هم میرویم. هرچه نزدیک میشدم بیشتر ذوق میکردم. فردا تعطیل بود و تازه، روز عید. حتما میرفتیم خانه مادربزرگ. رسیدم و از سرخوشی، کیفم را از روی دستم انداختم پایین. زنگ را فشار دادم و به حالت تکیه به در ایستادم. جوری که وقتی در باز میشد، باهاش میرفتم تو.
ایستادنم طول کشید. در باز نشد. دوباره زنگ را فشار دادم. رفتم عقب. چراغها خاموش بود. ماشینِ بابا هم نبود. اینها را انگار تازه میدیدم. حتی کوچه را هم تازه دیدم که تاریک بود و زمین لِیلِی اصلا توی تاریکی پیدا نبود. دستم روی زنگ میلرزید. کوچه ناآشنا بود. همسایهها را نمیشناختم. انگار نه انگار که خیلی دوست داشتم بیایم اینجا. به ماشینهایی که در کوچه رد میشدند، نگاه میکردم و خداخدا میکردم بابا باشد. نبود. عابران کوچه انگار دستم را خوانده باشند، با نگاهشان میخواستند مرا بترسانند. کیفم را بغل کردم و آرام و با نگاه به عقب برگشتم سر کوچه. نزدیک پلیسی که روبروی پارک ایستاده بود. بغض کرده بودم. پرسید: «گم شدی؟»
«خونهمون اینجاست. اما کسی نیست.»
«این که ترس نداره.»
حتما هیچوقت، همه را با هم گم نکرده بود! چیزِ قابل توضیحی نبود اما من از تنهایی میترسیدم. نشستم لب جدول خیابان. نزدیک پارک. نگاههای گاه و بیگاه پلیس که همراهیام میکرد، به نظرم پر از شرارت میآمد.
برگشتم سمت خانه. کوچه پر از غریبه بود. چشمهایم را بستم، بی خیال و انگار بار اول باشد، زنگ زدم. اما هیچکس نبود. مگر میشد مرا تنها گذاشته باشند؟ این وقت شب؟
دوباره راه افتادم به سمت خیابان. کیفم خالی بود. خوراکیهایم هم تمام شده بود. هیچی نمانده بود، حتی از محبت مادر. گم شدن، شبیه خالی شدن بود که هی در آن فرو میرفتم. نمیدانم این فکرها چطور ذهنم را پر میکرد: «نکنه دیگه برنگردن؟ من رو با خونه تنها بذارن؟ من چطوری تنها، بین آدمبزرگها زندگی کنم؟ نکنه اشتباه میکنم، این، خونهی ما نیست…»
صدای فریاد شادیِ جمعهای خانوادگی از پارک میآمد. ربط داشتن آدمها به هم، تنهاییام را پررنگتر میکرد. ذهنم گشت میزد بینِ وقتی که همه بودند و وقتی که نباشند…
یک لحظه فکر کردم اگر برگردند، باید نزدیک خانه باشم. کیفم را برداشتم و برگشتم سمت کوچه که امشب طولانیتر، پهنتر و خالیتر شده بود. نزدیک خانه که رسیدم، پا تُند کردم. چراغها روشن بود. پر از انرژی شدم. آن طرفتر، درهای ماشین، باز بود و مامان و بابا، دست مادربزرگ را که حال خوشی نداشت، گرفته بودند و به سختی از ماشین پیاده میکردند.
عالی بود من رو یاد یک مطلبی انداخت کتاب شوک آینده آلوین تافلر، یک پاراگراف از صفحه ۳۹ چاپ پنجم:
وقتی پدر پنجاه سالهای از پسر پانزده ساله اش می خواهد دو سال دیگر صبر کند تا صاحب اتومبیلی برای خودش شود، این فاصله ۷۳۰ روزه فقط ۴ درصد عمر پدر را تشکیل می دهد اما این دو سال ۱۳ درصد از عمر پسر را در بر می گیرد. پس عجیب نیست اگر برای پسر این مدت سه یا چهار بار طولانی تر باشد. به همین صورت دو ساعت از زندگی یک کودک ۴ ساله مساوی است با دوازده ساعت از زندگی مادر ۲۴ ساله اش. اگر از کودک بخواهیم که برای گرفتن یک آب نبات دو ساعت صبر کند مثل اینکه از مادرش بخواهیم برای خوردن یک فنجان قهوه دوازده ساعت انتظار بکشد.
ممنون!!!!!
خیلی قشنگ بود
دقیقا همون صحنه های کودکیم برام تداعی شد….
خیلی جذاب بود
به نظرم انتخاب واژه های نام آشنای قدیمی تونست به زیبا تر شدن متن کمک کنه
و به خصوص اینکه شیوایی و در عین حال خلاصه گویی و کامل گویی متن تونست در عین سادگی و کم بودن همه ی مطالب رو جلوی چشم تصویر کنه
خیلی عالی بود
ممنونم
شناختم از منطقه و خانه ای که با آن گم شده بودید، همه ی تصویر های داستان را مقابل چشمانم رد کرد. کوتاهی جملات نیز به توقفم و مکث در نگاه های داستان کمک می کرد. موضوع داستان ابتدا ساده اما مدام با نگاه به تیترش، برایم پیچیده می شد. نمی دانم چرا واژه های نخستین جمله اش را مقداری پیجیده تر انتظار می داشتم. جذبم کرد و کشیده شدم تا پایان و پایان، انگار ته ترین پایانِ خوشایند ممکن بود.